گنجور

 
امیر شاهی

نصیب من ز تو گر درد و آه می‌آید

خوشم که یاد منت گاهگاه می‌آید

تو می‌روی و ز هر جانبی خلایق شهر

پی نظاره شتابان که: شاه می‌آید

غبار کوی تو در چشم دیده‌ام، زانست

که سرمه در نظرم خاک راه می‌آید

نیاز من به چه در معرض قبول افتد

به ملتی که عبادت گناه می‌آید

ز اشک خویش شکایت کجا برد شاهی

چو آب تیره‌اش از پیشگاه می‌آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

دلی که در سر زلف شما همی آید

به پای خویش به دام بلا همی آید

بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن

کز آستان تو اندر سرا همی آید

نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا

[...]

میلی

کدام شاه چنین کینه‌خواه می‌آید

که بوی فتنه ز گرد سپاه می‌آید

زمانه ساخته پامال، خاکساران را

که شهسوار من از گرد راه می‌آید

به هر طرف که نگه می‌کند، خدنگ بلا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه