گنجور

 
۱۷۴۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۸

 

... هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر

هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند

بند و شکن هر یکی بهک دگر اندر

عمداگویی کسی ز عنبر سارا

سلسله بسته است گرد معصفر اندر

چون قمرستش رخان و هست شب و روز ...

... نیست نظیرش به عالم صور اندر

از غم آن ماه بی نظیر بنالم

پیش خداوند مشتری نظر اندر ...

... خط سقاوت به گرد آن حشر اندر

هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش

عز مخلد به بند آن کمر اندر

کین و خلاف تو آتشی است که دارد ...

... مشک سرشته به قطره مطر اندر

چون شود اندر بنان تو درر افشان

خیره کند عقل را بدان درر اندر ...

امیر معزی
 
۱۷۴۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۲

 

... کنی از عقل و رای رآی نفور

بستانی همه ولایت رآی

چون سکندر همه ولایت فور ...

... راست گویی ز مهر وکین تو خاست

نوش و نیش از سر و بن زنبور

فلک رابع است لشکرگاه ...

امیر معزی
 
۱۷۴۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۳

 

... می نوش در این باغ و در این بزم و در این سور

بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا

بنگر که شجر هست پر از لؤلؤ منثور

اندر دهن قمریکان ساخته بربط

واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور

خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس

چون زلف به هم در شده و دیده مخمور ...

... آراسته بزم تو پر از بچه حوراست

از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور

تا ملک جهان است جهاندار تو بادی ...

امیر معزی
 
۱۷۴۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۲

 

... شنیده ای پدر مهربان و کودک عاق

وفای تو صنما عقده بست با جانم

فراق تو ز چه معنی است در میانه صداق ...

... نظام ملک خداوند سیدالوزرا

ابو علی حسن بن علی بن اسحاق

ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد ...

... چنان کجا عرب از رمح و دیلم ار مرزاق

گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را

زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق ...

... سخنوران جهانند خاضع الاعناق

زکام بنده شود گرد بینوایی کم

گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق

وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد ...

امیر معزی
 
۱۷۴۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۳

 

... چو در مدیح تو دولت زبان گشاده به نطق

به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق

فلک چوکار ممالک به تو مفوض کرد

حواله کرد به تو رزق بندگان رزاق

زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد

که کلک توست کلید خزانه ارزاق ...

... شوند پیش رکابش سران روم و عرب

چو بندگان کمر بسته خاضع الاعناق

عروس عقد تو را با زمانه بست قضا

درست عقدی کان عقد را مباد طلاق ...

امیر معزی
 
۱۷۴۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۷

 

... کلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ

چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ

نهیب و سهم تو را در جهان چنان اثرست ...

... کشی ز روم به خوارزم بت پرستان را

فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ

ایا به دست کرم زایران عالم را ...

امیر معزی
 
۱۷۴۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۸

 

آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ

زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ

لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید ...

... گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار

یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ

گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار ...

... ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی

بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ

ماه مهر آمد زیادت کرد باید مهر ماه ...

... حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ

شیر زوری کاو به نیزه زور بستاند ز شیر

رنگ چشمی کاو به غمزه چشم برباید ز رنگ ...

امیر معزی
 
۱۷۴۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۰

 

... چون تو آراسته باشی به حلی و به حلل

خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک

وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل ...

... من به نزدیک تو چون آیم کز نرگس مست

بنمایی به من از دور همی تیغ اجل

شرف دین و قوام دول و عمده ملک ...

... آن کریمی تو که از نامه اعمال ولی

بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل

کس نبیند سبل از چشم حسود تو جدا ...

امیر معزی
 
۱۷۴۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۹

 

... کردم از شوریده حالی رخ چو نیل و تن چو نال

گر نداری باورم بنگر ا چسان نامیده اند ا

نام او شوریده زلف و نام من شوریده حال ...

... پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند

تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال

پور زال اکنون ز عقبی گر به دنیا آمدی ...

... گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال

باز اگر بر پای کبکان بسته بیند خط تو

بر سرکبکان به خدمت گستراند پر و بال ...

... با سؤال آیند و با فکرت بر تو زایران

بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال

شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای ...

... کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال

گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد

راست پنداری عروسانند با غنج و دلال ...

... کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال

تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه

تا ز معشوقان زیبا عاشقان گیرند فال ...

امیر معزی
 
۱۷۵۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۶

 

... سیاره و چرخ است که در سیر و مدارش

بسته است قضا نیک و بد خلق دمادم

از جنبش او بهر ولی رامش و سورست ...

... واو درکف تو هست دم عیسی مریم

ای آن که نظام بن نظام بن نظامی

زیبدکه شود کار رهی از تو منظم ...

... گر حکم تو و رای دلارای تو باشد

مرسوم مهیا شود و بنده منعم

تا کامل و محجوب بود اعلم و افضل ...

امیر معزی
 
۱۷۵۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۷

 

... سایه یزدان ملک شاه آن که اندر ملک خویش

بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم

تا که او گیتی گشاد و بست بر شاهی کمر

قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم ...

