گنجور

 
امیر شاهی

ای سر زلف ترا دل‌های مشتاقان اسیر

هرگزت نگذشت یاد دردمندان در ضمیر

من گرفتارم، به جرم عشق بر دارم کنید

تا به کوی دوست، دشمن بیندم با دار و گیر

گر مه روی تو روزی بنگرد بالای بام

دیگر از خجلت نیاید شاه انجم بر سریر

عالمی بی دل شدند از تیر مژگانت، چنانک

در همه شهر این زمان یک دل نمی یابد به تیر

گر بریزی خون شاهی ور ببخشی، حاکمی

توشه فرمانروا، من بنده فرمان‌پذیر