گنجور

 
سیف فرغانی

نور رخ تو قمر ندارد

ذوق لب تو شکر ندارد

در دور تو مادر زمانه

مانند تو یک پسر ندارد

بی بهره ز دولت غم تو

از محنت ما خبر ندارد

آنکس که چو من بروی خوبت

دل می ندهد مگر ندارد

دلداده صورت تو ای دوست

جان را ز تو دوست تر ندارد

جانا دل تو چو روزگارست

کآنرا که فگند بر ندارد

در سنگ اثر کند فغانم

وندر دل تو اثر ندارد

مگذار بدیگران کسی را

کو جز تو کسی دگر ندارد

از خون جگر کسی به جز سیف

در عشق تو دیده تر ندارد