گنجور

 
۲۱

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۲

 
برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان از آن خوب رخ شد دلش پرامید به کین پسر داد دل را نوید چو هنگامه زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید جهانی گرفتند پروردنش برآمد به ناز و بزرگی تنش مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای تو گفتی مگر ایرجستی به جای چو بر جست و آمدش هنگام شوی چو پروین شدش روی و چون مشک موی نیا نامزد کرد شویش پشنگ بدو داد و چندی برآمد درنگ یکی پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و کلاه چو از مادر مهربان شد جدا سبک تاختندش به نزد نیا بدو گفت موبد که ای تاجور یکی شادکن دل به ایرج نگر جهان بخش را لب پر از خنده شد تو گفتی مگر ایرجش زنده شد نهاد آن گرانمایه را برکنار نیایش همی کرد با کردگار همی گفت کاین روز فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد همان کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو باز داد فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر نوآمد سبک بنگرید چنین گفت کز پاک مام و پدر یکی شاخ شایسته آمد به بر می روشن آمد ز پرمایه جام مر آن چهر دارد منوچهر نام چنان پروردیدش که باد هوا برو بر گذشتی نبودی روا پرستنده ای کش به بر داشتی زمین را به پی هیچ نگذاشتی به پای اندرش مشک سارا بدی روان بر سرش چتر دیبا بدی چنین تا برآمد برو سالیان نیامدش ز اختر زمانی زیان هنرها که آید شهان را به کار بیاموختش نامور شهریار چو چشم و دل پادشا باز شد سپه نیز با او هم آواز شد نیا تخت زرین و گرز گران بدو داد و پیروزه تاج سران سراپرده دیبه هفت رنگ بدو اندرون خیمه های پلنگ چه اسپان تازی به زرین ستام چه شمشیر هندی به زرین نیام چه از جوشن و ترگ و رومی زره گشادند مر بندها را گره کمانهای چاچی وتیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ برین گونه آراسته گنجها که بودش به گرد آمده رنجها سراسر سزای منوچهر دید دل خویش را زو پر از مهر دید کلید در گنج آراسته به گنجور او داد با خواسته همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه جو آمدند به شاهی برو آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند چو جشنی بد این روزگار بزرگ شده در جهان میش پیدا ز گرگ سپهدار چون قارن کاوگان سپهکش چو شیروی و چون آوگان چو شد ساخته کار لشکر همه برآمد سر شهریار از رمه
فردوسی
 
۲۲

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۳

 

... بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان

فرستاده آن هول گفتار دید ...

فردوسی
 
۲۳

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۴

 

... بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که ای بی پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد ...

فردوسی
 
۲۴

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۸

 
به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز همش داد و هم دین و هم فرهی همش تاج و هم تخت شاهنشهی همه راستی راست از بخت اوست همه فر و زیبایی از تخت اوست رسیدم به خوبی بتوران زمین سپه برکشیدیم و جستیم کین سه جنگ گران کرده شد در سه روز چه در شب چه در هور گیتی فروز از ایشان شبیخون و از ماکمین کشیدیم و جستیم هر گونه کین شنیدم که ساز شبیخون گرفت ز بیچارگی بند افسون گرفت کمین ساختم از پس پشت اوی نماندم به جز باد در مشت اوی یکایک چو از جنگ برگاشت روی پی اندر گرفتم رسیدم بدوی بخفتانش بر نیزه بگذاشتم به نیرو ازان زینش برداشتم بینداختم چون یکی اژدها بریدم سرش از تن بی بها فرستادم اینک به نزد نیا بسازم کنون سلم را کیمیا چنان چون سر ایرج شهریار به تابوت زر اندر افگند خوار به نامه درون این سخن کرد یاد هیونی برافگند برسان باد فرستاده آمد رخی پر ز شرم دو چشم از فریدون پر از آب گرم که چون برد خواهد سر شاه چین بریده بر شاه ایران زمین که فرزند گر سر بپیچید ز دین پدر را بدو مهر افزون ز کین گنه بس گران بود و پوزش نبرد و دیگر که کین خواه او بود گرد بیامد فرستاده شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی فریدون همی بر منوچهر بر یکی آفرین خواست از دادگر
فردوسی
 
۲۵

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱

 

... ز تو داد و از ما پسندیدن است

پدر بر پدر شاه ایران تویی

گزین سواران و شیران تویی ...

