گنجور

 
سیف فرغانی

اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد

فرشتگان که رفیق تواند گویندت

چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد

گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود

ببرد گوی سعادت چو مرد میدان شد

چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز

که در دو کون بآزادی تو فرمان شد

ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را

چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد

برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام

بنور توبه که زیت چراغ ایمان شد

بآب توبه چو جان تو شست نامهٔ خویش

دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد

چو نیست توبه پس از مرگ روشنت گردد

که روز عمر تو تیره چو شب بپایان شد

چو برق توبه بغرید شور در تو فتاد

چو برق خنده بزد چشم ابر گریان شد

چو نفس در تو تصرف کند بمیرد دل

ولی چو میل بطاعت کند دلت جان شد

چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار

جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد

چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی

کسی که در پی این نفس نامسلمان شد

باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش

بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد

برای طاعت رزاق هست دلشان جمع

وگرچه دانه ارزاقشان پریشان شد

دلت که اوست خضر در جهان هستی تو

از آن بمرد که آب حیات تو نان شد

تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود

تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد

ز حرص و شهوت تست این گدایی اندر نان

اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد

چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد

بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد

برون رود خر شهوت ز آخُر نفست

چو گاو هستی تو گوسپند قربان شد

ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو

چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد

دل تو مطلع خورشید معرفت گردد

چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد

کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب

چو در تنور ندامت دل تو بریان شد

برو بمردم محنت زده نفس در دم

که دردمند بلا را دم تو درمان شد

ز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسی

اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد

خطاب حقست این با تو سیف فرغانی

که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

 
 
 
مجد همگر

دریغ قصر مشید هدی که ویران شد

دریغ تخت سلیمان که بی سلیمان شد

دریغ و درد که خورشید نورگستر فضل

به زیر سایه این خاک تیره پنهان شد

وجود پاکش جان جهان فانی بود

[...]

صوفی محمد هروی

رسید فصل بهار و جهان گلستان شد

گریست ابر بهاری و باغ خندان شد

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صوفی محمد هروی
اهلی شیرازی

نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد

نصیبه ازل است این ملول نتوان شد

شکستگان محبت ره عدم رفتند

دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد

چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم

[...]

فضولی

فلک ز دور مخالف مگر پشیمان شد

که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد

مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم

مقام راحت ما خاک درگه خان شد

ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ

[...]

نظیری نیشابوری

چنان ز دقتم اندیشه تنگ میدان شد

که لفظ و معنیم از طبع روی گردان شد

به نردبان سخن پای فکرتم درماند

که برشوم به سوی پایه ای که نتوان شد

سمند عرصه اندیشه ام گمان نبری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه