گنجور

 
اوحدی

دلی که در سر زلف شما همی آید

به پای خویش به دام بلا همی آید

بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن

کز آستان تو اندر سرا همی آید

نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا

اگر صواب رود ور خطا همی آید

اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود

به سر برون رود آن کو به پا همی آید

به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت

بر آن رمیده که تیر قضا همی آید

دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟

چو بر من این همه از آشنا همی آید

هم آتشیست که در جان اوحدی زده‌ای

و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر شاهی

نصیب من ز تو گر درد و آه می‌آید

خوشم که یاد منت گاهگاه می‌آید

تو می‌روی و ز هر جانبی خلایق شهر

پی نظاره شتابان که: شاه می‌آید

غبار کوی تو در چشم دیده‌ام، زانست

[...]

میلی

کدام شاه چنین کینه‌خواه می‌آید

که بوی فتنه ز گرد سپاه می‌آید

زمانه ساخته پامال، خاکساران را

که شهسوار من از گرد راه می‌آید

به هر طرف که نگه می‌کند، خدنگ بلا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه