گنجور

 
۱۹۲۱

عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۷

 

... ور صاف مرا نیست کجا خواهم درد

گر نوش کنم هزار دریا هر روز

حقا که ز درد تشنگی خواهم مرد

عطار
 
۱۹۲۲

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۳

 

... جز خون خوردن نماند رویی کس را

هر کس گوید که کردم آن دریا نوش

خود تر نشد از وی سر مویی کس را

عطار
 
۱۹۲۳

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۷

 

... چون شمع ز سوختن فرومرد آخر

می گفت که در وصل در دریا نیست

این آب چگونه می توان خورد آخر

عطار
 
۱۹۲۴

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۳۳

 

... خواهی که جمال دوست در چشم آری

دریا به سکره باز نتوان آورد

عطار
 
۱۹۲۵

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۲

 

... اول قدم از دو کون بر باید خاست

صد دریا موج میزند از غم این

این کار به اشکی دو کجا آید راست

عطار
 
۱۹۲۶

عطار » مختارنامه » باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق » شمارهٔ ۷

 

... تا این همه گفت و گوی پیدا آمد

جان نعره زنان در بن دریا افتاد

دل رقص کنان با سر غوغا آمد

عطار
 
۱۹۲۷

عطار » مختارنامه » باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق » شمارهٔ ۳۵

 

... چون قطره برون مباش و غواصی کن

یعنی که درون هزار دریا داری

عطار
 
۱۹۲۸

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۵

 

دوش آمد و گفت چند تنها باشی

گر قطره نباشی همه دریا باشی

هرگه که تنت جهان و دل جان گردد ...

عطار
 
۱۹۲۹

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۶

 

یک قطره ز فقر دل سوی صحرا شد

سرمایه ابر و دایه دریا شد

در هشت بهشت بوی مشک افتادست ...

عطار
 
۱۹۳۰

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۸

 

... گه یک سخنم هزار جان میگیرد

چندان که ز دریا دلم آب حیات

بر میکشم آب جای آن میگیرد

عطار
 
۱۹۳۱

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۷

 

... شعر دگران چه میکنی شعر این است

دریا چو پدید شد تیمم برخاست

عطار
 
۱۹۳۲

عطار » سی فصل » بخش ۴

 

... زبانش گشت گویا در اناالحق

حقیقت گشت روییده ز دریا

چرا افتاد از دریا بدنیا

شناسا شد بنور خویش آنگاه

بسوی بحر وحدت یافت او راه

بدریا باز رفت و همچو او شد

باول بود در آخر هم او شد ...

عطار
 
۱۹۳۳

عطار » سی فصل » بخش ۶

 

بگویم با تو تا حق را که دیده است

کدامین قطره در دریا رسیده است

هر آنکس در حقیقت راه بین شد ...

... بمعنی چونکه اندر حق رسیدی

بدریا همچو قطره آرمیدی

بدیدی در حقیقت روی دلدار ...

عطار
 
۱۹۳۴

عطار » سی فصل » بخش ۸

 

... تو او را گوهر آدم را صدف دان

در این دریا جواهر بیشمار است

ولی انسان ز جوهر های یار است ...

... روی چون قطره اندر بحر اعظم

بگویم می رود قطره به دریا

تو بشنو این سخن ای مرد دانا ...

عطار
 
۱۹۳۵

عطار » سی فصل » بخش ۱۷

 

حقیقت بحر کل دریای نور است

همه جایی که آن مأوای نور است ...

... یکی نور است حقیقت کل اشیا

بیاید گوهر باران ز دریا

حقیقت بین شو و در خود نظر کن ...

... اگر خود را ندانی تو ز آغاز

بشو غواص دریای معانی

کزین معنی در اسرار دانی ...

... که تا دانی نشان من عرف را

شوی دریاچه در دریا نشینی

بجز دریا دگر چیزی نبینی

اگر آگه ازین معنی شوی تو ...

... دل تو خالی از اغیار باشد

چه قطره واصل دریای اویم

سخن کوتاه شد والله یعلم ...

عطار
 
۱۹۳۶

عطار » سی فصل » بخش ۲۳

 

... مگر این عشق دارد قصد جانم

چه سنجد قطره ها در پیش دریا

خداوندا توای دانا و بینا ...

عطار
 
۱۹۳۷

عطار » سی فصل » بخش ۲۸

 

... ولی از جوهر دنیا حذر کن

به جوهر خانه دریا سفر کن

که تا بینی که غواصان کیانند ...

... در آن بحرند غواصان طلبکار

کزین دریا برآرند در شهوار

اگر غواص نبود در که آرد ...

... محمد بود غواص شریعت

علی غواص دریای حقیقت

برآورد حیدر از دریا بسی در

که شد دامان اهل الله ازو پر ...

عطار
 
۱۹۳۸

عطار » هیلاج نامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... چه باشد گر ببخشاید بیک بار

کجا آید در این دریا پدیدار

نه چندانست انعام الهی ...

عطار
 
۱۹۳۹

عطار » هیلاج نامه » بخش ۶ - در اسرار عشق الهی فرماید

 

... ندیدی هیچ همراهان در اینجا

سفر کردی ز دریا سوی عنصر

سفر ناکرده گوهر کی شود در ...

... نخستین قطره باران سفر کرد

وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد

توی کرده سفر در عین دریا

چرا میمانی اندر قعر دریا

تو در دریای عشقی پروریده

کمال خود در این دریا ندیده

کمال خود ندیدی در جواهر

که اسرارت شود اینجای ظاهر

طلب کن جوهرخودسوی دریا

چرا ماندستی اندر قعر دریا

طلب کن جوهر ای دانای اسرار

صدف را بشکن و گوهر برون آر

تویی دریا و جوهر در نشان نه

ترانامی ولی نام ونشان نه ...

... تو بیشک رازدار پادشایی

چرا تو اندرین دریای خونخوار

بجنگ این صدف ماندی گرفتار

صدف را بشکن و بنمای هم رخ

تو از دریا شنو پیوسته پاسخ

نظر کن در خود اکنون چون شکستی ...

... تو داری نور پاک هفت گلشن

تو در دریا شده پیوسته روشن

کنار بحر روشن از تو باشد ...

... نه در عرشی نه در فرشی کجایی

درین دریا اگر دریا به بینی

تو خود را محو و ناپیدا به بینی

نه جای تست این دریا و بگذر

درین دریای بیپایان تو بنگر

اگرچه مانده این دم بغرقاب

کمال خویش هم اینجا تو دریاب

کمال خویش بشناس اندر اینجا ...

عطار
 
۱۹۴۰

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید

 

... همه الکن شده در وصف ذاتت

فرو مانده بدریای صفاتت

که یارد تازند دم جز تو دردم ...

... زشور و گفت در روی جهانم

چه شور است اینکه در دریای عشق است

مگر منصور ناپروای عشق است ...

... زند بحرم عجب شوری در اینجا

بگفت اسرار کل درروی دریا

بگفت اسرار و اندردار کردش ...

... که گوید راز تو در بحر و در بر

منم راز تو گفته سوی دریا

رسیده ماهیانت تا بر شاه ...

... بگفتار من ای دلدار بگرو

خوشا آنکس که این دریافت آخر

بسوی جان جان بشتافت آخر ...

... از آن پرشور و گفت و غلغل آمد

ز دنیا بهترین علم است دریاب

ز مغز علم معنی راز دریاب

چو علم آموختی دل کن برخود ...

عطار
 
 
۱
۹۵
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۳۷۳