فردوسی
 
۲۶

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲

 
کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفته باستان نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار نبود ایچ فرزند مر سام را دلش بود جوینده کام را نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود ز سام نریمان هم او بار داشت ز بار گران تنش آزار داشت ز مادر جدا شد بر آن چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پس پرده تو در ای نامجوی یکی پور پاک آمد از ماه روی تنش نقره سیم و رخ چون بهشت بر او بر نبینی یک اندام زشت از آهو همان کش سپید است موی چنین بود بخش تو ای نامجوی فرود آمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوی نو بهار چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان سر به سر ناامید سوی آسمان سر برآورد راست ز دادآور آنگاه فریاد خواست که ای برتر از کژی و کاستی بهی زان فزاید که تو خواستی اگر من گناهی گران کرده ام و گر کیش آهرمن آورده ام به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم از این بچه بدنشان چه گویم که این بچه دیو چیست پلنگ و دو رنگ است و گر نه پریست از این ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم بر این بوم و بر آفرین بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند به جایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بر این روزگاری دراز چنان پهلوان زاده بی گناه ندانست رنگ سپید از سیاه پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار یکی داستان زد بر این نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر که گر من تو را خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر ز من بگسلی چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایه ای یافتی ز آفتاب فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه سوی بچگان برد تا بشکرند بدان ناله زار او ننگرند ببخشود یزدان نیکی دهش کجا بودنی داشت اندر بوش نگه کرد سیمرغ با بچگان بر آن خرد خون از دو دیده چکان شگفتی بر او بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر شکاری که نازک تر آن برگزید که بی شیر مهمان همی خون مزید بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز چو آن کودک خرد پر مایه گشت بر آن کوه بر روزگاری گذشت یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان ورا مژده دادی به فرزند او بر آن برز شاخ برومند او چو بیدار شد موبدان را بخواند از این در سخن چند گونه براند چه گویید گفت اندر این داستان خردتان بر این هست هم داستان هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ همه بچه را پروراننده اند ستایش به یزدان رساننده اند تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بی گنه بچه را بفگنی به یزدان کنون سوی پوزش گرای که اوی است بر نیکویی رهنمای چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشه دل شتاب آمدش چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی برافراشتندی بلند جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی به دست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی به گفتار سرد که ای مرد بی باک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای تو را دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی گر آهو است بر مرد موی سپید تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پرورده کردگار کز او مهربان تر ورا دایه نیست تو را خود به مهر اندرون مایه نیست به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام چو بیدار شد بخردان را بخواند سران سپه را همه برنشاند بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار سر اندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید نشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از آب و خاک ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه گر این کودک از پاک پشت من است نه از تخم بد گوهر آهرمن است از این بر شدن بنده را دست گیر مر این پر گنه را تو اندر پذیر چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان بدین کوه فرزند جوی آمدست تو را نزد او آب روی آمدست روا باشد اکنون که بردارمت بی آزار نزدیک او آرمت به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت نشیم تو رخشنده گاه من است دو پر تو فر کلاه من است چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و رسم کیانی کلاه مگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار ابا خویشتن بر یکی پر من خجسته بود سایه فر من گرت هیچ سختی به روی آورند ور از نیک و بد گفت و گوی آورند بر آتش برافگن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من که در زیر پرت بپرورده ام ابا بچگانت برآورده ام همان گه بیایم چو ابر سیاه بی آزارت آرم بدین جایگاه فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بآفرین برفزود سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کیی را سزید بر و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون دل سام شد چون بهشت برین بر آن پاک فرزند کرد آفرین به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن منم کم ترین بنده یزدان پرست از آن پس که آوردمت باز دست پذیرفته ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ بجویم هوای تو از نیک و بد از این پس چه خواهی تو چونان سزد تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگزارد پای فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامه خسرو آرای خواست سپه یک سره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند تبیره زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل خروشیدن کوس با کره نای همان زنگ زرین و هندی درای سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند چو اندر هوا شب علم برگشاد شد آن روی رومیش زنگی نژاد بر آن دشت هامون فرود آمدند بخفتند و یکبار دم بر زدند چو بر چرخ گردان درفشنده شید یکی خیمه زد از حریر سپید به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند
فردوسی
 
۲۷

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳

 

... بشد زال با او دو منزل به راه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت ...

فردوسی
 
۲۸

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۶

 
ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مهربان بنده بود بدان بندگان خردمند گفت که بگشاد خواهم نهان از نهفت شما یک به یک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید بدانید هر پنج و آگه بوید همه ساله با بخت همره بوید که من عاشقم همچو بحر دمان از او بر شده موج تا آسمان پر از پور سامست روشن دلم به خواب اندر اندیشه زو نگسلم همیشه دلم در غم مهر اوست شب و روزم اندیشه چهر اوست کنون این سخن را چه درمان کنید چه گویید و با من چه پیمان کنید یکی چاره باید کنون ساختن دل و جانم از رنج پرداختن پرستندگان را شگفت آمد آن که بیکاری آمد ز دخت ردان همه پاسخش را بیاراستند چو اهرمن از جای برخاستند که ای افسر بانوان جهان سرافراز بر دختران مهان ستوده ز هندوستان تا به چین میان بتان در چو روشن نگین به بالای تو بر چمن سرو نیست چو رخسار تو تابش پرو نیست نگار رخ تو ز قنوج و رای فرستد همی سوی خاور خدای ترا خود به دیده درون شرم نیست پدر را به نزد تو آزرم نیست که آن را که اندازد از بر پدر تو خواهی که گیری مر او را به بر که پرورده مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه کس از مادران پیر هرگز نزاد نه ز آن کس که زاید بباشد نژاد چنین سرخ دو بسد شیر بوی شگفتی بود گر شود پیرجوی جهانی سراسر پر از مهر تست به ایوانها صورت چهر تست ترا با چنین روی و بالای و موی ز چرخ چهارم خور آیدت شوی چو رودابه گفتار ایشان شنید چو از باد آتش دلش بردمید بر ایشان یکی بانگ برزد به خشم بتابید روی و بخوابید چشم وز آن پس به چشم و به روی دژم به ابرو ز خشم اندر آورد خم چنین گفت کاین خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان نه قیصر بخواهم نه فغفور چین نه از تاجداران ایران زمین به بالای من پور سامست زال ابا بازوی شیر و با برز و یال گرش پیر خوانی همی گر جوان مرا او به جای تنست و روان مرا مهر او دل ندیده گزید همان دوستی از شنیده گزید بر او مهربانم به بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی پرستنده آگه شد از راز او چو بشنید دل خسته آواز او به آواز گفتند ما بنده ایم به دل مهربان و پرستنده ایم نگه کن کنون تا چه فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی یکی گفت ز ایشان که ای سرو بن نگر تا نداند کسی این سخن اگر جادویی باید آموختن به بند و فسون چشمها دوختن بپریم با مرغ و جادو شویم بپوییم و در چاره آهو شویم مگر شاه را نزد ماه آوریم به نزدیک او پایگاه آوریم لب سرخ رودابه پرخنده کرد رخان معصفر سوی بنده کرد که این گفته را گر شوی کاربند درختی برومند کاری بلند که هر روز یاقوت بار آورد برش تازیان بر کنار آورد
فردوسی
 
۲۹

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۷

 

... کزین خایه گر مایه بیرون کنم

ز پشت پدر خایه بیرون کنم

ازیشان چو برگشت خندان غلام ...

فردوسی
 
۳۰

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۰

 
چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد بماند سترگ چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند که ما مر ترا یک به یک بنده ایم نه از بس شگفتی سرافگنده ایم ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود چماننده دیزه هنگام گرد چراننده کرگس اندر نبرد فزاینده باد آوردگاه فشاننده خون ز ابر سیاه گراینده تاج و زرین کمر نشاننده زال بر تخت زر به مردی هنر در هنر ساخته خرد از هنرها برافراخته من او را بسان یکی بنده ام به مهرش روان و دل آگنده ام ز مادر بزادم بران سان که دید ز گردون به من بر ستمها رسید پدر بود در ناز و خز و پرند مرا برده سیمرغ بر کوه هند نیازم بد آنکو شکار آورد ابا بچه ام در شمار آورد همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت همی خواندندی مرا پور سام به اورنگ بر سام و من در کنام چو یزدان چنین راند اندر بوش بران بود چرخ روان را روش کس از داد یزدان نیابد گریغ وگرچه بپرد برآید به میغ سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر گرفتار فرمان یزدان بود وگر چند دندانش سندان بود یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن اگرچه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمه زیر او زابلی فرستاده زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامه نامدار فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد سرش گشت از اندیشه دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خسته تر زان و تن زارتر گشاده تر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان
فردوسی
 
۳۱

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۳

 

... کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دلیرش ز پشت پدر نشمرد

همم بیم جانست و هم جای ننگ ...

... کنون زود پیرایه بگشای و رو

به پیش پدر شو به زاری بنو

بدو گفت رودابه پیرایه چیست ...

... چرا آشکارا بباید نهفت

به پیش پدر شد چو خورشید شرق

به یاقوت و زر اندرون گشته غرق ...

فردوسی
 
۳۲

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴

 

... پذیره سوی پورکی شاه شد

ز پیش پدر نوذر نامدار

بیامد به نزدیک سام سوار ...

... بزرگان و کی نوذر نامدار

پیام پدر شاه نوذر بداد

به دیدار او سام یل گشت شاد ...

فردوسی
 
۳۳

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۵

 

... نخستین سر من بباید درود

به پیش پدر شد پر از خون جگر

پر اندیشه دل پر ز گفتار سر ...

... بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر دید دستان سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام ...

... زمین را ببوسید زال دلیر

سخن گفت با او پدر نیز دیر

نشست از بر تازی اسپ سمند ...

فردوسی
 
۳۴

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۱

 
زمانی پر اندیشه شد زال زر برآورد یال و بگسترد بر وزان پس به پاسخ زبان برگشاد همه پرسش موبدان کرد یاد نخست از ده و دو درخت بلند که هر یک همی شاخ سی برکشند به سالی ده و دو بود ماه نو چو شاه نو آیین ابر گاه نو به سی روز مه را سرآید شمار برین سان بود گردش روزگار کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ سپید و سیاهست هر دو زمان پس یکدگر تیز هر دو دوان شب و روز باشد که می بگذرد دم چرخ بر ما همی بشمرد سدیگر که گفتی که آن سی سوار کجا برگذشتند بر شهریار ازان سی سواران یکی کم شود به گاه شمردن همان سی بود نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه کنون از نیام این سخن برکشیم دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان چنین تا ز گردش به ماهی شود پر از تیرگی و سیاهی شود دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند کزو نیمه شادب و نیمی نژند برو مرغ پران چو خورشید دان جهان را ازو بیم و امید دان دگر شارستان بر سر کوهسار سرای درنگست و جای قرار همین خارستان چون سرای سپنج کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج همی دم زدن بر تو بر بشمرد هم او برفرازد هم او بشکرد برآید یکی باد با زلزله ز گیتی برآید خروش و خله همه رنج ما ماند زی خارستان گذر کرد باید سوی شارستان کسی دیگر از رنج ما برخورد نپاید برو نیز و هم بگذرد چنین رفت از آغاز یکسر سخن همین باشد و نو نگردد کهن اگر توشه مان نیکنامی بود روانها بران سر گرامی بود و گر آز ورزیم و پیچان شویم پدید آید آنگه که بیجان شویم گر ایوان ما سر به کیوان برست ازان بهره ما یکی چادرست چو پوشند بر روی ما خون و خاک همه جای بیمست و تیمار و باک بیابان و آن مرد با تیز داس کجا خشک و تر زو دل اندر هراس تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی سخن نشنود دروگر زمانست و ما چون گیا همانش نبیره همانش نیا به پیر و جوان یک به یک ننگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد جهان را چنینست ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ازین در درآید بدان بگذرد زمانه برو دم همی بشمرد چو زال این سخنها بکرد آشکار ازو شادمان شد دل شهریار به شادی یکی انجمن برشگفت شهنشاه گیتی زهازه گرفت یکی جشنگاهی بیاراست شاه چنان چون شب چارده چرخ ماه کشیدند می تا جهان تیره گشت سرمیگساران ز می خیره گشت خروشیدن مرد بالای گاه یکایک برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان همه شاد و مست گرفته یکی دست دیگر به دست چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامدران برآمد ز خواب بیامد کمربسته زال دلیر به پیش شهنشاه چون نره شیر به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر به شاه جهان گفت کای نیکخوی مرا چهر سام آمدست آرزوی ببوسیدم این پایه تخت عاج دلم گشت روشن بدین برز و تاج بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد یک امروز نیزت بباید سپرد ترا بویه دخت مهراب خاست دلت راهش سام زابل کجاست بفرمود تا سنج و هندی درای به میدان گذارند با کره نای ابا نیزه و گرز و تیر و کمان برفتند گردان همه شادمان کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ بپیچید هر یک به چیزی عنان به گرز و به تیغ و به تیر و سنان درختی گشن بد به میدان شاه گذشته برو سال بسیار و ماه کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسپ و برآورد نام بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر بینداخت و بگذاشت چون نره شیر سپر برگرفتند ژوپین وران بگشتند با خشتهای گران سپر خواست از ریدک ترک زال برانگیخت اسپ و برآورد یال کمان را بینداخت و ژوپین گرفت به ژوپین شکار نوآیین گرفت بزد خشت بر سه سپر گیل وار گشاده به دیگر سو افگند خوار به گردنکشان گفت شاه جهان که با او که جوید نبرد از مهان یکی برگراییدش اندر نبرد که از تیر و ژوپین برآورد گرد همه برکشیدند گردان سلیح بدل خشمناک و زبان پر مزیح به آورد رفتند پیچان عنان ابا نیزه و آب داده سنان چنان شد که مرد اندر آمد به مرد برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد نگه کرد تا کیست زیشان سوار عنان پیچ و گردنکش و نامدار ز گرد اندر آمد بسان نهنگ گرفتش کمربند او را به چنگ چنان خوارش از پشت زین برگرفت که شاه و سپه ماند اندر شگفت به آواز گفتند گردنکشان که مردم نبیند کسی زین نشان هر آن کس که با او بجوید نبرد کند جامه مادر برو لاژورد ز شیران نزاید چنین نیز گرد چه گرد از نهنگانش باید شمرد خنک سام یل کش چنین یادگار بماند به گیتی دلیر و سوار برو آفرین کرد شاه بزرگ همان نامور مهتران سترگ بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند یکی خلعت آراست شاه جهان که گشتند ازان خیره یکسر مهان چه از تاج پرمایه و تخت زر چه از یاره و طوق و زرین کمر همان جامه های گرانمایه نیز پرستنده و اسپ و هر گونه چیز به زال سپهبد سپرد آن زمان همه چیزها از کران تا کران
فردوسی
 
