گنجور

 
۱۶۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی

 

... و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می آمد و می شد و در خلوت با کسی که سخن می راند نومیدی می نمود و می گریست و یکی ده می کردند و دروغها می گفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت و با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده و این زن مادرخوانده کنیزکی بود که همه حرم سرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی کسان فراکردند چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود این زن بیامد و با این کنیزک بگفت و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشاده ای تا چون اریارق ناگاه نگیرندت غازی سخت دل مشغول شد و کنیزک را گفت این حره را بخوان تا بهتر اندیشه دارد و بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد کنیزک او را بخواند جواب داد که نتواند آمد که بترسد اما آنچه رود برقعت بازنماید تو نبشته خواندن دانی با سالار میگویی کنیزک گفت سخت نیکو آمد و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود بازنمودی لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند این زن چگونه بجای توانستی آورد تا قضا کار خود بکرد و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه این زن را گفتند فردا چون غازی بدرگاه آید او را فروخواهند گرفت و این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت و آتش در غازی افتاد که کسان دیگر او را بترسانیده بودند در ساعت فرمود پوشیده چنانکه سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند تا اسبان را نعل بستند و نماز شام بود و چنان نمود که سلطان او را بمهمی جایی فرستد امشب تا خبر بیرون نیفتد و خزانه بگشادند هرچه اخف بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ می بود سخت دور از سرای سلطان - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النهر چون متحیری بماند بایستاد و گفت بکدام جانب رویم که من جانرا جسته ام

غلامان و قوم گفتند بر آن جانب که رأی آید اگر بطلب بدرآیند ما جان را بزنیم ...

... دیگر روز چون بدرگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر می رفت و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند و هنوز در توانی یافت بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی و سوگندان گران یاد کرد عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی هول بود و غلامان کوشیدن گرفتند چنانکه جنگ سخت شد و مردم سلطانی دمادم میرسید و وی شکسته دل می شد و می کوشید چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن جنگ چرا کردید برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی

گفتند جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد بر جانب آموی ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده گفت ای سپاه سالار کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام کردی ازپافتاده بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند گفت دل مشغول مدار که درتوان یافت و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب عبدوس دل او گرم کرد و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید غازی را در مهد نشاندند و غلامانش و قومش را دل گرم کردند عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود پیغام داد و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند و زود بسرای فرورفت و همان وقت چیزی بخوردند

سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده امیر را آگاه کردند امیر از سرای برآمد و با عبدوس زمانی خالی کرد پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت فرمان است که بسرای محمدی که برابر باغ خاصه است فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است فردا فرموده آید غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بو القاسم کحال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد و بیارامید و از مطبخ خاص خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دل گرمی و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت

و اسبان از غلامان جدا کردند و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند و پیاده یی هزار چنانکه غازی ندانست بایستانیدند بر چپ و راست سرای عبدوس بازگشت سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند

و روز شد امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند گفت غازی مردی راست است و بکار آمده و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید خواجه بزرگ و اعیان گفتند همچنین باید و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید وی سخت شاد شد و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود آنچه بباب وی واجب باشد آنگه فرموده آید غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی - و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت بر بنده بساختند تا چنین خطایی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند و بنده زبان عذر ندارد و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس بدوسه روز از بیغوله ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف

 

... و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود و این حدیث را قصه و تفصیلی است ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی و در روزگار برادرش سلطان محمود رحمة الله علیه خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی

و در میانه چون از خدمت فارغ شدی بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست عمش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها چنانکه رفت و بیاورده ام پیش ازین مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدت وی را چند بیداری تواند بود و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد بقلعت کوهتیز بتگیناباد و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقربی بزرگ داشتند پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می نیاید جز لهو تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می بودند تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمد طاهر را ببستند این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند یعقوب گفت چرا بمن تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند گفتند تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم گفت نگیرم بگویید گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است گفت ندیدم گفتند بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است گفت نبوده است گفتند پس ما مردمانی ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرب کردن اگر چه گردن بزنند گفتند پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزاسمه بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد یعقوب گفت بخانه ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید باید که پیوسته بدرگاه من باشید ایشان ایمن و شاکر بازگشتند و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرب کرد بودند فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید

داستان تزویج دو دختر امیر یوسف ...

