گنجور

 
سیف فرغانی

آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست

از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست

همچون رهست پی سپر کاروان درد

از قالب آن پلی که بر آب روان اوست

آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد

لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست

آن محتشم که او نبود مایه دار عشق

هر چیز را که سود شمارد زیان اوست

وآنکس که هیچ ندارد بغیر تو

آنجا که هیچ جای نباشد مکان اوست

آن صادقی که بهر تو روزی بتیغ عشق

خود را بکشت زندگی دل نشان اوست

وآنکو بعقل خویش ترا وصف می کند

تو دیگری و هر چه بگوید گمان اوست

وصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرش

بی منتهای وصف تو حد بیان اوست

در وصف تو که بهره ما زآن حکایتیست

آنکس فصیح تر که خموشی زبان اوست

وصلت پیام داد شبی سیف را و گفت

زآنجا که حسن منطق و لطف بیان اوست

بحریست عشق و چون بکنارش رسی منم

هر جا تو از میان بدر افتی کران اوست

من کیستم که همچو منی را خبر بود

زآن سر که در میان تو و در میان اوست