گنجور

 
شاهدی

بگو به یار که کاشانهٔ که می‌پرسی

منم خراب تو ویرانهٔ که می‌پرسی

حدیث زلف تو امشب حکایتی است دراز

تو خوابناک ز افسانهٔ که می‌پرسی

منم که خلوت دل کردم از غم‌آبادت

تو از غم که و غمخانهٔ که می‌پرسی

ز جام عشق تو خلق جهان همه مستند

تو از تواضع مستانهٔ که می‌پرسی

گدای کوی تو شد شاهدی و شاهی یافت

بگو دگر در شاهانهٔ که می‌پرسی