گنجور

 
نظیری نیشابوری

از کف نمی دهد دل آسان ربوده را

دیدیم زور بازوی ناآزموده را

من در پی رهایی و او هر دم از فریب

بر سر گره زند گره ناگشوده را

دل در امید مرهم و این آهوان مست

ریزند بر جراحت ما مشک سوده را

هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت

تلخ است خواب دیده در خون غنوده را

آشفته داشت خارش آزادگی دماغ

دادیم بر هوا سر سودا فزوده را

نتوان چشید قند مکرر وزان لبان

بتوان شنود تلخ مکرر شنوده را

یک ره خوشم به خنده دندان نما نکرد

تا کی نماید آن گهر نانموده را

تا منفعل ز رنجش بیجا نبینمش

می آرم اعتراف گناه نبوده را

نادیده جور ازو ز وفا لاف ها زدم

نتوان نمود ترک ستایش ستوده را

منظور یار گشت «نظیری » کلام ما

بیهوده صرف شکر نکردیم دوده را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode