گنجور

 
سیف فرغانی

آن یار کز مشاهدهٔ یار باز ماند

دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند

اندرمقام وحشت هجر این دل حزین

گویی کبوتریست که از یار باز ماند

هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش

کز مدت فراق چه مقدار باز ماند

این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور

وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند

هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت

هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند

هم طوطی از تناول شکر دهان ببست

هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند

هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول

هم صحت از تعهد بیمار باز ماند

جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد

دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند

مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت

چندی بسر دوید و بناچار باز ماند

با زور بازوی غم او پنجه چون کند

اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند

بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهد

آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند

چون آدم ار ز خلد بیفتد چه غم خورد

شوریده طالعی که ز دیدار باز ماند

بی تو سخن بعون که گوید که عندلیب

از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند

اکنون که یارم از سفر هجر بازگشت

دل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماند

خاص از شراب خود قدحی بر کفم نهاد

زو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماند

یاران من بمدرسه و خانقه شدند

وین بی نوا بخانه خمار باز ماند

این یک فقیر گشت {و} بپوشید خرقه یی

وآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماند

بر ره نشست ره زن دنیا و آخرت

تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند

خر تن پرست بد به علفزار میل کرد

سگ همتی نداشت بمردار باز ماند

دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد

تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند

تن از گلیم فقر بدراعه در گریخت

سر از کلاه عشق بدستار باز ماند

درکش سمند عشق که از همرهی دل

این عقل کهنه لنگ بیکبار باز ماند

اعیان شهر کون و مکان عاشقان او

رفتند جمله وز همه آثار باز ماند

مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی

من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند

من بنده نیز در پی ایشان همی رود

روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند

در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد

این زیر و بم از آن همه اوتار باز ماند

اوتار چنگ عشق ز اطوار شوق بود

هر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند