گنجور

 
عطار

حقیقت بحر کل دریای نور است

همه جائی که آن مأوای نور است

توی یک قطرهٔ از بحر توحید

بیکتائی نگر بگذار تفرید

تفکر کن که آخر از کجائی؟

جداگشته ز بحر او کجائی؟

شناسی گر بمعنی خویش را باز

بدانی کز کجا داری تو آغاز

تو پنداری توی ای مرد نادان

حجاب خود توی فتنه همین دان

خودی خویشتن بردار از راه

که تا واقف شوی از سر الله

یکی نور است حقیقت کل اشیا

بیاید گوهر باران ز دریا

حقیقت بین شو و در خود نظر کن

چو قطره سوی بحر او گذر کن

هر آنکس کو نشد از بحر آگاه

نیابد در حقیقت سوی او راه

وگر خود را ندانی از کجائی

نیابی اندر این بحر آشنائی

حقیقت تا ابد در جهل مانی

بمانی در جحیم جاودانی

نگردد بر رخت در معرفت باز

اگر خود را ندانی تو ز آغاز

بشو غواص دریای معانی

کزین معنی در اسرار دانی

برون آورد رو بشکن صدف را

که تا دانی نشان من عرف را

شوی دریاچه در دریا نشینی

بجز دریا دگر چیزی نبینی

اگر آگه ازین معنی شوی تو

شوی واصل به بحر معنوی تو

بمعنی پی بری سر حقیقت

روی چون قطره اندر بحر وحدت

حقیقت را بمعنی شاه دارد

بسوی جمله دلها راه دارد

مجو آزار دلها تا توانی

که آن تیر است در دلها نهانی

چه دانی تو که در دل یار باشد

دل تو خالی از اغیار باشد

چه قطره واصل دریای اویم

سخن کوتاه شد والله یعلم

دگر پرسی ز سرّ کشتی نوح

که بر من ساز این ابواب مفتوح