گنجور

 
شاهدی

ما را درون پرآتش و غافل نگار از آن

لعلش شراب کوثر و ما را خمار از آن

گفتم به طول عمر شود کارم از تو راست

جانم رسید برلب و بگذشت کار از آن

روزی به عمر نسبت قد تو کرده ام

عمر دراز رفت و من شرمسار از آن

پیکانها که در دلم از ناوک تو بود

بردم به زیر خاک بسی یادگار از آن

عشقت چو در درون دل و جان قرار یافت

زین رفت عقل و دانش و صبر و قرار از آن

دوران چرخ چون نبود بر مراد خود

ای شاهدی مکن گله روزگار از آن

 
 
 
امیر شاهی

چشم تو خورد باده و من در خمار از آن

آن غمزه کرد شوخی و من شرمسار از آن

بیمار عشق را ز مداوا چه فایده

فارغ شو ای طبیب، که بگذشت کار از آن

چون دور لاله، عهد جوانی گذشت و ماند

[...]

محتشم کاشانی

رویت که هست صورت چین شرمسار از آن

نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان

تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز

در لرزه است خامه صورت نگار ازان

بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد

[...]

رفیق اصفهانی

آن می که هست آّب خضر شرمسار از آن

ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن

این نیم جان که هست مرا سود با منست

گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن

گفتی کنم بزخم دگر کار تو تمام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه