گنجور

 
سلیمی جرونی

چو شد شاپور و از آن قصر سنگین

سوی خسرو به ارمن برد شیرین

به جان درماند کز آن جای، پرویز

سوی شهر مداین رفته بد تیز

به گلزار مهین بانو به اعزاز

فرود آورد شیرین را دگر باز

چمن را رونق از گل داد دیگر

جهان، دیگر جوانی یافت از سر

کنیزان چون که او با ارمن آمد

تو گفتی باز جانشان با تن آمد

چنان کز هجر بیند یار را یار

ز شادی گریه ها کردند بسیار

مهین بانو هم از آن داغ و آن درد

چنین دولت به خود باور نمی کرد

گهی آتش همی شد گه می افسرد

به رویش زنده می گردید و می مرد

حدیثی کز لب شیرین شنفتی

شدی در گریه و در گریه گفتی

ازین روزی به عالم بهترم نیست

تویی اینجا نشسته باورم نیست

ز دوری تو جان بد رفته از تن

خدا دیگر عنایت کرد با من

در این انده که هرگز نیستم یاد

بدم مرده که بازم جان نو داد

مگر جان منی ای کامرانی

که دور از تو ندیدم زندگانی

چه زان بهتر مرا ای جان شیرین

که وقت مردنم باشی به بالین

چه باشد به پس از مردن جز اینم

که در ارمن تو باشی جانشینم

چو بانو این نوازشها نمودش

به بهتر مدح و تعریفی ستودش

دگر با دختران شیرین چو پیوست

به عیش و ناز و نوشانوش بنشست

از اول آن پری رویان سراسر

نمودندش نوازشهای بهتر

در آن عشرت که می کرد آن مه نو

تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode