گنجور

 
میلی

گر یار به سوی دیگران رفت

سوی دگر نمی‌توان رفت

فریاد که مدعی ز پیشم

با قاصد یار،‌ همزمان رفت

نشناخت ز مستی‌اش همانا

کزپیش رقیب سرگران رفت

تا درد دلم نگیرد آرام

از بزم تو مدعی نهان رفت

میلی نتوان ازو خبر یافت

از بس که به بزم این وآن رفت

 
 
 
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

[...]

امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه