گنجور

 
فضولی

فلک ز دور مخالف مگر پشیمان شد

که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد

مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم

مقام راحت ما خاک درگه خان شد

ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ

که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد

دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد

دل تمامی اهل عراق لرزان شد

چو آفتاب برون آمدی فکندی نور

عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد

قدم بحله نهادی چراغ دولت تو

ز نور قبه صاحب زمان فروزان شد

برای عرض کشیدی در آن فضای شریف

چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد

ز بید راز بدی کرد و هم تیغ تو دور

توجه تو بلایی باهل عصیان شد

علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو

فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد

کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو

نه در حصار گرفتار بند و زندان شد

اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی

هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد

بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو

گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد

مخالفان تو تکیه بر آب می کردند

که صد راه شود سد راه ایشان شد

ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات

بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد

هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت

گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد

کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند

که از صلابت اهل غزا مسلمان شد

بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری

که از ظهور محمد بدل به ایمان شد

بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت

شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد

مقررست که این فتحهای بی رحمت

ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد

معین است که دارد همیشه دست بفتح

کسی که بنده درگاه شاه مردان شد

امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک

که چاکر در او هم ملک هم انسان شد

امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست

وسیله که ز حق مستحق غفران شد

بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف

ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد