گنجور

 
امیر شاهی

چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم

روم در کنج محنت در بروی خویش در بندم

من آن صیدم کز آهوی تو در دل تیرها دارم

گرم دولت بود، خود را به فتراک تو بر بندم

ز ضعف دل چو سویت می‌فرستم نامه، می‌خواهم

که روزی خویش را بر بال مرغ نامه بر بندم

ترا کز عشق سوزی نیست، سرو و گل تماشا کن

مرا باری نماند آن دل که بر یار دگر بندم

فدای تیغ جانان کن سر سودا زده، شاهی

که می‌خواهم که با او عهد و پیمانی ز سر بندم