گنجور

 
امیر شاهی

چشم تو خورد باده و من در خمار از آن

آن غمزه کرد شوخی و من شرمسار از آن

بیمار عشق را ز مداوا چه فایده

فارغ شو ای طبیب، که بگذشت کار از آن

چون دور لاله، عهد جوانی گذشت و ماند

در سینه داغهای کهن یادگار از آن

آغشته شد به خون شهیدان عشق، خاک

وین گل نمونه ای است به هر نوبهار از آن

شاهی، وفا مجوی ز اهل زمانه هیچ

چون کس نشان نداد در این روزگار از آن