۳۵

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۷

 
چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه را سوی زاولستان کشید چو زال آگهی یافت بر بست کوس ز لشکر زمین گشت چون آبنوس خود و گرد مهراب کابل خدای پذیره شدن را نهادند رای بزد مهره در جام و برخاست غو برآمد ز هر دو سپه دار و رو یکی لشکر از کوه تا کوه مرد زمین قیرگون و هوا لاژورد خروشیدن تازی اسپان و پیل همی رفت آواز تا چند میل یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند نشست از بر تخت زر پور زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال به سر برش تاج و کمر بر میان سپر پیش و در دست گرز گران چو از دور سام یل آمد پدید سپه بر دو رویه رده برکشید فرود آمد از باره مهراب و زال بزرگان که بودند بسیار سال یکایک نهادند سر بر زمین ابر سام یل خواندند آفرین چو گل چهره سام یل بشکفید چو بر پیل بر بچه شیر دید چنان همش بر پیل پیش آورید نگه کرد و با تاج و تختش بدید یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هژبرا بزی شاد دیر ببوسید رستمش تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت که ای پهلوان جهان شاد باش ز شاخ توام من تو بنیاد باش یکی بنده ام نامور سام را نشایم خور و خواب و آرام را همی پشت زین خواهم و درع و خود همی تیر ناوک فرستم درود به چهر تو ماند همی چهره ام چو آن تو باشد مگر زهره ام وزان پس فرود آمد از پیل مست سپهدار بگرفت دستش بدست همی بر سر و چشم او داد بوس فروماند پیلان و آوای کوس سوی کاخ ازان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفت وگوی همه کاخها تخت زرین نهاد نشستند و خوردند و بودند شاد برآمد برین بر یکی ماهیان به رنجی نبستند هرگز میان بخوردند باده به آوای رود همی گفت هر یک به نوبت سرود به یک گوشه تخت دستان نشست دگر گوشه رستمش گرزی به دست به پیش اندرون سام گیهان گشای فرو هشته از تاج پر همای ز رستم همی در شگفتی بماند برو هر زمان نام یزدان بخواند بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ میان چون قلم سینه و بر فراخ دو رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر نر دارد و زور ببر بدین خوب رویی و این فر و یال ندارد کس از پهلوانان همال بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم به زال آنگهی گفت تا صد نژاد بپرسی کس این را ندارد بیاد که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند بسیمرغ بادا هزار آفرین که ایزد ورا ره نمود اندرین که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرم گوی و دل آزرم جوی برفتند با او دو فرزند او پر از آب رخ دل پر از پند او دو منزل برفتند و گشتند باز کشید آن سپهبد براه دراز وزان روی زال سپهبد به راه سوی سیستان باز برد آن سپاه شب و روز با رستم شیرمرد همی کرد شادی و هم باده خورد
فردوسی
 
۳۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱

 

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی برفراشت ...

... جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهای پدر درنوشت

ابا موبدان و ردان تیز گشت ...

... بدو شاد بودی جهانبین من

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برین بر نیامد زمانی دراز ...

فردوسی
 
۳۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۲

 

... رخ از خون دیده گه شستنست

ز گفت پدر مغز افراسیاب

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به پیش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کین کمر برمیان ...

... به کاخ آمد اغریرث رهنمای

به پیش پدر شد پراندیشه دل

که اندیشه دارد همی پیشه دل ...

فردوسی
 
۳۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۵

 

... همی گفت چندی و چندی گریست

از اندرز فرخ پدر یاد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد ...

فردوسی
 
۳۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۹

 

... ابا تیغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

به گوراب اندر همی دخمه کرد ...

فردوسی
 
۴۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۰

 
فرستاده نزدیک دستان رسید به کردار آتش دلش بردمید سوی گرد مهراب بنهاد روی همی تاخت با لشکری جنگجوی چو مهراب را پای بر جای دید به سرش اندرون دانش و رای دید به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک پس آنگه سوی شهر بنهاد روی چو آمد به شهر اندرون نامجوی به مهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیده اندر همه کارکرد کنون من شوم در شب تیره گون یکی دست یازم بریشان به خون شوند آگه از من که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم کمانی به بازو در افگند سخت یکی تیر برسان شاخ درخت نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگی به چرخ اندرون راند راست بینداخت سه جای سه چوبه تیر برآمد خروشیدن دار و گیر چو شب روز شد انجمن شد سپاه بران تیر کردند هر کس نگاه بگفتند کاین تیر زالست و بس نراند چنین در کمان تیر کس چو خورشید تابان ز بالا بگشت خروش تبیره برآمد ز دشت به شهر اندرون کوس با کرنای خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد سپه را به هامون کشید سراپرده و پیل بیرون کشید سپاه اندرآورد پیش سپاه چو هامون شد از گرد کوه سیاه خزروان دمان با عمود و سپر یکی تاختن کرد بر زال زر عمودی بزد بر بر روشنش گسسته شد آن نامور جوشنش چو شد تافته شاه زابلستان برفتند گردان کابلستان یکی درع پوشید زال دلیر به جنگ اندر آمد به کردار شیر بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم و پر خون جگر بزد بر سرش گرزه گاورنگ زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ بیفگند و بسپرد و زو درگذشت ز پیش سپاه اندر آمد به دشت شماساس را خواست کاید برون نیامد برون کش بخوشید خون به گرد اندرون یافت کلباد را به گردن برآورد پولاد را چو شمشیرزن گرز دستان بدید همی کرد ازو خویشتن ناپدید کمان را به زه کرد زال سوار خدنگی بدو اندرون راند خوار بزد بر کمربند کلباد بر بران بند زنجیر پولاد بر میانش ابا کوهه زین بدوخت سپه را به کلباد بر دل بسوخت چو این دو سرافگنده شد در نبرد شماساس شد بی دل و روی زرد شماساس و آن لشکر رزم ساز پراگنده از رزم گشتند باز پس اندر دلیران زاولستان برفتند با شاه کابلستان چنان شد ز بس کشته در رزمگاه که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح و گسسته کمر شماساس چون در بیابان رسید ز ره قارن کاوه آمد پدید که از لشکر ویسه برگشته بود به خواری گرامیش را کشته بود به هم بازخوردند هر دو سپاه شماساس با قارن کینه خواه بدانست قارن که ایشان کیند ز زاولستان ساخته بر چیند بزد نای رویین و بگرفت راه به پیش سپاه اندر آمد سپاه ازان لشکر خسته و بسته مرد به خورشید تابان برآورد گرد گریزان شماساس با چند مرد برفتند ازان تیره گرد نبرد
فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۹۱
sunny dark_mode