گنجور

 
ابوالفرج رونی

شه باز به حضرت رسید هین

یکران مرا برنهید زین

تا خوی کند از شرم او زمان

چون طی کنم از نعل او زمین

آباد بر این چرخ تیز گرد

از نور سراپای او عجین

هم زور چون شیرانش بر کتف

هم موی چون گورانش بر سرین

گر نیزه گذارد شهاب او

دیوی فکند لعب او لعین

ور حمله پذیرد سوار او

حصنی بودش پشت او حصین

کرد آخر او هر نفس هزار

بر صورت او خواند آفرین

گر میل به جرمش به حق کند

یعنی عوض کهرباست این

پروانه که در جلوه بیندش

با پیرهن شمعی و سمین

لبیک زند گوید ای فلک

جان بازی من بین و شمع بین

ای باد هوا ای براق جم

ای قاصد روم و رسول چین

یکران من اندر سبق مگر

چین حسدت بست بر جبین

کز منظر او در گذر همی

بر آب نشانی خطوک چین

ایزد نه به از به بیافرید

از رشک چرائی دژم چنین

در خاک مکش خویشتن به خشم

بر سنگ مزن خویشتن بکین

خواهی که بیکران من رسی

بر سایه یکران من نشین

تا شاد فرود آردت چو من

بر درگه سلطان داد و دین

بوسعد سلیمان روزگار

مسعود فریدون آ بین

آن شاه که چشم فلک ندید

در خاتم شاهی چنو نگین

وآن شیر که شمشیر حق نیافت

در مالش باطل چنو معین

راحت ز درد عدل او به ملک

چون بوی درآمد به یاسمین

فترت بتف باس او ز شرع

چون موم جدا شد ز انگبین

صیت ملک و ذکر جم شنو

این صوت زئیر آمد آن طنین

عرض شه و جرم فلک نگر

این نفس نفیس آمد آن مهین

یک پنجه نیارد برون فلک

چون پنجه رادیش ز آستین

با همت او آشنا شود

پیش از حرکت قالب جنین

عزمش که بتابد به کف کند

ملکی و نباشد بدان ضنین

رمحش که بیازد فرو خورد

خلقی و نگردد بدان به طین

بیلک به کمانش به جان خصم

چون . . .ـین

شعله ز حسامش در آب غرق

چون برق بایما دهد دفین

شاها ملکا از گمان تو

رخشنده بود گوهر یقین

در خلد با عزاز پرورد

تکبیر غزات تو حور عین

هر قول نه قولی است چون بیانت

آحاد . . .ـین

هر بحر نه بحری است چون ذلت

قیفال . . . از وتین

تا طعمه بازان شود تذرو

تا سکنه شیران بود عرین

باد اختر سلطان تو مضئی

باد آیت برهان تو مبین

با دولت تو ناصحت رفیق

با طالع تو مادحت قرین

بر درگه حق شأن تو بزرگ

در نصرت دین رأی تو رزین