گنجور

 
سیف فرغانی

دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی

با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی

ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو

مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی

ملک داران جهان حسن را در صف عرض

شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی

تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را

از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی

هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان

گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی

در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند

پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی

ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند

ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی

در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند

لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی

همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه

چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی

دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی

کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی

آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو

تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی

چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز

چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی

در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند

تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی