گنجور

 
مولانا

ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی

تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی

گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار

تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی

ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم

فارغی چون تخم‌ها را تو عدم انگاشتی

ای زمین تخم گیر آخر توی هم اصل تخم

کز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی

چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست

تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی

ریش خندی می‌کند بر پند تاب عاشقی

کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی

ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش

در شعاع شمس دین زیرا که مرغ چاشتی