ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
... ساکن کندی طبع و هوا پا و رکابش
گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا
روزی که امل سست شود در طلب عمر ...
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعید مسعود بن ابراهیم
... با همت او آشنا شود
پیش از حرکت قالب جنین
عزمش که بتابد به کف کند ...
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل دهم
عجایب عالمهای دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو وجه است یکی از روی علم دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است یکی آن است که همه خلق ان را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد این همه علمها در وی گنجد بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود
با آن که در عالم خاک بازداشته است همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند ...
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل چهاردهم
... و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب معانی اسماءالله برهان روشن بگفته ایم
و مقصود آن است اکنون که ما روا داریم که بیرون از این سه خاصیت انبیاء و اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست که با ما نمودگار آن نیست پس چنان که می گوییم که خدای تعالی را کس به کمال نشناسد مگر خدای عزوجل می گوییم که رسول را ص کس به کمال نشناسد مگر رسول و آن که به درجه فوق وی است پس از آدمیان قدر پیمبر هم پیمبر شناسد و ما را این مقدار بیش معلوم نیست چه اگر ما را خواب نبودی و کسی ما را حکایت کردی که کسی بیفتد و حرکت نکند و نبیند و نشنود و نگوید و بداند که فردا چه خواهد بود و چون شنوا و بینا بود این نمی توانست دانست هرگز ما را این باور نداشتیمی و آدمی هر چه را ندیده باشد باور نکند و برای این گفت حق تعالی بل کذبوا بمالم یحیطوا بعلمه و لما یاتهم تاویله و گفت و اذلم یهتدوا به فسیقولون هذا افک قدیم و عجب مدار که انبیا و اولیا را صفتی باشد که دیگران را از آن هیچ خبر نباشد و ایشان از آن لذتها و حالتها شرف یابند که می بینی که کسی وی را ذوق شعر نیست بدان سبب لذت وزن سماع نیاید و اگر کسی خواهد که وی را معنی آن تفهیم کند نتواند که وی از جنس این خبر ندارد همچنین اکمه هرگز معنی الوان و لذت دیدار آن فهم نکند پس عجب مدار در قدرت خدای تعالی که بعضی از ادراکات را پس از درجه نبوت آفریند و پیش از این کسی از آن خبر ندارد
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل سوم
... و این بابی عظیم است در معرفت حق تعالی و این را معرفت افعال گویند چنان که آن پیشتر را معرفت ذات گویند و معرفت صفات گویند و کلید این نیز هم معرفت نفس است و چون ندانسته باشی که پادشاهی خویش در مملکت خویش چون می رانی چگونه خواهی دانستن که پادشاهی عالم چون می راند
اولا خویشتن را بشناس و یک فعل خویش بدان مثلا چون خواهی که بسم الله بر کاغذ برکشی اول رغبتی و ارادتی در تو پدید آید پس حرکتی و جنبشی در دل تو پدید آید این دل ظاهر که از گوشت است و در جانب چپ است و جسمی لطیف از او حرکت کند و به دماغ شود و این جسم لطیف را طبیبان روح گویند که حمال قوتها حس و حرکت است و این روحی دیگر است که بهایم را بود و مرگ را بدین راه بود و آن روح دیگر که ما آن را دل نام کردیم بهایم را نبود و هرگز بنمیرد که آن محل معرفت خدای است تعالی چون این روح به دماغ رسد و صورت بسم الله در خزانه اول دماغ که جای قوت خیال است پیدا آمده باشد اثری از دماغ به اعصاب پیوندد که از دماغ بیرون آمده است و به جمله اطراف رسیده و در سر انگشتها بسته چون رشته ها و آن بر ساعد کسی که نحیف بود بتوان دید پس اعصاب بجنبد پس سر انگشتان را بجنباند پس انگشت قلم را بجنباند پس قلم حبر را بجنباند پس صورت بسم الله بر وفق آن که در خزانه خیال است بر کاغذ پدیدار آید به معاونت حواس خصوصا چشم از جمله که در بیشتر حاجت به وی باشد
پس چنان که اول این کار رغبتی بود که در تو پدیدار آمد اول همه کارها صفتی است از صفات حق تعالی که عبارت از آن ارادت آید
و چنان که اول اثر این ارادت در دل تو پدید آید آنکه به واسطه این به دیگر جایها رسد اول اثر ارادت حق تعالی بر عرض پیدا آید آنگه به دیگران رسد و چنان که جسمی لطیف چون بخاری از راه رگها دل این اثر به دماغ رساند و این جسم را روح گویند جوهری لطیف است حق تعالی را که آن اثر به عرش رساند و از عرش به کرسی رساند و آن جوهر را فرشته خوانند و روح خوانند و روح القدس خوانند و چنان که اثر دل به دماغ رسد و دماغ زیر دل است در حکم ولایت و تصرفاثر ارادت اول از حق تعالی به کرسی رسد و کرسی زیر عرش است و چنان که صورت بسم الله که فعل تو خوانند و مراد توست در خزانه اول از دماغ پدید آید و فعل بر وفق آن پدید آید صورت هر چه در عالم پدید خواهد آمد اولا نقش آن در لوح محفوظ پدید آید و چنان که قوتی که در دماغ است لطیف اعصاب را بجنباند تا اعصاب دست و انگشت را بجنباند تا انگشت قلم را بجنباند همچنین جواهر لطیف که بر عرش و کرسی موکلند آسمان و ستاره ها را بجنبانند
و چنان که قوت دماغ به روابط اوتار و اعصاب انگشت را بجنباند آن جواهر لطیف که ایشان را ملایکه گویند به واسطه کواکب و روابط شعاعات ایشان به عالم سفلی طبایع امهات عالم سفلی را بجنبانند که آن را چهار طبع گویند و آن حرارت و رطوبت و برودت و یبوست است و چنان که قلم مداد را پراکنده کند و جمع کند تا صورت بسم الله پدید آید این حرارت و برودت آب و خاک و امهات این مرکبات را بجنباند و چنان که کاغذ قبول کند مداد را چنان که بر وی بپراکند یا جمع کند رطوبت این مرکبات را قابل شکل کند و یبوست را حافظ این شکل گرداند تا نگاه دارد و رها نکند چه اگر رطوبت نبود و خود شکل نپذیرد و اگر یبوست نبود شکل نگاه ندارد و چنان که چون قلم کار خویش تمام بکرد تمام بکرد و حرکت خویش به سر برد صورت بسم الله بر وفق آن نقش که در خزانه خیال بوده است پدیدار آید به معاونت حاسه چشم همچنین چون حرارت و برودت این امهات مرکبات را تحریک کند به معاونت ملایکه صورت حیوان و نبات و غیر آن در این عالم پدیدار آید بر وفق آن صورت که در لوح المحفوظ است و چنان که اول کار در جمله تن ز دل خیزد آنگاه به همه اعضا بپراکند اول کارها در عالم اجسام در عرش پدید آید و از عرش به همه عالم اجسام رسد و چنان که آن خاصیت را اول پذیرنده دل است و دیگر همه دون وی دل را اضافتی دهد تا پندارند که تو ساکن دلی همچنین چون استیلا حق تعالی بر همه به واسطه عرش است پندارند که وی ساکن عرش است و همچنان که چون تو بر دل مستولی شدی و کار دل راست شد تدبیر همه مملکت تن بتوانی کرد همچنین چون ایزد عز و علا به آفرینش عرش بر عرش مستولی شد و عرش راست بایستاد و مستوی شد تدبیر مملکت ساخته شد و عبارت چنین آمد که استوی علی العرش یدبر الامر
و بدان که این همه حقیقت و اهل بصیرت را به مکاشفه ظاهر معلوم شده است و این معنی بدانسته اند به حقیقت که ان الله عزوجل خلق آدم علی صورته ...
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل هفتم
کواکب و طبایع و بروج فلک کواکب که به دوازده قسمت است و عرش که ورای همه است از وجهی چون مثال پادشاهی است که وی را حجره خاص باشد که وزیر وی آنجا نشیند و گرداگرد آن حجره رواقی بود به دوازده پالگانه و بر هر پالگانه نایبی از آن وزیر نشسته و هفت نقیب سوار بیرون آن پالگانها گرد آن دوازده پالگانه می گردند از بیرون و فرمان نایبان وزیر که از وزیر بدیشان رسیده باشد می شنوند و چهار کمند در دست این چهار پیاده نهاده تا می اندازند و گروهی را به حکم فرمان به حضرت می فرستند و گروهی را از حضرت دور می کنند و گروهی را خلعت می دهند و گروهی را عقوبت می کنند و عرش حجره خاص است و مستقر وزیر مملکت است که وی فرشته مقرب ترین است و فلک الکواکب آن وراق است و دوازده برج آن دوازده پالگانه است و نایبان وزیر فرشتگان دیگرند که درجه ایشان درجه فروتر فرشته مقرب ترین است و به هر یکی عمل دیگر مفوض است و هفت ستاره هفت سوار است که چون نقیبان همیشه گرد آن پالگانها می برآیند و از هر پالگانه فرمانی از نوع دیگر بدیشان می رسد و آن که وی را چهار عنصر گویند چون آتش و آب و باد و خاک چون چهار چاکر پیاده اند که از وطن خویش سفر نکنندو چهار طبایع حرارت و برودت و رطوبت و یبوست چون چهار کمند است در دست ایشان مثلا چون حال بر کسی بگردد که روی از دنیا بگرداند و اندوه و بیم بر وی مستولی شود و نعمتهای دنیا در دل وی ناخوش گردد وی را اندوه عاقبت کار خویش بگیرد طبیب گوید که این بیمار است و این علت را مالیخولیا گویند و علاج وی طبیخ افتیمون است و طبیعی گوید اصل این علت از طبیعت خشکی خیزد که بر دماغ مستولی شود و سبب این خشکی هوای زمستان است و تا بهار نیاید و رطوبت بر هوا غالب نشود وی صلاح نپذیرد و منجم گوید این سودای است که وی را پیدا آمده است و سودا از عطارد خیزد که وی را با مریخ مشاکلتی افتد نا محمود تا آنگاه که عطارد به مقارنه سعدین یا به تثلیث ایشان نرسد این حال به صلاح نیاید و همه راست می گویند ولکن ذلک مبلغهم من العلم
اما اینکه در حضرت الهیت و ربوبیت به سعادت وی حکم کردند و دو نقیب جلد و کاردان را که ایشان را عطارد و مریخ گویند از آن فرستادند تا پیاده از پیادگان درگاه که وی را هوا گویند کمند خشکی را بیندازد و در سر و دماغ وی افکند و روی وی از همه لذات دنیا بگرداند و به تازیانه بیم و اندوه و به زمام ارادت و طلب وی را به حضرت الهیت دعوت کند این نه در علم طب و نه در طبیعت و نه در نجوم باشد بلکه از بحر علم نبوت بیرون آید که محیط است به همه اطراف مملکت و به همه عمال و نقبا و چاکران حضرت و شناخته است که هر که برای چه شغل اند و به چه فرمان حرکت کنند و خلق را به کجا می خوانند و از کجا باز می دارند
پس هر یکی آنچه گفت راست گفت ولکن از سر پادشاه مملکت و از سر جمله اسفهسالاران مملکت خبر نداشت و حق سبحانه و تعالی بدین طریق به بلا و بیماری و سودا و محنت خلق را به حضرت خویش می خواند و می گوید این نه بیماری است که آن کمند لطف ماست که اولیای خویش را بدان به حضرت خویش خوانیم ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیا ثم الامثل فالامثل به چشم بیماران فرا ایشان منگرید که ایشان از مایند مرضت فلم تعدنی در حق ایشان بدین می آید ...
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل چهارم
مثال اول بدان که اول جادوی دنیا آن است که خویشتن را به تو نماید چنان که تو پنداری که وی ساکن است و با تو قرار گرفته و وی جنبان است و بر دوام از تو گریزان است ولکن بتدریج و ذره ذره حرکت می کند و مثل وی چون سایه است که در وی نگری ساکن نماید و وی بر دوام همی رود و معلوم است که عمر تو همچنین بر دوام می رود و بتدریج هر لحظتی کمتر می شود و آن دنیاست که از تو می گریزند و تو را وداع می کند و تو از آن بی خبر
مثال آخر دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند ...
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل دوم
اگر خواهی که از حقیقت مرگ اثری بدانی که معنی وی چیست بدان که آدمی را دو روح است یکی از جنس روح حیوانات و ما آن را روح حیوانی نام کنیم و یکی از جنس روح ملایکه و ما آن را روح انسانی نام کنیم و این روح حیوانی را منبع دل است آن گوشت که در جانب چپ نهاده است و وی چون بخاری لطیف است از اخلاط باطن حیوان و وی را مزاجی معتدل آمده است و وی از دل به واسطه عروق ضوارب که آن را نبض و حرکت باشد به دماغ و جمله اندامها می رسد و این روح حمال قوه حس و حرکت است و چون به دماغ رسد حرارت وی کم شود و معتدل گردد و چشم از وی قوت بصر پذیرد و گوش از وی قوه شنیدن پذیرد و همچنین همه حواس و مثل وی چون چراغی است که در خانه ای گرد بر می آید هر کجا می رسد دیوارهای خانه از وی روشن می شود پس چنان که روشنایی چراغ در دیوار پیدا می آید به قدرت ایزد تعالی همچنین قوت بینایی و شنوایی و جمله حواس از این روح در اعضای ظاهر پدید می آید اگر در بعضی عروق سده ای و بندی افتد آن عضو که پس از آن بندگان باشد معطل شود و مفلوج گردد و در وی قوت حس و حرکت نباشد و طبیب جهد آن کند که سده بگشاید
و مثل این روح چون آتش چراغ است و مثل دل چون فتیله و مثل غذا چون روغن همچنان که روغن از چراغ بازگیری چراغ بمیرد چون غذا بازگیری مزاح معتدل این روح باطل شود و حیوان بمیرد و همچنان که اگر چه روغن بود فتیله چون بسیار روغن بخورد تباه شود و نیز روغن نپذیرد همچنین دل به روزگار دراز چنان شود که قبول غذا نکند و همچنان که چیزی که بر چراغ زنی چراغ فرو می رود اگر چه روغن و فتیله بر جای بود چون حیوانی را زخمی عظیم رسد بمیرد
و این روح تا مزاج وی معتدل بود چنان که شرط است معانی لطیف را چون قوت حس و حرکت قبول می کند از انوار ملایکه سماوی به دستوری ایزد تعالی چون آن مزاج از آن باطل شود به غلبت حرارت یا برودت یا به سببی دیگر شایسته نباشد قبول آن آثار را چون آیینه ای که تا روی وی راست و صافی باشد صورتها قبول می کند از هر چه صورت دارد چون درست شود و زنگار بخورد آن صورت قبول نکند نه از آن سبب که صورتها هلاک شد یا غایب شد لکن شایستگی وی قبول آن را باطل شد همچنین شایستگی این بخار لطیف معتدل که آن را روح حیوانی نام کردیم در اعتدال مزاج وی بسته است چون از اعتدال باطل شود قبول نکند و چون قوتهای حس و حرکت قبول نکند اعضا از اعطای انوار او محروم ماند و بی حس و حرکت شود گویند بمرد
معنی مرگ روح حیوانی این بود و فراهم آورنده این اسباب تا این مزاج از اعتدال بیفتد آفریده ای است از آفریده های خدای عزوجل که وی را ملک الموت گویند و خلق از وی نام دانند و حقیقت وی شناختن دراز است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۱ - کتاب (ارکان مسلمانی)
... یکی آن که خویشتن به عبادات آراسته داری و این رکن عبادات است
دوم آن که زندگانی و حرکت و سکون خویش به ادب داری و این رکن معاملات است
سوم آن که خویش را از اخلاق ناپسندیده پاک داری و این رکن مهلکات است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۶۵ - اسرار دقایق حج
بدان که این چه یاد کردیم صورت اعمال حج بود و در هر یکی از این اعمال سری است و مقصود از وی عبرتی است و تذکیری و با یادآوردن کاری است از کارهای آخرت
و اصل حقیقت وی آن است که آدمی را چنان آفریده اند که به کمال سعادت خویش نرسد تا اختیار خویش در باقی نکند چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم و متابعت هوا سبب هلاک وی است و تا به اختیار خویش باشد و آنچه کند نه به دستوری شرع کند در متابعت هوا بود و معاملت وی بنده وار نبود و سعادت وی در بندگی است و بدین سبب بود که در ملتهای گذشته به رهبانیت و سیاحت فرمودند هر امتی را تا عباد ایشان از میان خلق بیرون شدندی و یا بر سر کوهی شدندی و همه عمر مجاهدت و ریاضت کردندی پس از رسول ما ص پرسیدند که چرا سیاحت و رهبانیت نیست در دین ما گفت ما را جهاد و حج فرموده اند بدل آن پس حق سبحانه و تعالی این امت را حج فرمود بدل رهبانیت که در وی هم مقصود مجاهدت حاصل است و هم عبرتهای دیگر در وی ظاهر است که حق تعالی کعبه را شریف کرد و به خود اضافت کرد و بر مثال حضرت ملوک بنهاد و از جانب وی حرم وی ساخت و صید و درختان را حرام کرد تعظیم حرمت وی را و عرفات بر مثال میدان درگاه ملوک در پیش حرم نهاد تا آن که از همه جوانب عالم قصد خانه کنند با آن که دانند که وی منزه است از نزول در خانه و در مکان چون شوق عظیم بود هرچه به دوست منسوب بودمحبوب و مطلوب بود پس اهل اسلام در این شوق اهل و مال و وطن خود گذاشتند و خطر بادیه احتمال کردند و بنده وار قصد حضرت کردند و در این عبادت ایشان را کارها فرمودند که هیچ عقل بدان راه نیابد چون انداختن سنگ و میان صفا و مروه دویدن برای آن که هر چه عقل بدان راه یابد نفس بدان انسی باشد که داند که هرچه می کند برای چه می کند چون بدان که در زکوه رفق درویشان است و در نماز تواضع خدای جهان است و در روزه مراغمت و کسر لشکر شیطان است باشد که طبع وی بر موافقت عقل حرکت کند و کمال بندگی آن بود که بمحض فرمان کار کند که هیچ متقاضی از باطن وی پیدا نیاید
و رمی و سعی از این جمله است که جز به محض بندگی نتواند کرد و برای این گفت رسول ص در حج بر خصوص لبیک بحجه حقات تعبدا ورقا این را تعبد و رق نام کرد و آنگه گروهی عجب دارند که مقصود و مراد از این اعمال چیست آن از غفلت ایشان بود از حقیقت کارها که مقصود از این بی مقصودی است و غرض از این بی غرضی است تا بندگی بدین پیدا شود و نظر وی جز به محض فرمان نباشد و هیچ نصیب دیگر عقل را و طبع را بدان راه نباشد تاآن خود جمله در باقی کند که سعادت وی در نیستی و بی نصیبی وی است تا از وی جز حق و فرمان حق هیچ چیز نماند
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۶۸ - تلاوت غافلان
بدان که هرکه قرآن آموخت درجه وی بزرگ است باید که حرکت قرآن نگاه دارد و خود را از کارهای ناشایست صیانت کند و در همه احوال خویش به ادب باشد و اگر نه بیم آن بود که قرآن خصم وی باشد
و رسول ص گفته است بیشتر منافقان امت من قرآن خوانان باشند و بوسلیمان دارانی می گوید که زبانیه در قرآن خوان مفسد زودتر آویزد از آن که در بت پرستان و در توراه حق تعالی می گوید یابنده من شرم نداری که اگر نامه برادری به تو رسد و تو در راه باشی بایستی و به یک سو شوی یا بنشینی و یک حرف برخوانی و تامل کنی و این کتاب من نامه من است که به تو نوشته ام تا تامل کنی و بدان کار کنی و تو از آن اعراض همی کنی و بدان کار نکنی و اگر برخوانی تامل نکنی تا چیست ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۷۹ - پیدا کردن وردهای روز
... و پس از این به قرآن خواندن مشغول شود و اگر از بر یاد ندارد قوارع قرآن برخواند چون آیت الکرسی و امن الرسول شهد الله و قل اللهم مالک الملک و اول سوره الحدید و آخر الحشر و اگر چیزی جامع خواهد مسبعات عشر خواند که قرآن و ذکر و دعاست که خضر ع ابراهیم تیمی را بیاموخته است در مکاشفاتی که او را بوده است آن را می خواند که در وی فضل بسیار است و آن ده چیز است هریکی هفت بار الحمدلله و معوذتین و اخلاص و قل یا ایها الکافرون و آیه الکرسی این شش از قرآن است و چهار ذکر است سبحان الله و الحمدلله و لااله الاالله والله اکبر و دیگر اللهم صل علی محمد و ال محمد دیگر اللهم اغفر للمومنین و المومنات و دیگر اللهم اغفرلی و لوالدی و ارحمها و افعل بی و بهم عاجلا و آجلا ما انت له اهل و لا تفعل بنا ما نحن له اهل انک غفور رحیم و اندر فصل این حکایت دراز است و در کتاب احیا و چون از این فارغ شود به تفکر مشغول شود و مجال تفکر بسیار است و در آخر کتاب گفته آید
اما آنچه مهم است در هر روز آن است که در مرگ و نزدیکی اجل تفکر کند و با خود گوید که ممکن است که از اجل یک روز بیش نمانده است که فایده این فکرت عظیم است که این خلق که روی به دنیا آورده اند از درازی امل است و اگر به یقین دانندی که تا یک ماه یا یک سال بخواهند مرد از هرچه بدان مشغولند دور باشندی و باشد که تا یک روز بخواهند مرد و ایشان به تدبیر کاری مشغولند که تا ده سال به کار خواهد آمد و برای این گفت حق تعالی اولم ینظروا فی ملکوت السموات و الارض و ما خلق الله من شیء و ان عسی ان یکون قداقترب اجلهم الآیه و چون دل صافی کند و این تامل کند رغبت ساختن زاد آخرت در دل حرکت کند و باید که تفکر کند تا در این روز چند خیر میسر تواند بود وی را و از هرچه معصیت است حذر می باید کرد و در گذشته چه تقصیر کرده است که می تدارک باید کرد و این همه را به تدبر و تفکر حاجت بود پس اگر کسی را راه گشاده بود تا در ملکوت آسمان و زمین نگرد و در عجایب صنع نگرد بلکه در جمال و جلال حضرت الهیت نگرد این تفکر از همه عبادات و از همه تفکرها فاضلتر که تعظیم حق تعالی بدین بر دل غالب شود تا تعظیم غالب نشود محبت غالب نشود و کمال سعادت در کمال محبت است لیکن این هر کسی را میسر نباشد
لیکن در بدل این باید که در نعمتهای حق تعالی که بر وی است تفکر کند و در محنت ها که در عالم است از بیماری و درویشی و انواع عقوبات که ورا از آن خلاص داده اند تا بداند که شکر بر وی واجب است و شکر بدان بود که فرمانها به جای آرد و از معصیتها دور باشد و در جمله ساعتی در آنها تفکر کند که پس از برآمدن صبح جز فریضه و سنت نماز دیگر نشاید تا آفتاب برآید بدل آن ذکر و تفکر است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۹ - باب دوم
... درجه پنجم ورع مقربان است و موحدان که هرچه جز برای خدای تعالی بود از خوردن و خفتن و گفتن همه بر خود حرام دانند و این قومی باشند که ایشان یک همت و یک صفت شده باشند و موحد به کمال ایشان باشند
از یحیی بن یحیی حکایت کنند که دارو خورده بود زن وی گفت گامی چند برو در میان سرای گفت این رفتن را وجهی ندانم و سی سال سال است تا من حساب خویش نگاه می دارم تا جز برای دین حرکتی نکنم چون این قوم را نیتی دینی فراز نیاید هیچ حرکت نکنند و اگر بخورند آن مقدار خورند که عقل و حیات ایشان بر جای بماند برای قوت عبادت و اگر بگویند آن گویند که راه دین ایشان بود و هرچه جز این بود همه بر خود حرام دانند
این است درجات ورع کمتر از آن نبود باری که بشنوی و بدانی خویشتن را و ناکسی خویش بدانی و اگر خواهی در درجه اول که آن ورع عدول مسلمان است باشی تا نام فاسقی بر تو نیفتد از آن عاجز آیی و چون کار به حدیث رساند دهان فراخ بازکنی و سخن همه از ملکوت گویی و از سخن ظاهر که در علم شرع است ننگ داری بلکه همه خواهی که طامات و سخنهای بلند گویی و در خبر است که رسول ص گفت بدترین خلق قومی اند که تن ایشان بر نعمت راست ایستاده باشدو طعام های گوناگون می خورند و جامه های گوناگون می پوشند و آنگاه دهان فراخ باز کنند و حدیثهای نیکو می گویند ایزد سبحانه و تعالی ما را از این فتنه نگاه دارد بمنه و توفیقه
