گنجور

 
هلالی جغتایی

بیا، ای رند عالم سوز بی باک

بعصیان پرده عصمت مکن چاک

سر از شرم گنه در جیب خود کن

حیا را پرده پوش عیب خود کن

کسی کو از حیا خون از جبین ریخت

کم آب روی خود را بر زمین ریخت

سری کو از حیا در پیش باشد

بحرمت پاسبان خویش باشد

چو مردم شوخ چشمی پیشه کردند

حیا پیش آر، تا شرمنده گردند

ز شرم، آن به، که دایم لب ببندی

بروی هر کسی چون گل نخندی

نگشتی گر دهان غنچه خندان

لبش را ژاله نگرفتی بدندان

حریف شوخ چشم مست بی باک

کند پیراهن ناموس خود چاک

نگار شرمناک نرم گفتار

بدلجویی کند صد جان گرفتار

عزیزست آفتاب موسم دی

که از تندی حیا شد مانع وی

سر خود از حیا گر افگنی پیش

بیابی عاقبت گم کرده خویش