گنجور

 
سیف فرغانی

ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی

بد همی‌کردیّ و بد را نیک می‌انگاشتی

روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی از آنک

دوستدار خویش را دشمن همی‌پنداشتی

من چو سگ زین آستان رو وانگردانم به سنگ

یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی

بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سروقد

قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی

بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست

تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی

ز آتش اندوه تو رنگ از رخ، آب از روی رفت

هر که را بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی

ای ز اول تا به آخر لاف من از لطف تو

آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی

سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق

تا تو رفتیّ و ورا بی‌خویشتن بگذاشتی

با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت

«یاد می‌داری که با ما جنگ در سر داشتی»