... و امیر پاسی مانده از شب برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته و حدیث کنان می راندند نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی امیر گفت عمم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیره او روند بتاختند روی بمشعل و رسیدند و پس باز تاختند و گفتند

زندگانی خداوند دراز باد امیر یوسف است پس از یک ساعت در رسید امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هر چه تمام تر و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته و براندند و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می کردند تا بلشکرگاه رسیدند

امیر روی بعبدوس کرد و گفت عمم مخف آمده است هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی و صفه ها و خیمه ها بزنند و عم اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۰ - پسران علی نوکی

 

و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم و در مهد پیل بود و بر آن دکان بایستاد و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرایی و سه علامت شیر و طرادهاد برسم غلامان سرایی و بر اثر ایشان کوس و علامت احمد- دیبای سرخ و منجوق - و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمازه امیر احمد را گفت بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی جواب داد که آنچه واجب است از بندگی بجای آرد و خدمت کرد و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت و کان آخر العهد بلقایه که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس از این آورده آید بجای خود

و امیر بکوشک محمودی به افغان شال باز آمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده برین بیت که بحتری شاعر گوید شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی

 

... بهانه هیچ نیارد ز بهر خردی کار

سوار کش نبود یار اسب راه سپر

بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار ...

... ز کرکسان زمین کرکسان گردون راند

ز زین اسبان از بس که تن کند ایثار

ز کفک اسبان گشته کناغ بار هوا

ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار ...

... نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت

که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار

چو رایت شه منصور از سپاهان زود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان

 

مراسم دشت شابهار

و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیاده یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی و لشکر بسیار و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کرد و قصه ها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و بازگردانیدند و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان می خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد

وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست نخست حاجب جامه دار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبه یی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینه دار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها و خیلها می گذشت و مقدمان می ایستادند پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده تاش بزمین آمد و خدمت کرد امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند سه و چهار شراب بگشت امیر تاش را گفت هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمی نماید و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند و تاش و دیگران گفتند بندگان فرمان بردارند و پیاده شدند و زمین بوسه دادند امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید برنشستند و برفتند بر جانب بست و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید

مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه

 

... ترتیب هدیه برای خلیفه

امیر گفت سخت صواب آمد و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و برقع دیبا و پنج غلام ترک قیمتی چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد

خواجه گفت نیک آمد و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری و آنرا تحریر من کردم که بوالفضلم که نامه های حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه بخط من رفتی و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند و دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آن بمن باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود و ما ذلک علی الله بعزیز و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هر دو بخواند و سخت پسند آمد

و روز سه شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند ساخت زر پانصد مثقال و استری و دو اسب و بازگردانیدند

و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را می بازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید و در جمله رجالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامه ها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند چنانکه بخشنودی رود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک

 

... چنین کنیم احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود هر چند چنین است فردا بجنگ روم احمد گفت روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک وی رفتم گفت دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید هر چند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم احمد گفت تا خواجه چه گوید گفتم اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت صواب است اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند

و کوس جنگ بزدند خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست پوشیده او را در سرای پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد احمد و امیرک را بخواند گفت مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صواب است بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود احمد بگریست و گفت

به ازین میباشد که خداوند میاندیشد تدبیر آن کرده شود امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم اگر رسولی فرستد حکم مشاهدت را باشد گفتند ...

... احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هر کس فوجی لشکر با خود آرید همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند و گفت اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم خواجه گفت علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما بآموی رسیده باشیم و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمتی یافته بودند شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد شکر خادم را بخواند و گفت سرهنگان خوارزمشاه را بخوان چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد و من بدین با علی تگین صلح کرده ام و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون بآموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر عیاذا بالله شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی این پوست بازکرده بدان گفتم

تا خوابی دیده نیاید این مهتران که نشسته اند با من درین یک سخن اند و روی بقوم کرد که شما همین میگویید گفتند ما بندگان فرمان برداریم احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند این مقدمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدمان خود و مقدمان آمدند که قرار گرفت از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه خواجه احمد گفت روا باشد بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید فردا اسبان بشما داده آید این یک منزل روی چنین دارد درین باب لختی تأمل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد گفت سخت صواب است برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود احمد گفت چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زایل توان کرد آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند و بنده ملطفه یی پرداخته بود مختصر این مشرح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالی

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی

 

... چون این سلیمانی رسول القایم بالله امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود جوابی رسید که خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حج آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماوراء النهر بیایند مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن و مردمان آرزومند خانه خدای عز و جل بودند خواجه علی میکاییل را نامزد کرد بر سالاری حاج و او از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت که هم عدت و هم نعمت و هم مروت داشت و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه ها نبشته شد یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکاییل خلعتی فاخر پوشید چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه و مخاطبه خواجه و خواجه سخت بزرگ بودی در آن روزگار اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم

حکایت خواجه یی که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد پنج هزار دینار مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی اندازه آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او میگفت عارضه یی قوی افتاد هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود و آن جوان باد وزارت در سر کرد امیر را بر وی طمع آمد و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خف بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت من که بو الفضلم این بو المظفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمایه پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور دراعه سپید پوشیدی با بسیار طاقه های ملحم مرغزی

و اسبی بلند برنشستی بناگوشی و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او با او نشستندی و کس بجای نیاوردی و باغی داشت محمدآباد کرانه شهر آنجا بودی بیشتر و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود و من پانزده ساله بودم خواجه امام سهل صعلوکی و قاضی امام ابو الهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رییس پوشنگ و شحنه بگتگین حاجب امیر سپاه سالار حاضر بودند صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند چون بازگشت اسب خواجه بزرگ خواستند و هم برین خویشتن- داری و عز گذشته شد امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد تن در نداد

و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی و چند کنیزک آورده بود وقتی امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامه یی نبشت

نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد بمظالم برخواندند از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم یاد دار قوادی به از قاضی گری و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمد آباد میآمد بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه یی فراخ پرنقش و نگار چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد

بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاه سالاری دیگر باره خدمت کرد بوالمظفر براند چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی هفته یی درگذشت بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید ندیم بیامد و بگفت گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفه زین پوشید همچنین کردند تا آخر عمرش و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافگندند بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه میکشند

پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند اما هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد اگرچه همچنین برود آمدیم بسر تاریخ

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۷ - خلعت پوشیدن احمد عبدالصمد

 

چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند همه بسیچ رفتن کردند تا خبر یافتند وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غره ماه جمادی الاولی مردم که میرسیدند وی را سلام می گفتند و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است فرمود که پیش باید آمد دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن صفه بایستاد امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفه آورد و سخت دور از تخت بنشاند و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمت آن بود- از آستین بیرون گرفت حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بو النضر را داد تا پیش امیر بنهاد امیر احمد را گفت کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی گفت بفر دولت عالی بر مراد و هیچ خلل نیست امیر گفت رنج دیدی بباید آسود خدمت کرد و بازگشت و اسب بکنیت خواستند بتعجیل مرتب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکاییل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر و وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند سخت تمام و هر روز بدرگاه میآمد و خدمت میکرد و بازمیگشت

چون سه روز بگذشت امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد و بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند و آن خالی بداشت تا نماز پیشین و بسیار سخن رفت در معنی وزارت تن درنمیداد و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر- و آن قصه اگر رانده آید دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد و اسبش هم بکنیت خواستند و مردمان را چون مقرر شد وزارت او تقرب نمودند و خدمت کردند

و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخط خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس نموده این شرایط اجابت فرمود و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند کمر هزارگانی بود در آن و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند امیر گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور

 

... دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ پس برخاستند و بر کران چمن باغ دکانی بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند و احمد بدیوان خویش رفت و بونصر را بر آن دکان میان درختان محفوری افگندند و مرا بخواند نزدیک وی رفتم نسختی کرده سوی طاهر دبیر مرا داد و گفت ملطفه خرد باید نبشت مثال بود طاهر را که عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدمی با نام فرستاده آید و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطفه و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت آنجا رسیم گروهی را از ترکمانان می فرو گرفته آید آنجا و بنه های ایشان را سوی غزنین برده شود

چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد ایشان را فرو گرفته آید و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد اشارت وی درین باب نگاه داشته آید این مهم را که نه خرد حدیثی است این ملطفه خرد بتوقیع ما مؤکد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه چنانکه صواب بیند پنهان کند و نامه یی است توقیعی با وی فراخ نبشته در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است و نامه یی دیگر بود در خبر شغل فریضه بجانب ری و جبال و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند و گشاد نامه نبشتم و رکابدار برفت و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت و امیر برخاست و فرودسرای رفت و نشاط شراب کرد خالی

و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت نامه نویس از من بوکیل گوزگانان و کروان تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد من نامه نبشتم و وی آنرا بخط خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند و استادم باندیشه دراز فروشد و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست مرا گفت همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید گفتم و الله بجان و سر خداوند که همین می اندیشم گفت بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن و از آنجا سلطان را نامه نارسیده که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود که این تدبیر خطا پیش گرفته اند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم سود نداشت که این خداوند بهمت و جگر بخلاف پدر است پدرش مردی بود حرون و دوراندیش اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جباری و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی و دشنام دادی باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد این بگفت و بازگشت بخانه و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد و باشد که چنین نباشد و حقا ثم حقا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند چنانکه قصه آن بیارم و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که رفت و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم بره یی سخت فربه نهاده بودند مرا و بونصر طیفور را که سپاه سالار شاهنشاهان بوده بود گفت بره چون است گفتم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۷ - ذکر حال تلک هندو

 

... زندگانی وزیر دراز باد دریغا چنین مرد کاشکی او را اصلی بودی یحیی بخندید و گفت هو بنفسه اصل قوی و این مرد را برکشید و از فحول مردمان روزگار شد

و هستند درین روزگار ما گروهی عظامیان با اسب و استام و جامه های گران مایه و غاشیه و جناغ که چون بسخن گفتن و هنر رسند چون خر بریخ بمانند و حالت و سخنشان آن باشد که گویند پدر ما چنین بود و چنین کرد و طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند و الله ولی الکفایة

و چون شغل نامه ها و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی الله عنه فرمود تا وی را خلعتی سخت فاخر راست کردند چنانکه در آن خلعت کوس و علم بود او خلعت بپوشید و امیر وی را بزفان بنواخت و لطف بسیار فرمود و دیگر روز تعبیه کرد و بباغ فیروزی آمد و امیر برنشست تا لشکر هندو بر وی بگذشت بسیار سوار و پیاده آراسته بسلاح تمام و آن سواران درگاهی که با وی نامزد شده بودند فوجی با اهبتی نیکو که قاضی شیراز نبشته بود که آنجا مردم بتمام هست سالاری باید از درگاه که وی را نامی باشد و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب سالار هندوان خواستند و برفت روز سه شنبه نیمه جمادی الأخری

و امیر نماز دیگر این روز بکوشک دولت بازآمد بشهر و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز و پس بباغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمه رجب آنجا بود و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند و روز دیگر خلوت کرد گفتند مثالها داد پوشیده در باب خزاین که حرکت نزدیک بود و شراب خوردند با ندیمان و مطربان و غره شعبان را بکوشک کهن محمودی بازآمد بشهر

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۰ - ذکر آل برمک

 

... دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند و آن هدیه ها را بمیدان آوردند هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامه ملون از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس غلامان بایستادند با این جامه ها و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند هر چه خیاره تر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب

و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده نران با برگستوانهای دیبا و آیینه های زرین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصع بجواهر و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرین نعل زر برزده و ساختهای مرصع بجواهر بدخشی و پیروزه اسبان گیلی و دویست اسب خراسانی با جلهای دیبا و بیست عقاب و بیست شاهین و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین دیباها درکشیده در پالان دیگر اسباب و جوال سخت آراسته و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد و بیست با مهدهای بزر و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هر یک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسه های کلان و خمره های چینی کلان و خرد و انواع دیگر و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری

چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده هرون الرشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل یحیی گفت زندگانی امیر المؤمنین دراز باد این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانه های خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان هرون الرشید ازین جواب سخت طیره شد چنانکه آن هدیه بر وی منغص شد و روی ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانه ها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی که هرون الرشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۱ - گذشته شدن سپاهسالار غازی

 

و روز یکشنبه دهم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمایه سیاحی رسید از خوارزم و ملطفه یی خرد آورد در میان رکوه دوخته از آن صاحب برید آنجا مقدار پنج سطر حوالت بسیاح کرده که از وی بازباید پرسید احوال را سیاح گفت

صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است و عبد الجبار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود میجویند او را و نمی یابند که جایی استوار دارد و هرون جباری شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید و قصد مرو دارد و کسان خواجه بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند اما هنوز خطبه بر حال خویش است که عصیان آشکارا نکرده است و میگوید که عبد الجبار از سایه خویش می بترسد و از دراز دستی خویش بگریخته است و من که صاحب بریدم بجای خویش بداشته اند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است تا دانسته آید و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدمان محمودی این را سخت کاره اند اما بدست ایشان چیست که با خیلها برنیایند و تدبیر باید ساخت اگر این ولایت بکار است که هر روز شرش زیادت است تا دانسته آید و السلام

امیر مسعود چون برین حال واقف گشت مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیاح را بازگردانیده آید و بمقدمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد تدبیر این شغل ساخته شود و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود درست کرد و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصمد درین معانی تا وی درین مهم چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد و بونصر خالی بنشست و ملطفه ها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد و سیاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد ازین تمامتر اینجا حالها بشرح نمیکنم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب

 

و روز شنبه نیمه محرم سپاه سالار علی عبد الله بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود

و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمد برادر سلطان مسعود چنانکه پیش ازین یاد کرده ام و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت و چهارپای راندند بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند و بگتگین بدم رفت خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته بگریختند بدم رفتن خطاست فرمان نبرد که اجل آمده بود و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد که گریختگان جان را میزدند بگتگین در سواری رسید از ایشان خواست که او را بزند خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد ترکمانی ناگاه تیری انداخت آنجا رسید او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند بازآمدند

امیر رضی الله عنه بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود در وقت سپاه سالار علی عبید الله را بخواند و این حال بازراند علی گفت جان همه بندگان فدای خدمت باد هر چند خواجه بزرگ آنجاست تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری ناچار سالاری بباید با لشکری قوی امیر گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان

 

... و در رقعت هر چیزی نبشته است نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی باقی فرمان خداوند راست امیر گفت اینچه خواجه میگوید چیزی نیست خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد بونصر گفت همچنین است و فرمان خداوند سلطان را باشد و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصه خواجه گفت همچنین است

و امیر رضی الله عنه از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصه تا سر دره دینار ساری و این سفر در اسفندارمذ ماه بود و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها همه بر من وبال شد و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده را اندازه و حد پیدا نبود که توان گفت بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان اما سخت وبی ء است چنانکه بوالفضل بدیع گفته است

جرجان و ما ادریک ما جرجان اکلة من التین و موتة فی الحین و النجار اذا رای الخراسانی نحت التابوت علی قده

و امیر رضی الله عنه بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاول و از تربت قابوس که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازاده یی دست بگوسپندی دراز کرده بود متظلم پیش امیر آمد و بنالید امیر اسب بداشت و نقیبان را گفت هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود و امیر او را گفت بیستگانی داری گفت دارم چندین و چندین گفت گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست و اگر بگوشت محتاج بودی بسیم چرا نخریدی که بیستسگانی ستده ای و بینوایی نیست

گفت گناه کردم و خطا کردم گفت لاجرم سزای گناهکاران ببینی فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش بخداوند گوسپند داد و منادی کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد و راعی رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۵ - فتح ناتل

 

... امیر گفت روی چنین میدارد خواجه اینجا بباشد با بنه و اندیشه میکند و بونصر مشکان با وی تا جواب نامه ها نویسد و حاجب هم مقام کند تا احتیاطی که واجب کند در هر بابی بجای میآرد و فوجی غلام قوی مقدار هزار و پانصد با ما بیاید و سواری هشت هزار تفاریق گزیده تر و ده پیل و آلت قلعت گشادن و اشتری پانصد زرادخانه می بازگردید و به نیم ترگ بنشینید و این همه کارها راست کنید که من فردا شب بخواهم رفت بهمه حالها و عراقی دبیر با ما آید و ندیمان و دیگران جمله بر جای باشند حاضران بازگشتند و هر چه فرموده بود بکردند

و امیر نیم شب شده از شب یکشنبه هشتم جمادی الاولی برنشست و بر مقدمه برفت و کوس فروکوفتند و این فوج غلامان سرایی برفتند و بر اثر ایشان دیگر لشکر فوجا بعد فوج ساخته و بسیجیده برفتند و دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدند و منزل ببریده یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ بسیجیده و ندانسته بودند که سلطان بتن خویش آمده است و جنگی صعب ببود چنانکه بر اثر شرح دهم روز سه شنبه چاشتگاه یاز ده روز گذشته از جمادی الاولی سه غلام سرایی رسیدند ببشارت فتح و انگشتوانه امیر بنشان بیاوردند که از جنگ جای فرستاده بود چون فتح برآمد که امیر ایشان را بتاخته بود و دو اسبه بودند

انگشتوانه را بسالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی دادند بستد و بوسه داد و بر پای خاست و زمین بوسه داد و فرمود تا دهل و بوق بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست و غلامان سرایی را بگردانیدند و اعیان که حاضر بودند چون وزیر و حاجب بوالنضر و دیگران حق نیکو گزاردند و نماز دیگر را فرود آمدند و نامه نبشتند بامیر بشکر این فتح از وزیر و حاجب و قوم و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نبشت- و سخت نادر نامه یی بود چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیده ام- و این بیت را که متنبی گفته بود درج کرده در میان نامه شعر ...

... چون این حال ما را مقرر گشت درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامی تر و جنگی تر بود پیش بردند و براندیم و بر اثر ما سوار و پیاده یی بی اندازه چون بدان صحرا و پل رسیدیم گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان که اگر برین جمله نبودی ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی

سواری چند از آن ایشان با پیاده بسیار حمله آوردند بنیرو و یک سوار رو پوشیده مقدم ایشان بود که رسوم کر و فر نیک میدانست و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیرباز میمالیدند و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما و مخالفان بدم درآمدند و نعره زدند و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند از اتفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه صحرا و جویی و آبی تنک درو و پیلبان جلد بود و آزموده پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد عز ذکره از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدم پیش ما افتاد ما از پیل بآن مقدم بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آگیم است ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند و بی اندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند

و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود آخر پیادگان گزیده تر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان و تیربارانی رفت چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیاده کاری ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند چون پل خالی ماند مقدمه ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم سواری چند پیش ما بازآمد ند و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهر آگیم گرفتار شد جمله هزیمت شدند و لشکر- گاه و خیمه ها و هر چه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن و سواران آسوده به دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند اما اعیان و مقدمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود بازگشتند و آنچه رفت بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد و ما ازینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم ان شاء الله عز و جل

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا

 

... گفت سخت توجد است همه نه شماتت و هزل و مصلحت ما نگاه داری بجان و سر ما که بی حشمت بگویی گفتم زندگانی خداوند دراز باد با کالیجار را بزرگ فایده یی بحاصل شد که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیت خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند و مقدمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند و این همه سهل است زندگانی خداوند دراز باد که باندک توجهی راست شود که با کالیجار مردی خردمند است و بنده یی راست بیک نامه و رسول بحد بندگی بازآید امید دارند بندگان بفضل ایزد عز و جل که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد امیر گفت همچنین است و من بازگشتم و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد با کالیجار بازآید و رعیتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود بوالحسن عبد الجلیل را رحمة الله علیه بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد آنجا بباشد

چون کار برین جمله قرار گرفت الطامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد نشاط شراب کرد و همه شب بخورد و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود همه قوم از درگاه بازگشتند و هر چند هوا گرم بود عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی پیش آمدند و خدمت کردند بونصر گفت ایشان را چه خبر است گفتند از نشابور بدو و نیم روز آمده ایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم که صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال و سبب چیست خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامه ها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر می جنبانید من که بوالفضلم دانستم که حادثه یی افتاده باشد پس گفت

ستور زین کنید و دست بشست و جامه خواست ما برخاستیم مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۱ - بدگمان شدن امیر مسعود بر وزیر

 

و امیر مسعود رضی الله عنه از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور رحمة الله علیه و لکل اجل کتاب و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب- طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد و امیر چون بشهر رسید بگرم کار لشکر میساخت تا بنسا فرستد و ترکمانان آرامیده بودند تا خود چه رود و نامه های منهیان با ورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا بنشابور قرار بود از ایشان خیانتی و دست درازی یی نرفته است و بنه هاشان بیشتر آن است که شاه ملک غارت کرده و ببرده و سخت شکسته دل اند و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند بروز و بشب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را و بجواب که از سوری رسیده است لختی سکون یافته اند ولکن نیک می شکوهند و هر روزی سلجوقیان و ینالیان بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ بر بالایی ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند که تا بشنوده اند که رایت عالی سوی نشابور کشید نیک می ترسند و این نامه ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله عراقی را بیش زهره نبود که پیش وی سخن گفتی در تدبیر ملک

و طرفه تر آن آمد که بر خواجه بزرگ احمد عبد الصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند و سبب عصیان هرون از عبد الجبار دانست پسر خواجه بزرگ و دیگر صورت کردند که او را با اعدازبانی بوده است و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است و از خواجه بونصر شنیدم رحمة الله علیه در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت خدای عز و جل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد و من که بونصرم بحکم آنکه سرو- کارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است بر احوال ایشان واقف- ترم هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند و اذا جاء القضا عمی البصر و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت بازنگرفت اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت هر چه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت می بینی آنچه مرا پیش آمده است یا سبحان الله العظیم فرزندی از من چون عبد الجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی گناه گونه بوده ام من بهر وقتی که او را ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی گناهم و از آن این ترکمانان طرفه تر است و از همه بگذشته مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده اند وزارت خویش بمن دهند بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده اند وزیر ایشان باشم و چون حال برین جمله باشد با من دل کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رای و تدبیرم چون فراز آید گفتم زندگانی خداوند دراز باد این برین جمله نیست دل بچنین جایها نباید برد که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید گفت ای خواجه مرا می بفریبی نه کودک خردم ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت و دیر است تا من این میدیدم و می گذاشتم اما اکنون خود از حد می بگذرد گفتم خواجه روا دارد اگر من این حال به مجلس عالی رسانم گفت سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده اند اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی باز نمایی روا باشد و آزاد مردی کرده باشی گفتم نیک آمد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۳ - هزیمت لشکر سلطانی

 

... و بفرمود تا بوق و دهل بزدند برسیدن مبشران و ندیمان و مطربان خواست بیامدند و دست بکار بردند و همه شب تا روز بخورد و بسیار نشاط رفت که چند روز بود تا شراب نخورده بود و ماه رمضان نزدیک و چنانکه وی نشاط کرد همگان کردند بخانه های خویش

وقت سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید و هر چه داشتند از تجمل و آلت بدست مخالفان افتاد و سالار بگتغدی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و بتعجیل ببردند و خواجه حسین علی میکاییل را بگرفتند که بر پیل بود و بدو اسب نرسید و لشکر در بازگشتن بر چند راه افتاد در وقت که این خبر برسید دبیر نوبتی خواجه بونصر را آگاه کرد بونصر خانه به محمد آباد داشت نزدیک شادیاخ در وقت بدرگاه آمد چون نامه بخواند- و سخت مختصر بود- بغایت متحیر شد و غمناک گشت و از حال امیر پرسید گفتند وقت سحر خفته است و بهیچ گونه ممکن نشود تا چاشتگاه فراخ بیدار کردن و وی بسوی وزیر رقعتی نبشت بذکر این حال و وزیر بیامد و اولیا و حشم و بزرگان بر عادت آمدن گرفتند من که بوالفضلم چون بدرگاه رسیدم وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان خراسان و حاجب سباشی و حاجب بو النضر را یافتم خالی نشسته بر در باغ و در بسته که باغ خالی بود و غم این واقعه میخوردند و می گفتند و بر چگونگی آنچه افتاد واقف نبودند وقت چاشتگاه رقعتی نبشتند بامیر و بازنمودند که چنین حادثه صعب بیفتاد و این رقعت منهی در درج آن نهادند خادم آن بستد و برسانید و جواب آورد که همگان را بازنباید گشت که ساعت تا ساعت خبر دیگر رسد که بر راه سواران مرتب اند پس از نماز بار باشد تا درین باب سخن گفته آید قوم دیگر را بازگردانیدند و این اعیان بدرگاه ببودند

نزدیک نماز پیشین دو سوار رسید فراوی از آن سوری از آن دیو سواران او با اسب و ساز و از معرکه برفته بودند مردان کار و سخت زود آمده

ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامه پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند گفتند

این کاری بود خدایی و بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و بی کاری که بکردند لشکری بدین بزرگی خیر خیر زیر و زبر شد اما بباید دانست بحقیقت که اگر مثال سالار بگتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی نداشتند و هر کس بمراد خویش کار کردند که سالاران بسیار بودند تا از اینجا برفتند حزم و احتیاط نگاه میداشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست میرفتند راست که بخرگاهها رسیدند مشتی چند بدیدند از خرگاههای تهی و چهارپای و شبانی چند سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید که خصمان در پره بیابان اند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چندانکه طلیعه ما برود و حالها نیکو بدانش کند فرمان نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماشها و لاغریها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند و این آن خبر پیشین بود که ترکمانان را بزدند سالار چون حال بر آن جمله دید کاری بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه ها بشکست خاصه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمینها داشتند و جنگ را ساخته بودند و دست بجنگ کردند و خواجه حسین بر پیل بود و جنگی بپای شد که از آن سخت تر نباشد که خصمان کار در مطاولت افگندند و نیک بکوشیدند و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند

و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کار نادیده گفتند خوش خوش لشکر باز باید گردانید بکر و فر تا بآب رسند و آن مایه ندانستند که آن برگشتن بشبه هزیمتی باشد و خرده مردم نتواند بفکر دانست که آن چیست بی آگاهی سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند هزیمت دانستند و کمینها برگشادند و سخت بجد درآمدند و سالار بگتغدی متحیر مانده چشمی ضعیف بی دست و پای بر مادپیل چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن لشکری سر خویش گرفته و خصمان بنیرو درآمده و دست یافته چون گرد پیل درآمدند خصمان وی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند اگر نه او نیز گرفتار شدی و کدام آب و فرود آمدن آنجا نیز کس بکس نرسید و هر کس سر جان خویش گرفت و مالی و تجملی و آلتی بدان عظیمی بدست مخالفان ما افتاد قوم ما همه برفتند هر گروهی براهی دیگر و ما دو تن آشنا بودیم ایستادیم تا ترکمانان از دم قوم ما بازگشتند و ایمن شدیم پس براندیم همه شب و اینک آمدیم و پیش از ما کس نرسیده است و حقیقت این است که بازنمودیم که ما را و هشت یار ما را صاحب دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند و اگر کسی گوید که خلاف این بود نباید شنود که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی که بباد شد از مخالفت پیشروان اما قضا چنین بود

اعیان و مقدمان چون بشنیدند این سخن سخت غمناک شدند که بدین رایگانی لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی کردند و این اعیان بنشستند چنانکه آن خلوت تا نماز شام بداشت و امیر نسخت بخواند و از هرگونه سخن رفت وزیر دل امیر خوش کرد و گفت قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار و خداوند را بقا باد که ببقای خداوند و دولت وی همه خللها را در توان یافت و عارض گفت پس از قضای خدای عز و جل از نامساعدی مقدمان لشکر این شکست افتاده است و هر کس هم برین جمله می گفتند نرم تر و درشت تر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۵ - مواضعت نهادن با ترکمانان

 

... و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و بمشافهه پیغام داد درین معانی بمشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت و بازگشت و کار بساخت و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان و آنجا مدتی بماند و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه ها آوردند بمناظره در هر بابی که رفت و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت وصینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوال و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آن یبغو و یکی از آن طغرل و یکی از آن داود و دانشمند بخاری با ایشان و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد و با امیر سخن به پیغام بود آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه و دهستان بدین سه مقدم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود وصینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند یک تن ازین سه مقدم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد و استادم منشورها نسخت کرد و تحریر آن من کردم دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو و امیر آن را توقیع کرد و نامه ها نبشتند از سلطان و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند

و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دو شاخ و لوا و جامه دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزر هم برسم ترکان و جامه های نابریده از هر دستی هر یکی را سی تا دیگر روز رسولان را بخواند و خلعت دادند وصلت و روز آدینه پس از نماز هشت روز مانده از شوال صینی و این رسولان از نشابور برفتند سوی نسا و امیر لختی ساکن تر شد و دست بنشاط و شراب برد که مدتی دراز بود تا نخورده بود

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۱۷