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۷ - باب اول
بدان که ایزد تعالی را سری است در دل آدمی که آن در وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن و چنان که به زخم سنگ بر آهن آن سر آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد همچنین سماع آواز خوش و موزون آن گوهر آدمی را بجنباند و در وی چیزی پدید آرد بی آن که آدمی را در آن اختیاری باشد و سبب آن مناسبتی است که گوهر دل آدمی را با عالم علوی که عالم ارواح گویند هست
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است همه ثمره جمال و حسن آن عالم است پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد بنابر خیال تشبیهی باطل باشد بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود و این ردو در دین مذموم است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۹ - باب دوم
بدان که در سماع سه مقام است اول فهم آنگاه وجد آنگاه حرکت و در هر یکی سخن است
مقام اول ...
... وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند گفت ترسم که چون خو کنند با کعبه آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد بلکه بر آواز خوش افتد چون موزون بود و به الحان بود و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول ص در خانه ربیع بنت مسعود شد آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند گفت خاموش باشید همان که می گفتید بگویید که ثنای وی عین جد بود بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید ...
... مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد این حرام بود و این عین نفاق بود
ابوالقاسم نصر آبادی گفت من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت ابو عمرو بن نجید گفت اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بودلیکن چنین قوت کمتر باشد
و همانا که ابوبکر گفت کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۰ - آداب سماع
... اما نشستن به جایی که زنان جوان به نظاره آیند و مردان جوان باشند از اهل غفلت که شهوت بر ایشان غالب بود حرام بود که سماع در این وقت آتش شهوت از هر دو جانب تیز کند و هر کسی به شهوت به جانبی نگرد و باشد نیز که دل آویخته شود و آن تخم بسیاری فسق و فساد شود هرگز چنین سماع نباید کرد
پس چون کسانی که اهل سماع باشند و به سماع نشینند ادب آن است که همه سر در پیش افکنند و در یکدیگر ننگرند و دست و سر نجنبانند و به تکلف هیچ حرکت نکنند بلکه چنان که در تشهد نماز نشینند و همه دل با حق تعالی دارند و منتظر آن باشند که چه فتوح پدید آید از غیبت به سبب سماع و خویشتن نگاه دارند تا به اختیار برنخیزند و حرکت نکنند و چون کسی به سبب غلبات وجد برخیزد با وی موافقت کنند اگر دستارش بیفتد دستارها بنهد و این همه اگرچه بدعت است و از صحابه و تابعین نقل نکرده اند لیکن نه هرچه بدعت بود نشاید که بسیار بدعت نیکو باشد که شافعی می گوید جماعت در تراویج وضع عمر رضی الله عنه است و این بدعتی نیکوست پس بدعت مذموم آن بود که بر مخالفت سنتی بود اما حسن خلق و دل مردمان شاد کردن در شرع محمود است و هر قومی را عادتی باشد و با ایشان مخالفت کردن در اخلاق ایشان بدخویی باشد و رسول ص گفته است خالق الناس باخلاقهم با هر کسی زندگانی بر وفق عادت و خوی وی کن چون این قوم بدین موافقت شاد شوند و از این مخالفت مستوحش شوند موافقت از سنت بود و صحابه مر رسول ص را بر پای نخاستندی که وی آن را کاره بود لیکن چون جایی عادت بیند که برناخستن موحش بود برخاستن بر پای دلخوشی را اولیتر که عادت عرب دیگر است و عادت عجم دیگر والله اعلم
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۷ - پیدا کردن سر این مجاهدت و اختلاف پیر و مرید
بدان که مقصود از گرسنگی آن است تا نفس شکسته شود و زیر دست گردد و به ادب شود و راست بایستد و از این بندها مستغنی شود و برای این است که پیر مرید را این همه بفرماید و خود نکند که مقصود گرسنگی نیست مقصود آن است که چندان خورد که معده گران نشود و نیز حس گرسنگی نیابد که هردو شاغل بود و کمال اندر این آن است که نصیب ملایکه بود که ایشان را نه رنج گرسنگی بود و نه گرانی طعام ولیکن نفس این اعتدال نیابد الا بدان که اندر ابتدا بر وی نیرو کنند آنگاه گروهی از بزرگان همیشه به خویشتن بدگمان بوده اند و راه حزم گرفته اند و این نگاه داشته اند و آن که کاملتر بوده است بر حد اعتدال بایستاده است و دلیل بر این آن است که رسول ص گاه بودی که روزه داشتی تا گفتندی که نیز نگشاید و گاه بودی که همی گشادی تا گفتندی که نیز ندارد و چون از خانه چیزی طلب کردی اگر بودی بخوردی و اگر نبودی گفتی روزه دارم و انگبین دوست داشتی و گوشت دوست داشتی
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی بخوردی و بشر حافی نخوردی از معروف سوال کردند گفت برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است من مهمانم اندر سرای مولای خویش چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نیو این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۹ - پیدا کردن شهوت فرج
... سعید بن مبیر گوید که فتنه داوود ع از چشم بود و داوود با پسر خویش گفت روا باشد که پس شیر و اژدرها فرا شوی ولیکن باید که از پی زنان فرا نشوی و یحیی بن زکریا ع را پرسیدند که ابتدای زنان از کجا خیزد گفت از چشم و شهوت و رسول ص می گوید که نگریستن تیری است از تیرهای ابلیس به زهر آب داده و هرکه از بیم حق تعالی چشم نگاه دارد وی را ایمانی دهند که حلاوت آن در دل بیابد و رسول ص گفت که پس از وفات خویش هیچ فتنه نگذاشتم امت خویش را چون زنان و گفت چشم زنا کند همچنان که فرج و زنای چشم نگریستن است پس هرکه چشم نگاه نتواند داشت بر وی واجب بود که شهوت را ریاضت دهد و علاج این شهوت روزه داشتن است اگر نتواند نکاح کردن و اگر چشم از کودکان نیکو روی نگاه نتواند داشت این آفت عظیم تر که این خود حلال نتوان کرد
و هرکه اندر وی شهوتی حرکت کند و اندر امردی نگرد و از آن راحتی یابد نگریستن بر وی حرام است مگر راحت از آن جنس بود که از آب و سبزه و شکوفه و نقشهای نیکو یابد که آن زیان ندارد و نشان آن بود که اندر وی تقاضای نزدیکی نباشد که شکوفه و گل اگرچه نیکو بود تقاضای بوسه دادن و برماسیدن آن نباشد و چون این تقاضا پدیدار آمد نشان شهوت است و اول قدم لواطه است و یکی از مشایخ همی گوید که بر مرید از شیری خشمگین که به وی افتد چنان نترسم که از غلامی امرد
و یکی از مریدان گفت که شهوت چنان غالب شد که طاقت آن نداشتم زاری و دعا کردم بسیار پس شبی شخصی را به خواب دیدم که مرا گفت تو را چه بوده است با وی گفتم او دست به سینه من فرود آورد چون بیدار شدم کفایت افتاده بود چون یک سال برآمد باز پدیدار آمد همان شخص را به خواب دیدم که گفت خواهی این از تو بشود گفتم خواهم گفت گردن فرا پیش دار گردن فرا پیش داشتم شمشیری بیاورد و گردن من بزد چون بیدار شدم کفایت شده بود و چون یک سال بگذشت باز پدیدار آمد زاری کردم تا همان شخص را به خواب دیدم که با من گفت تا کی خواهی از حق تعالی دفع آن چیزی که وی دوست ندارد پس زن کردم تا از آن خلاص یافتم
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۰ - پیدا کردن ثواب کسی که این شهوت بگذارد
... سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد از وی بگریخت گفت یوسف ع را به خواب دیدم گفتم تو یوسفی گفت آری من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی و اشارت بدین آیت کرد و لقد همت به وهم بها و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند رفیق من بشد تا طعامی خرد زنی از عرب بیامد چون ماه روی گشاده و مرا گفت هین پنداشتم که نان می خواهد سفره طلب کردم گفت آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند گفت من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید گفت این چیست گفتم اندیشه کودکان اندر پیش من آمداز اندوه ایشان بگریستم گفت تو همین ساعت از این فارغ بودی تو را واقعه ای افتاده است با من بگو چون الحاح کرد بگفتم وی نیز به گریستن افتاد گفتم تو باری چرا همی گریی گفت از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم اندر خواب شدم شخصی دیدم بغایت جمال گشاده روی و خوش بوی و درازبالا گفتم تو کیستی گفت یوسف گفتم یوسف صدیق گفت آری گفتم عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز گفت قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر
ابن عمر گوید که رسول ص گفت اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند شب درآمد اندر غاری شدند تا ایمن باشند سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد یکی گفت از آن سه مرد بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن آن دیگر گفت بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت تا سالی قحط پدید آمد اندر ماند و با من گستاخی کرد صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده فرج فرست پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن پس آن دیگر گفت بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود گفتم این همه مزد توست گفت بر من همی خندی گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند
بکر بن عبدالله المزنی گوید مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود یک روز کنیزک را به روستا فرستادند وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت کنیزک گفت ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من ولیکن از خدای همی ترسم گفت تو همی ترسی چرا من نترسم توبه کرد و بازگشت اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی گفت تو را چه رسید گفت تشنگی گفت بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم گفتم من هیچ ندارم از طاعت تو دعا کن تا من آمین کنم چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند وی گفت ای جوانمرد نگفتی که من طاعتی ندارم اکنون خود میغ برای تو بوده است حال خود مرا بگوی گفت هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک گفت همچنین است آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۱ - پیدا کردن آفت نگریستن به زنان و آنچه حرام است از آن
... و زن را نیز از مرد باجمال حذر باید کرد و هر نظر که به قصد باشد حرام بود اما اگر چشم بی اختیار برافتد بزه نبود ولیکن دومین نظر حرام بود رسول ص گفت اول نظر توراست و دیگر برتوست و گفت هرکه عاشق شود و خویشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد شهید بود و خویشتن نگاه داشتن آن بود که چون اول نظر به اتفاق افتاده باشد دوم نگاه دارد و ننگرد و طلب نکند و آن در دل نگاه می دارد
و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود چون میان حجاب نبود و بدان که زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کنند پس حرام است به زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه به تکلف اندر بسته بیرون شدن و هر زن که چنین کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد که بدان رضا داده بود
و روا نیست هیچ مردی را جامه زنی را که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت یا دست فرا آن کند یا ببوید یا شاسپرم یا سیب یا چیزی که بدان ملاطفت کنند فرا زنی دهد و فرا ستاند یا سخنی نرم و خوش گوید و روا نیست زنی را که سخنی با مرد گوید الا درشت و به زجر چنان که حق تعالی گوید ان اتیقیتن فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا زنان پیغمبر را همی گوید که به آواز خوش با مردان سخن مگویید و از کوزه ای که زنان آب خورند نشاید به قصد از جای دهان ایشان آب خوردن و از باقی میوه که وی دندان فرو برده باشد خوردن ...
... و از هیچ چیز حذر کردن مهم تر از آن نیست که از آنچه به زنان تعلق دارد و بدان که هر زن و کودک که به راه پیش آید شیطانی تقاضا کردن گیرد که اندر نگر تا چگونه است باید که با شیطان مناظره کند و گوید چه نگرم اگر زشت باشد من رنجور شوم و بزهکار گردم که من قصد آن کرده باشم تا نیکو بود و اگر نیکو بود چون حلال نیست بزهکار شوم و زر و بزه حاصل آید و حسرت و رنج با من بماند اگر از پس وی فرا شوم دین و عمر بر سر آن نهم و باشد که به مقصود نرسم
و رسول ص را یک روز اندر راه چشم بر زنی افتاد نیکو بازگشت و باز خانه شد و با اهل صحبت کرد هم در حال غسل کرد و بیرون آمد و گفت هرکه را زنی پیش آید شیطان حرکت شهوت کند با خانه شود و با اهل خویش صحبت کند که آنچه به اهل شماست همچنان است که با آن زن بیگانه