گنجور

 
عطار

بگویم با تو سری ای سخندان

ازین عالم کجا خواهد شدن آن

دگر گویم فنای او کدام است

چو فانی شد بقای او کدام است

چو انسان رفت پاک از ملک عالم

مر او را گشت سلطانی مسلم

بقای خود مقرر در فنا دید

صفای باطن خود در صفا دید

چه بینم هست انسان مرد کامل

که شد در بحر الاالله واصل

شناس انسان کامل مصطفی را

بدانی مظهر نور خدا را

برو ختم است اسرار معانی

بدو باشد بقای جاودانی

تو حیدر را شناس انوار یزدان

که باشد گاه پیدا گاه پنهان

تو او را مظهر انوار حق دان

تو او را گوهر آدم را صدف دان

در این دریا جواهر بیشمار است

ولی انسان ز جوهر های یار است

در این اسرار چون گشتی تومحرم

روی چون قطره اندر بحر اعظم

بگویم می‌رود قطره به دریا

تو بشنو این سخن ای مرد دانا

برو بشناس خود را ای برادر

که تا باشی به نور حق منور

نگه میکن تو آخر از کجائی

در این نیلی قفس بهر چرائی

بدان گر داری از اسرار بهره

که از بحر وجود اوست قطره

چه دانستی تو ای انسان کامل

شوی در بحر الا الله و اصل

کسی کو خویش را این دم بدانست

خدای خویشتن را هم بدانست

باول چونکه ظاهر گشت انوار

برون آمد ز پرده سر انوار

همه خلق جهان در سایهٔ او

زمین و آسمان پیرایهٔ او

اگر ظاهر نمی‌شد او بعالم

نبودی سایهٔ او در جهان کم

اگر غایب شدی یک دم ز دنیا

نبودی سایهٔ پیرایه بر ما

حدیث لو خلق را معنی این است

طریق راستی در دین همین است

چه دانستی برو با خویش می‌ناز

مگو با ناکسان زینهار این راز

ز بحرش خویش را گم کن چو قطره

که تا یابی ز اصل خویش بهره

به آخر وصل انسان با خدا شد

چو قطره سوی بحرش آشنا شد

زمن پرسی طریق اولیا را

طریق صدر دارانبیا را