امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

به خود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را

خم زلفت به قلاب محبت می‌کشد ما را

اگر درپایت افکندم سری، عیبم مکن، کآنجا

چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را

تو در دل می‌رسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان

زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را

غم ناآمده خوردن به نقدم رنجه می‌دارد

همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را

ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی

بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا