گنجور

 
سیف فرغانی

نگارا دل همی‌خواهد که عشقت را نهان دارد

ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد

اگر چه آتش مجمر ندارد شعلهٔ پیدا

ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد

کسی کز درد عشق تو ندارد زندگیِّ دل

اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد

کسی کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده

به سان خاک گورستان درون پر مردگان دارد

طریق عشق جان بازیست تا خود زین جوانمردان

که را دولت کند یاری که را همت بر آن دارد

چو فرهاد از غم شیرین ز بهر دوست می‌میرم

که این لیلی به هر جانب چو مجنون کشتگان دارد

مرا با دوست این حال است وبا هر کس نمی‌گویم

اگر یک جان دو تن پرورد وگر یک تن دو جان دارد

به جان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل

صدف مجروح از آن گردد که لؤلؤ در میان دارد

همیشه فتنهٔ خوبان بود در شهر و کوی ما

گل آنجا می‌شود پیدا که بلبل آشیان دارد

اگر چون حلقه نتوانی که رویی بر درش مالی

سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد

پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را

به جز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد

بلندی جوی و در پستی ممان چون سیف فرغانی

که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد