گنجور

 
غزالی

کواکب و طبایع و بروج فلک کواکب که به دوازده قسمت است و عرش که ورای همه است از وجهی چون مثال پادشاهی است که وی را حجره خاص باشد که وزیر وی آنجا نشیند و گرداگرد آن حجره رواقی بود به دوازده پالگانه و بر هر پالگانه نایبی از آن وزیر نشسته و هفت نقیب سوار، بیرون آن پالگانها، گرد آن دوازده پالگانه می گردند، از بیرون و فرمان نایبان وزیر که از وزیر بدیشان رسیده باشد، می شنوند و چهار کمند در دست این چهار پیاده نهاده تا می اندازند و گروهی را به حکم فرمان به حضرت می فرستند و گروهی را از حضرت دور می کنند و گروهی را خلعت می دهند و گروهی را عقوبت می کنند و عرش حجره خاص است و مستقر وزیر مملکت است که وی فرشته مقرب ترین است و فلک الکواکب آن وراق است و دوازده برج، آن دوازده پالگانه است و نایبان وزیر فرشتگان دیگرند که درجه ایشان درجه فروتر فرشته مقرب ترین است و به هر یکی عمل دیگر مفوض است و هفت ستاره هفت سوار است که چون نقیبان، همیشه گرد آن پالگانها می برآیند و از هر پالگانه فرمانی از نوع دیگر بدیشان می رسد و آن که وی را چهار عنصر گویند چون آتش و آب و باد و خاک، چون چهار چاکر پیاده اند که از وطن خویش سفر نکنندو چهار طبایع حرارت و برودت و رطوبت و یبوست، چون چهار کمند است در دست ایشان، مثلا چون حال بر کسی بگردد که روی از دنیا بگرداند و اندوه و بیم بر وی مستولی شود و نعمتهای دنیا در دل وی ناخوش گردد، وی را اندوه عاقبت کار خویش بگیرد، طبیب گوید که این بیمار است و این علت را مالیخولیا گویند، و علاج وی طبیخ افتیمون است و طبیعی گوید اصل این علت از طبیعت خشکی خیزد که بر دماغ مستولی شود و سبب این خشکی هوای زمستان است و تا بهار نیاید و رطوبت بر هوا غالب نشود، وی صلاح نپذیرد، و منجم گوید این سودای است که وی را پیدا آمده است و سودا از عطارد خیزد، که وی را با مریخ مشاکلتی افتد نا محمود تا آنگاه که عطارد به مقارنه سعدین یا به تثلیث ایشان نرسد، این حال به صلاح نیاید و همه راست می گویند ولکن: ذلک مبلغهم من العلم.

اما اینکه در حضرت الهیت و ربوبیت به سعادت وی حکم کردند و دو نقیب جلد و کاردان را که ایشان را عطارد و مریخ گویند، از آن فرستادند تا پیاده از پیادگان درگاه که وی را هوا گویند، کمند خشکی را بیندازد و در سر و دماغ وی افکند و روی وی از همه لذات دنیا بگرداند و به تازیانه بیم و اندوه و به زمام ارادت و طلب وی را به حضرت الهیت دعوت کند، این نه در علم طب و نه در طبیعت و نه در نجوم باشد، بلکه از بحر علم نبوت بیرون آید که محیط است به همه اطراف مملکت و به همه عمال و نقبا و چاکران حضرت و شناخته است که هر که برای چه شغل اند و به چه فرمان حرکت کنند و خلق را به کجا می خوانند و از کجا باز می دارند

پس هر یکی آنچه گفت راست گفت ولکن از سر پادشاه مملکت و از سر جمله اسفهسالاران مملکت خبر نداشت و حق، سبحانه و تعالی، بدین طریق به بلا و بیماری و سودا و محنت، خلق را به حضرت خویش می خواند و می گوید، «این نه بیماری است، که آن کمند لطف ماست که اولیای خویش را بدان به حضرت خویش خوانیم، «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیا ثم الامثل فالامثل»، به چشم بیماران فرا ایشان منگرید که ایشان از مایند، مرضت فلم تعدنی در حق ایشان بدین می آید.

پس آن مثالی پیشین، منهاج پادشاهی آدمی بود و در درون تن خویش و این مثال هم منهاج مملکت وی است بیرون تن خویش و بدین وجه، این معرفت نیز هم از معرفت خویش حاصل آید، بدین سبب بود که معرفت نفس خود عنوان اول ساختیم.