گنجور

 
امیر شاهی

نصیب من ز تو گر درد و آه می‌آید

خوشم که یاد منت گاهگاه می‌آید

تو می‌روی و ز هر جانبی خلایق شهر

پی نظاره شتابان که: شاه می‌آید

غبار کوی تو در چشم دیده‌ام، زانست

که سرمه در نظرم خاک راه می‌آید

نیاز من به چه در معرض قبول افتد

به ملتی که عبادت گناه می‌آید

ز اشک خویش شکایت کجا برد شاهی

چو آب تیره‌اش از پیشگاه می‌آید