گنجور

 
شاهدی

چو بر دل لشکر دل از کمین ریخت

قرار و صبر و هوش از عقل و دین ریخت

چو دیدم غمزه‌اش فتان دین است

بگفتم خون خلقی بر زمین ریخت

چو بر گلبرگ تر زد حلقه سنبل

غبار مشک را بر یاسمین ریخت

ز لعلش آب حیوان زندگی یافت

چو از کوثر درون ماء معین ریخت

دمادم شاهدی بهر نثارش

ز هجر دیده بر در ثمین ریخت