گنجور

 
سیف فرغانی

آفتاب حسن را برج شرف شد روی دوست

سایه دولت خوهی بیرون مباش از کوی دوست

کی تواند روی او بی عشق دشمن روی دید

دوست روی عشق باید تا ببیند روی دوست

گرچه جان بخش است بوی دوست مر عشاق را

من دلی دارم که هردم جان دهد بر بوی دوست

بر بساط وصل میخواهم که رانم شاه وار

همعنان اسب نظر را با رخ نیکوی دوست

کاشکی امروز برخیزد قیامت تا روند

دیگران سوی بهشت و دوزخ و ما سوی دوست

خاک را صد بار باد از جا ببرد و کم نشد

آتش عشق از دل ما و آب حسن از جوی دوست

ماه با سلطان حسنش گوی در میدان فگند

پس بماند و پیش شد هفتاد میدان گوی دوست

گیسوی لیلی نگردد سلسله جنبان جان

چون شود مجنون دل زنجیردار از موی دوست

خلق را سالی دو مه عیدست لیکن هر نفس

عاشقانرا عید باشد دیدن ابروی دوست

پای بر گردون نهیم از فخر اگر خواهیم دید

سر که بر زانوی خود داریم بر زانوی دوست

ما ز بهر احتیاط کار عشقش کرده ایم

دل ببذل جان فراخ ار تنگ باشد خوی دوست

شاعران گر در سخن گفتن ز من نیکوترند

همچو من زاهل سخن کس نیست نیگو گوی دوست

بوی گل آمد بسوی سیف فرغانی مگر

صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست