گنجور

 
۲۱

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۹۱

 

خوشا آندل که از غم بهره ور بی

بر آندل وای کز غم بی خبر بی

ته که هرگز نسوته دیلت از غم ...

باباطاهر
 
۲۲

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۷۳ - طلب کردن کیخسرو،فرامرز را

 

... به ده روز از آن چشمه بد دورتر

زگرز سپ واز لشکرش بی خبر

همی بود گرزسپ بر چشمه سار ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۲۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم

 

... دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز

ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب

حسام را که زند غم کنم ز روی سپر ...

مسعود سعد سلمان
 
۲۴

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر

 

... همه غافل از حکم دین و شریعت

همه بی خبر از خدا و پیمبر

نه هرگز کسی دیده هنجار قبله ...

عمعق بخاری
 
۲۵

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوسعید بابو

 
آمد آن تیر ماه سرد سخن گرم در گفتگوی شد با من زیر او در سؤال با من تیز بم من در جواب او الکن نه مرا با تکاب او پایاب نه مرا با گشاد او جوشن عرصهای بنات نعش تنم گشت از او تنگ تر ز شکل پرن غنچه های گل است پنداری همه اطراف من کفیده دهن غربت و عزل ای مسلمانان به زمستان نبرده بودم ظن دیولاخی چنین که دیو همی زو به دوزخ فرو خزد برسن جویش از آب بسته پر سیماب کوهش از برق جسته بر آهن از مسام زمین گذشته هواش چون به درز حریر در سوزن من مسکین مقیم گشته در او اهل بدرود کرده و مسکن مار کردار دست و پای مرا شکم از آستین و از دامن بدن از سنگ نی و از آتش طبع بی خبر مانده کوره های بدن هیچ درمان و هیچ حیلت نی جز بر خواجه عمید شدن تا فرو پوشدم به آذر ماه ز آفتاب تموز پیراهن خواجه بوسعد بابو آنکه نهد کشف قدرش بگرد مه خرمن حکم او را قضا جواد عنان امر او را زمانه خوش گردن عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن از تفاخر چو کرم پیله سپهر تار مهرش تنیده بر سر و تن در ترازوی همت اعلاش دانگ سنگ آمدست پر و پرن موش سوراخ غور کینه او کرده افسوس بر چه بیژن ز آفرینش برون نهاده قدم نظر رحم او بمرد و بزن بوستان سعادتش فلکی است چون مجره در او هزار چمن تربتش عین منشاء احرار بدل نشو عرعر و سوسن طفل او چون رسیده غنچه گل پیر او چون جوانه شاخ سمن یارنی با نعیمهاش زوال جفت نی با سرورهاش حزن میوه دارانش میوه دلها بعضی آورده بعضی آبستن ای ز اصل کرم عزیز نهال وز نهال شرف بدیع فتن زنده کی ماندن این چراغ امید گر ز جودش نیامدی روغن هر که حرز سخات بر جان بست نایدش دیو فقر پیرامن بنده بی موی روبه بلغار زده بر ابره ها خز ادکن نه همانا که بر تواند کند سبلت از روی او دی و بهمن تا جهان را ز گردش گردون شب و روز است تیره و روشن مجلسی باد نیک خواه ترا با می و با مغنی و گلشن خانه ای باد بدسگال ترا بی در و بی دریچه و روزن طبع تو زورمند روزه گشا عمر تو روزمند و عیدافکن لفظها را ثنای تو دستان فرقها را مدیح تو گرزن بوالفرج را ز غایت اخلاص در مدیح تو حور روح سخن
ابوالفرج رونی
 
۲۶

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل دوم

 

... اما هستی وی ظاهر است که آدمی را در هستی خویش هیچ شک نیست و هستی وی نه بدین کالبد ظاهر است که مرده را همین باشد و جان نباشد

و ما بدین دل حقیقت روح همی خواهیم و چو این روح نباشد تن مرداری باشد و اگر کسی چشم فرا پیش کند و کالبد خویش را فراموش کند و آسمان و زمین و هر چه آن را به چشم بتوان دید فراموش کند هستی خویش به ضرورت می شناسد و از خویشتن با خبر بود اگر چه از کالبد و از زمین و آسمان و هر چه در وی است بی خبر بود و چون کسی اندر این نیک تامل کند چیزی از حقیقت آخرت بشناسد و بداند که روا بود که کالبد از وی باز ستانند و وی بر جای باشد و نیست نشده باشد

غزالی
 
۲۷

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل یازدهم

 

گمان مبر که روزن دل به ملکوت بی خواب و بی مرگ گشاده نگردد که این چنین نیست بلکه اگر در بیداری کسی خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بد و بایست این جهان بیرون کند و جای خالی بنشیند و چشم فراز کند و حواس را مطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد بدان که الله الله بر دوام می گوید به دل نه به زبان تا چنان شود که از خویشتن بی خبر شود و از همه عالم بی خبر شود و از هیچ چیز خبر ندارد مگر از خدای عزوجل چون چنین شود اگر چه بیدار بود آن روزن گشاده شود و آنچه در خواب بینند دیگران وی در بیداری بیند و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو وی را پدیدار آید و پیمبران را دیدن گیرد و از ایشان فایده ها یابد و مددها گیرد و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند

و کسی را که این راه گشاده شود کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول ص گفت زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها و آن که حق تعالی گفت و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین هم در این حال بوده است بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا و چون وی را وکیل کردی تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا ...

غزالی
 
۲۸

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل هفدهم

 

این مقدار که گفته آمد از احوال دل آدمی در چنین کتاب کفایت بود و اگر کسی زیادت شرحی خواهد در کتاب عجایب القلب گفته ایم و بدین هر دو کتاب هم آدمی خویشتن شناس تمام نگردد که این همه شرح بعضی از صفات دل است و این یک رکن است از وی و دیگر رکن آدمی تن است و اندر آفرینش تن نیز عجایب بسیار است و اندر هر عضوی از ظاهر و باطن وی معانی عجیب است و اندر هر یکی حکمتها غریب است

و اندر تن آدمی چند هزار رگ و پی و استخوان است هر یکی بر شکلی و صفتی دیگر و هر یکی برای غرضی دیگر و تو از همه بی خبر باشی بلکه این مقدار دانی که دست و پای برای گرفتن و رفتن است و زبان برای گفتن است اما آن که چشم از ده طبقه مختلف ترکیب کرده اند که اگر از ده یکی کم شود دیدار به خلل شود ندانی و ندانی که آن هر طبقه برای چیست و به چه وجه در دیدار بدان حاجت است و مقدار چشم خود پیدا است که چند است و شرح علم وی در مجلدهای بزرگ گفته اند بلکه اگر این ندانی عجیب نیست و نیز ندانی که احشاء باطن چو کبد و طحال و مراره و کلیه و غیر آن از برای چیست کبد برای آن است که طعامهای مختلف که از معده به وی رسد همه را یک صفت گرداند به رنگ خون تا شایسته آن شود که غذای هفت اندام شود و چون خون در جگر پخته شد پاره دردی از وی بماند و آن سودا بود طحال برای آن است که تا آن سودا از وی بستاند و بر سر وی کفی از زرداب گرداند و آن صفرا بود مرارت برای آن است تا آن صفرا از وی بکشد و چون خون از جگر بیرون آید تنگ و رقیق و بی قوام بود کلیه برای آن است تا آن آب از وی بستاند تا خون بی صفرا و بی سودا و با قوام به عروق رسد

اگر مرارت را آلتی رسد صفرا با خون بماند از وی علت یرقان خیزد و دیگر علتها صفرایی در وی پدیدار آید و اگر طحال را آفتی رسد سودا با خون بماند علتهای سودایی در وی پیدا آید و اگر کلیه را آفتی رسد آب در خون بماند و استسقا پدیدار آید ...

غزالی
 
۲۹

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل دهم

 

کسانی که از اهل اباحت از حدود حکم خدا عزوجل دست بداشتند غلط و جهل ایشان از هفت وجه بود

وجه اول جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته پندارد که آن از خود نبشته آمد بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد

وجه دوم جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است آن را نمی شناسند که آن ابدی است و هرگز نمیرد ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید ...

غزالی
 
۳۰

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل چهارم

 

مثال اول بدان که اول جادوی دنیا آن است که خویشتن را به تو نماید چنان که تو پنداری که وی ساکن است و با تو قرار گرفته و وی جنبان است و بر دوام از تو گریزان است ولکن بتدریج و ذره ذره حرکت می کند و مثل وی چون سایه است که در وی نگری ساکن نماید و وی بر دوام همی رود و معلوم است که عمر تو همچنین بر دوام می رود و بتدریج هر لحظتی کمتر می شود و آن دنیاست که از تو می گریزند و تو را وداع می کند و تو از آن بی خبر

مثال آخر دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند ...

غزالی
 
۳۱

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل دوازدهم

 

... و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت این عروس است در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد بوی خوش به بینی وی رسید گفت بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت که پنداشت عروس است پیرزنی بود زشت که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو از آب دهان وی تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی

پس فردا همه اهل دنیا لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند

صفت آتش سوم آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید پس از مرگ چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند ...

غزالی
 
۳۲

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل چهاردهم

 

... پس منازل سفر آدمی در عالمهای ادراکات بود و به آخر منازل خویش باشد که به درجه ملایکه رسد پس از آخر درجه بهایم تا اعلی درجات ملایکه منازل معراج آدمی است و نشیب و بالای کار وی است و وی در خطر است که به اسفل السافلین فرو شود یا به اعلی علیین رسد و عبارت از این خطر چنین آمد انا عرضنا الامانه علی السموات و الاض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا

هر چه جماد است درجه بنگرد و وی بی خبر بود پس بی خطر بود و ملایکه در علیین اند و ایشان را بیرون از درجه خود راه نیست بلکه درجه هر کسی بر وی وقف است چنانکه گفتند و ما منا الاله مقام معلوم و بهایم در اسفل السافلین اند و ایشان را به ترقی راه نیست و آدمی در وسط هر دو است و در خطرگاه است و وی را ممکن است که به ترقی به درجه ملایکه رسد و به تنزل با درجه بهایم آید و معنی تحمل امانت تقلید عهده خطر باشد پس جز آدمی را خود ممکن نیست که بار امانت کشد

و مقصود آن است که گفتی که بیشتر این سخنها گفته اند تا بدانی که این عجب نیست که مسافر همیشه مخالف مقیمان باشد و بیشتر خلق مقیم باشند و مسافر نادر بود و کسی که از محسوسات و متخیلات که منزلگاه اول است وطن و مستقر خویش ساخت هرگز وی را حقایق و ارواح کارها مکشوف نگردد و روحانی نشود و احکام روحانیان بنداند بدان سبب بود که شرح این در کتابها کمتر شود پس بدین مقدار اقتصار کنیم از شرح معرفت آخرت که افهام بیش از این احتمال نکند بلکه بیشتر افهام این مقدار را خود احتمال نکند

غزالی
 
۳۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۷۲ - حقیقت ذکر

 

... و چنان که خدای تعالی عالمهاست که ما را هیچ از آن خبر نیست و آن در حق ما نیست است هست ما آن است که ما را از آن آگاهی است و از آن خبر است چون این عالمها که هست خلق است کسی را فراموش شد وی نیست گشت و چون خودی خود را فراموش کرد وی نیز در حق خود نیست گشت و چون با وی هیچ چیز نماند مگر حق تعالی هست وی حق باشد و بس

و چنان که تو نگاه کنی و آسمان و زمین و آنچه در وی است بیش نبینی گویی عالم بیش از این نیست و همه این است این کس نیز هیچ چیز را نبیند جز حق تعالی و گوید همه اوست و جز وی خود نیست و بدین جایگاه جدایی از میان وی و حق برخیزد و یگانگی حاصل آید و این اول عالم توحید و وحدانیت باشد یعنی که خبر جدایی برخیزد که وی را از خدای تعالی دوری و آگاهی نباشد که جدایی کسی داند که دو چیز را بداند خود را و خدا را و این کس در این حال از خود بی خبر است و جز یک نمی شناسد جدایی چون داند

و چون بدین درجه رسید صورت ملکوت بر وی کشف شدن گیرد و ارواح ملایکه و انبیا به صورتهای نیکو ورا نمودن گیرد و آنچه خواست حضرت الهیت است پیدا آمدن گیرد و احوال عظیم پیدا آید که از آن عبارت نتوان کرد و چون به خود آید و گاهی کارها پدید آید اثر آن با وی بماند و شوق آن حالت بر وی غالب شود و دنیا و هرچه در دنیاست و هرچه خلق در آنند در دل وی ناخوش آید و به تن در میان مردمان باشد و به دل غایب و عجب می دارد از مردمان که به کارهای دنیا مشغول اند و به نظر رحمت بدیشان می نگرد که می داند که از چه کار محروم مانده اند و مردمان بر وی می خندند که چرا وی نیز به کار دنیا مشغول نیست و گمان می برند که مگر وی را جنونی و سودایی پدید خواهد آمد و بس ...

غزالی
 
۳۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۵۹ - فوایدِ عزلت

 

... فایده اول

فراغت ذکر و فکرت که بزرگترین عبادات فکرت است در عجایب صنع حق تعالی و در ملکوت آسمان و زمین و شناختن اسرار ایزد تعالی در دنیا و آخرت بلکه بزرگترین آن است که همگی خویش به حق تعالی دهد تا از هرچه جز وی خبر است بی خبر شود و از خود نیز بی خبر شود و جز با حق تعالی نماند و این جز خلوت و عزلت راست نیاید که هرچه جز حق تعالی است شاغل است از حق تعالی خاصه کسی را که آن قوت ندارد که در میان خلق با حق بود و بی خلق بود چون انبیاء ع

و از این بود که رسول ص در ابتدای کار خویش عزلت گرفت در کوه و به کوه حرا شد و از خلق برید تا آنگاه که نور نبوت قوت گرفت و بدان درجه رسید که به تن با خلق بود و به دل با حق و گفت اگر کسی را به دوستی گرفتمی ابوبکر را گرفتمی ولیکن دوستی حق جای هیچ دوستی دیگر نگذاشته است و مردمان پنداشتند که وی را با هر کسی دوستی است و نه عجب اگر اولیا نیز بدین درجه رسند که سهل تستری می گوید که سی سال است که من با حق تعالی سخن می گویم و مردمان می پندارند که با خلق می گویم و این محال نیست که کس باشد که وی را عشق مخلوقی چنان بگیرد که سر میان مردمان باشد و سخن کس نشنود و مردمان را نبیند از دوستی و مشغولی ولیکن هر کسی را بدین غره نباید شدن که بیشتر آن باشد که در میان خلق از سر کار بیفتد یکی مر رهبانی را گفت که نهمار صبوری بر تنهایی گفت من تنها نه ام همنشین حقم چون خواهم که با وی راز گویم نماز کنم و چون خواهم که با من راز گوید قرآن خوانم و یکی را پرسیدند که این قوم از خلوت چه فایده گرفته اند گفت انس به حق تعالی ...

غزالی
 
۳۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۷ - باب اول

 

... نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده سماع وی را مهم بود و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود

و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود درجه آن بزرگ بود و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود از برکات آن نیز محروم نبود ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید

و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع گفت هیچ مخور پس از آن طعام خوش بساز اگر سماع اختیار کنی بر طعام آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند که زیان وی از سود بیش بود ...

غزالی
 
۳۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۹ - باب دوم

 

... باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند اگر این سرمایه ندارد از علم زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است

درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دروده بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند

و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم چگونه نیست شده است که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است چون معرفت چیزها از وی غایب شد همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد در وی نگرد صورت خود بیند پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود و هر دو غلط است بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است ...

غزالی
 
۳۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۱ - پیدا کردن علاج بخل

 

... و برای این گفت رسول ص که فرزندکان بخیلی و بددلی و جهالت است و وقتی باشد که از دوستی مال شهوتی باطل تولد کند یا برای شهوت مال خود عین مال معشوق وی شود و نیز بسیار بود که چندان که به زید ما دارد و ضیاع و اسباب و دخل ضیاع که وی را و زن و فرزند وی را تا به قیامت بسنده است بیرون نقد بسیار که دارد و اگر بیمار شود خود را علاج نکند و زکوه بندهد و نگاهداشتن زر اندر زمین شهوت وی بود باز آن که داند که بمیرد و دشمنان وی ببرند ولیکن بخیل وی را از خرج کردن مانع بود و این بیماری عظیم است که کمتر علاج پذیرد

و اکنون چون سبب بشناختی علاج دوستی شهوات به قناعت توان کرد به اندکی و صبر بر ترک شهوات تا از مال مستغنی شود و علاج امید زندگانی بدان کند که از مرگ بسیار اندیشد و اندر هم تا این خود نگردد که چگونه غافل و بی خبر مردند و حسرت بردند و مال دشمنان قسمت کردند و بیم درویشی فرزندان را بدان علاج کند که بداند که آن که ایشان را بیافرید روزی ایشان هم بدیشان تقدیر کرد و اگر تقدیر به درویشی کرده است به بخیلی وی توانگر نشوند لیکن آن مال را ضایع کنند و اگر توانگری تقدیر کرده است از جای دیگر به دست آورند و می بیند که بسیار توانگرند که از پدر هیچ میراث نیافتند و بسیار کسان میراث یافتند و همه ضایع کردند و بداند که اگر فرزند مطیع حق تعالی بود خود وی را کفایت کند و اگر نه درویشی مصلحت دین و دنیای وی باشد تا مال اندر فساد به کار نبرد

و دیگر آن که در اخبار که مذمت بخل و مدح سخا آمده تامل کند و بیندیشد که جای بخیل جز آتش نیست اگر چه طاعت بسیار دارد و او را چه فایده خواهد بود از مال پیش از آن که خود را از دوزخ و ناخشنودی حق تعالی باز خرد و دیگر اندر حال بخیلان تامل کند که چگونه بر دلها گران باشد و همگنان ایشان را دشمن دارند و مذمت کنند باید که بداند که وی نیز اندر چشم مردمان همچنان گران و خسیس و حقیر باشد این است علاجهای علمی چون در این تامل کند تمام اگر بیماری بی حد نیست چنان که علاج بپذیرند رغبت خرج اندر وی حرکت کند باید به عمل مشغول شود و خاطر اول نگاه دارد و زود خرج کردن گیرد ...

غزالی
 
۳۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۹ - علاج بر جمله

 

... اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نسزد و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ چیز نیست و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند اگر کسی به تمامی این بداند او را یک آیت قرآن کفایت بود این که گفت قتل الانسان ما اکفره من ای شیء خلقه فقدره ثم السبیل یسره ثم اماته فاقبره ثم اذاشاء انشره حق تعالی وی را قدرت خویش تعریف کرد و اول و آخر و میانه کار با وی بگفت

اما اول آن که گفت من ای شیء خلقه باید که بداند که هیچ چیز ناچیزتر از وی نیست و نباشد و وی نیست بود که وی را نه نام بود و نه نشان اندر کتم عدم بود و اندر ازل الا ازل تا به وقت آفرینش چنان که گفت هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شییا مذکورا پس حق تعالی خاک را بیافرید که از وی خوارتر نیست نطفه و علقه که پاره آب است و خون است بیافرید و از وی پلیدتر هیچ نیست و وی را از نیست هست کرد و اصل وی آب و خاک ذلیل و خون پلید ساخت و پاره گوشت بود نه سمع و نه بصر و نه نطق و نه قوت و حرکت بلکه جمادی بود از خود بی خبر تا به چیزی دیگر چه رسد پس وی را سمع و بصر و ذوق و نطق و قوت و قدرت و دست و پا و چشم و جمله اعضا بیافرید چنان که همی بیند که از این هیچ چیز نه اندر خاک و نه اندر نطفه و نه اندر خون اندر وی چندین عجایب و بدایع بیافرید تا جلال و عظمت آفریدگار بدان بشناسد نه بدان تکبر کند که نه از جهت خود آورده است تا بدان تکبر کند چنان که گفت و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تتشرون اول کار وی این است نگاه کن تا جای کبر است یا جای آن که از خود ننگ دارد

و اما میانه کار وی آن است که وی را اندر این عالم آورد و مدتی بداشت و این قوتها و این اندامها به وی داد اگر کار وی به دست وی کردی و وی را بی نیاز کردی روا بودی که اندر غلط افتادی و پنداشتی که کسی است این نیز نکرد بلکه گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و درد و رنج و صدهزار بلای مختلف بر وی معلق بیاویخت تا اندر هیچ ساعت بر خویشتن ایمن نبود که باشد که بمیرد یا کر گردد یا کور شود یا دیوانه شود یا بیمار یا افگار شود یا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و منفعت وی در داروهای تلخ کرد تا اگر سود کند در حال رنجور شود و زیان وی اندر چیزهای خوش نهاد تا اگر لذتی یابد رنج آن بازکشد و هیچ چیز از کار وی به دست وی نکرد تا آن چه خواهد که بداند بنداند و آن که خواهد که فراموش کند نتواند و آن چه خواهد که نیندیشد بر دل وی غلبه همی گیرد و آن چه که خواهد که بیندیشد دل وی از آن همی گریزد و با این همه عجایب صنع و جمال و کمال وی را بیافرید چنان عاجزش گرداند که از وی مدبرتر و ناکس تر و درمانده تر هیچ چیز نباشد ...

غزالی
 
۳۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۶ - اصل دهم

 

گمان نیکو بردن به خویشتن

بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد

اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است قل ها انبیکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا گفت خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم اکنون از نادانستن بگوییم

غزالی
 
۴۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۷ - پیدا کردن علاج غفلت و نادانی

 

بدان که بیشتر خلق که محبوب اند به سبب غفلت اند و همانا که از صد نود و نه از این باشد و معنی این غفلت آن است که از کار آخرت خبر ندارند و اگر خبر دارندی تقصیر نکردندی که آدمی را چنان آفرید اند که چون خطر بیند حذر کند اگرچه به رنج بسیار حاجت آید ولیکن این خطر به نور نبوت بتوان دید یا به منادی نبوت که به دیگران رسد یا به منادی علما که ورثه انبیایند هرکه بر سر راه خفته ماند وی را هیچ علاج نبود جز آن که بیداری مشفق فرا وی رسد و وی را بیدار کند و این بیدار مشفق پیغمبر است و نایبان وی و علمای دین و همه انبیا را بدین فرستاده اند چنان که حق تعالی همی گوید لتنذر قوما ما انذر آباوهم فهم غافلون و گفت لتنذر قوما ما اتیهم من نذیر من قبلک همی گوید تو را که محمدی بدان فرستادیم تا خلق را از خواب غفلت بیدار کنی و فرا همه بگویی که ان الانسان لفی خسر همه را بر کنار دوزخ آفریده اند فاما من طغی و اثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هی الماوی و اما من خاف مقام ربه مقام ربه نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی هرکه روی به دنیا آورد و از پی هوا فرا شدن گیرد به دوزخ افتاد که مثل هوای وی چون حصیری است به سر چاه دوزخ فراکرده هرکه بر حصیر برود لابد اندر چاه افتد و هرکه شهوت را خلاف کرد به بهشت افتاد و مثل شهوت چون عقبه ای است بر راه بهشت که هرکه از وی اندر گذشت لابد به بهشت رسد

و از این گفت صاحب شرع ع خفت الجنه بالمکاره و خفت النار بالشهوات پس هرکه از خلق که اندر بادیه است چون عرب و ترک و کرد و امثال این قوم که اندر میان ایشان علمانه اند اندر خواب غفلت بماندند که کس ایشان را بیدار نکرد خود از خطر آخرت بی خبرند بدان سبب راه نمی روند و هرکه اندر روستاهایند همچنین که عالم اندر میانه ایشان کمتر باشد که روستا چون گور است چنان که اندر خبر است اهل الکفور هم اهل القبور و هرکه اندر شهری است که اندر وی عالم و واعظ بر منبر سخنگوی نیست و یا عالم آن شهر به دنیا مشغول است و به مصیبت دین مشغول نیست هم اندر غفلت بماندند که این عالم نیز غافل و خفته است دیگری را چون بیدار کند

و اگر عالم شهری بر منبر همی رود و مجلس همی گوید چنان که عادت مذکران بی حاصل است سجعی و طاماتی و نکته ای و وعده رحمتی و عشوه ای همی دهد که مردمان را گمانی افتد به هر صفت باشند رحمت ایشان را اندر خواهد یافت حال این قوم از حال غافلان بترشد و مثل وی چون خفته ای است بر سر راه که کسی وی را بیدار کند و شرابی فراوی دهد که مست شود و بیفتد این مدبر پیش از این چنان بود که آسان بیدار شدی به هر آوازی که بشنیدی اکنون چنان شد که گر پنجاه لگد بر سر وی زنند آگاهی نیابد و هر عامی که در چنین مجلسی بنشیند بدین صفت شد که نیز خطر آخرت اندر دل وی فرو نیاید و هرچه با وی گویی گوید ای مرد خدای کریم و رحیم است و از گناه من وی را چه زیان و بهشت فراخ از آن است که ما را اندر آن جای بود ...

... و اندر هر شهری که عالمی چنین بود ابلیس در چنان شهر نشود که خود وی نیابت دارد اما اگر سخن واعظ به شرط شرع و تخویف و انذار بود لیکن سیرت وی مخالف گفتار بود و بر دنیا حریص باشد غفلت مردمان هم به سخن وی برنخیزد و مثل وی چون کسی بود که طبق لوزینه اندر پیش گیرد و همی خورد و فریاد همی کند که این مردمان زنهار هیچ کس گرد این مگردید که پرزهر است این سبب آن شود که مردمان بر آن حریص شوند و گویند این از آن همی گوید تا همه وی را باشد و هیچ کس بر وی زحمت نکند اما چون کردار و گفتار هردو به شرط بود و از جنس گفتار و سیرت سلف باشد غافلان به قول وی از خواب غفلت بیدار شوند اگر وی را قبولی باشد اندر میان خلق اما اگر قبول نباشد و یا گروهی سخن همی نشنوند و گروهی حاضر نیایند و اندر آن غفلت بمانند واجب باشد که چندان که تواند از پس ایشان فراشود و به خانه ایشان همی شود و دعوت همی کند

پس از این معلوم شد که خلق از هزار نهصد و نود و نه اندر حجاب غفلت اند و از خطر کار آخرت بی خبرند و غفلت علتی است که علاج به دست بیمار نیست چه غافل را از غفلت خود خبر نبود علاج آن چون جوید پس علاج آن به دست علماست چنان که کودک که از خواب غفلت بیدار شود به قول پدر و مادر و معلم شود مردمان به قول واعظان و عالمان بیدار شوند و چون چنین عالم و واعظ عزیز شده اند لاجرم بیناری مزمن شده است و خلق اندر حجاب غفلت بمانده اند و اگر حدیث آخرت گویند به سر زبان گویند و بر طبق رسم گویند و باطن ایشان از درد این معصیت و هراس این خطر بی خبر بود و اندر این هیچ منفعت نباشد

غزالی
 
 
۱
۲
۳
۴
۸۲
sunny dark_mode