گنجور

 
میلی

خدنگ تو چون ره به خون می‌برد

مرا بر سرره جنون می‌برد

به روز شکار تو تیر خدنگ

بشارت به صید زبون می‌برد

جنون بین که از بزم او همنشین

به صد انفعالم برون می‌برد

به جوش آید از رشک، خون دلم

چو بر لب می لاله‌گون می‌برد

به مستی خوشم،‌ تا نیابم خبر

که بختم ز بزم تو چون می‌برد

به فرمان جلاد مژگان او

مرا خون گرفته‌ست و خون می‌برد

دل از ناامیدی چو میلی مرا

ز کوی تو با صد فسون می‌برد