امیر معزی
 
۱۷۵۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۰

 

... چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق

گشاده شد در شادی و بسته شد در غم

به لطف صلح برآوردی از میانه جنگ ...

... به نامه ای که نوشتی تو از عجم به عرب

شدند بنده سلطان عرب چنانکه عجم

زنام سلطان زینت گرفت در بغداد ...

... اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود

فسون آصف بن برخیا و خاتم جم

تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون ...

... که خستگان قضا را توکرده ای مرهم

چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزاق

سعادت دو جهان کرد قسم تو ز قسم ...

امیر معزی
 
۱۷۵۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۵

 

... گشاده بود زبانم به نام و ذکر خدای

اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام

وگرچه بود کف من تهی زآب کروم ...

... به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم

به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام

سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم ...

امیر معزی
 
۱۷۵۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۶

 

... که جمالت نبود بی من بیچاره تمام

زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند

دل مسکین من افتاده در آن دام مدام ...

... نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست

که کریم بن کریم است و همام بن همام

شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان ...

... زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام

ز بنان تو خرد را عجب آید که همی

معجز و سحر مرکب کند اندر اقلام ...

... کرده بر جامه عمر تو علم دست بقا

بسته بر نامه جاه تو ا علاا دست دوام

امیر معزی
 
۱۷۵۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

... کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست

کاو وزیر بن الوزیرست و همام بن الهمام

دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر ...

... تیر محنت خسته کرد آن قوم را در یک وطن

بند خذلان بسته کرد آن قوم را در یک مقام

خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق ...

... عالمی آشفته مانند هیونی بی لگام

کار دولت خام بود و بند دولت بود سست

باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زردفام

سبزکردی شاخ زرد و تازه کردی باغ خشک

سخت کردی بند سست و پخته کردی کار خام

گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل

گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام

اصل هرکاری کنون بستی تو بر عقل و کرم

جهل جهال از میان بیرون شد و لؤم لیام ...

... اندر آن هنگام کز مشرق برآید نور بام

سایه طوبی بنای دولتت را باد بوم

موکب شعری سرای همتت را باد بام ...

امیر معزی
 
۱۷۵۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۲

 

... نرگس وگلنار و سرو و ماه و یار سیمگون

تا سحر هر پنج بر بالین و بستر داشتم

گوهر آگین شکر خندان چو بگشادی به ناز ...

... من به یک دم هر دو اندر زیر چادر داشتم

گاه بنشستی و دادی ساغر و گه بوس و من

گاه اندر دست زلفش گاه ساغر داشتم ...

... من از آن الله اکبر مرگ خوشتر داشتم

ناگهان بربست معجر گرد ماه دلفریب

ماه برگردون بد و من زیر معجر داشتم ...

امیر معزی
 
۱۷۵۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۳

 

سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد د ین

که گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین ...

... سپاهی را که بدخواهت همی گرد آورد شاها

کنی همچون بنات النعش اگر هستند چون پروین

کسی کاو برخلاف تو به خواب اندر شود یک شب

زخاک او را سزد بستر زسنگ او را سزد بالین

هر آن شعری که بر نامت بگوید بنده شاعر

به جنات النعیم اندر همی خوانند حورالعین

به تو جاوید و پاینده است هم شادی و هم شادی

به شاهی از جهان بگذر به شادی در جهان بنشین

دعاگوی تو دولت باد هر جایی که بنشینی

که چون دولت دعا گوید کند روح الامین آمین

امیر معزی
 
۱۷۵۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۷

 

... ملک پدران داد به دست تو زمانه

بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون

گر رای به زابل کنی از بهر تماشا

ور روی به توران نهی از بهر شبیخون

فغفور بنالد ز تو در بتکده چین

چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون ...

امیر معزی
 
۱۷۵۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۴

 

... گهی ز رشک قبا کرده ام ز پیراهن

قد تو بینم اگر سوی سروبن گذرم

رخ تو بینم اگر بنگرم به برگ سمن

ولیکن از رخ و قد تو گر براندیشم ...

... زتیغ او همه تایید زاید و نصرت

که تیغ اوست به تایید و نصرت آبستن

به وقت آنکه دو لشکر نهند روی به رزم ...

... ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن

به چاه بسته نگشتی به چاره گرگین

اگر شهامت و حزم تو داشتی بیژن ...

... همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست

چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن

به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل ...

امیر معزی
 
۱۷۶۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۵

 

... بفروزند ندیمان ز می صافی جان

جام می پر بستانند و تهی باز دهند

پیش بخت ملک ملک ده ملک ستان ...

... تو به اقبال همی بگذری از جد و پدر

سخن بنده یقین است و در این نیست گمان

دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک

پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان

از تو شد مقبل و از فر تو بفزود امید ...

... پسر امسال به نزد پسر آمد مهمان

تو توانی که به شاهی بنشانی او را

که تویی در همه عالم ملک ملک نشان ...

... وآن به نام تو همی خطبه کند در توران

کارهایی که درش بسته تقدیر بود

چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۶
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
۵۵۱