گنجور

 
امیر شاهی

مهی شد کان رخ زیبا ندیدم

نشانی زان گل رعنا ندیدم

شبی دیدم سر خود پیش پایت

ز شادی پیش زیر پا ندیدم

تو تا ننمودی آن رخ، بودم آزاد

ترا دیدم، دگر خود را ندیدم

شدم خاموش در وصف دهانت

که از تنگی سخن را جا ندیدم

چه افتادت به عشق این بار، شاهی

ترا هرگز چنین رسوا ندیدم