گنجور

 
امیر شاهی

چشم تو خورد باده و من در خمار از آن

آن غمزه کرد شوخی و من شرمسار از آن

بیمار عشق را ز مداوا چه فایده

فارغ شو ای طبیب، که بگذشت کار از آن

چون دور لاله، عهد جوانی گذشت و ماند

در سینه داغهای کهن یادگار از آن

آغشته شد به خون شهیدان عشق، خاک

وین گل نمونه ای است به هر نوبهار از آن

شاهی، وفا مجوی ز اهل زمانه هیچ

چون کس نشان نداد در این روزگار از آن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاهدی

ما را درون پرآتش و غافل نگار از آن

لعلش شراب کوثر و ما را خمار از آن

گفتم به طول عمر شود کارم از تو راست

جانم رسید برلب و بگذشت کار از آن

روزی به عمر نسبت قد تو کرده ام

[...]

محتشم کاشانی

رویت که هست صورت چین شرمسار از آن

نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان

تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز

در لرزه است خامه صورت نگار ازان

بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد

[...]

رفیق اصفهانی

آن می که هست آّب خضر شرمسار از آن

ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن

این نیم جان که هست مرا سود با منست

گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن

گفتی کنم بزخم دگر کار تو تمام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه