یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته
روزی دو گذشت تا گزندی رامش سوز و رنجی آرامش رباکوب اندیش دل و هوش پرداز روان است در بزم گرامی سرور فریبرز تن بر بالش داده بودم و دل برنالش نهاده تا سر از بستر برآرم و دردم از راه سپاری خوشتر گردد یاران هم آوزاه گشتند و در خواه تاخت و تماشای بیرون دروازه کردند کاروانی دیدیم و آشنارو کاردانی رسید و شناخت پرسید و نواخت کیش میزبانی را در خورد دانست و توانست خویشتن ساز جاروب و گسترش ساخت و برگ و سامان خوان و خورش کرد دانسته شد از بنگاه جندق و به دامغان اندرش جایگاه است و با بسطامی زاد و بوم جوانی بسیج اندیش کشور ری و آن فرخنده فرگاه از آنجا که من بنده را همواره در بست و گشاد خوی بدان درگاه و روی بدان آستان است و جان و دل پیوسته با گفت و شنود و نامه و پیغام سر کاری همداستان بزم همایون را به دستوری که پیشه پیشین است و اندیشه دیرین ساز نامه نگاری کردیم و انداز راز شماری پرندوشینم به اندیشه سر کاری گفت و گذاری همی رفت و بی آگاهی کام و زبان آشکارا و نهان راز و نیازی همی خواست
دیدم از آغاز ماه تاکنون که شمار روز از بیست نگذشته و هنوز از پیشگاه خداوندی پیک پاسخ اگر همه نفرین و دشنامی باشد سرافراز نگشته پنج لوله نامه های تو بر تو پخته و خام نگاشته ام و اگر خود مرغی از این دام بدان بام و از این گلخن بدان گلشن بال پرواز گشاده نامه دیگرش نیز آویزه برداشته سخت شرمنده شدم که این ژاژ دل آشوب چیست و این مایه افسانه جان کوب کدام آنچه دل گفتن همی خواهد از سروا و سرود خامه و نامه بیرون است و آن گوهرهاکه سفتن توان با دلخواه فرسوده روان و پژمرده خرد دگرگون از آرایش نامه جز زیان هنگام چه زاید و آلایش گفتار روز رامش را جز کاستی چه فزاید ناگفته چه گفته گفته چون ناگفته شعر ...
... چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید
باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام سرکار خان زاده آزاده را از خوار به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آیین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدایی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا گرم و گیرا نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن
از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸ - به مهربان یاری نگاشته
جانم خاک راهت باد و روانم گرد گذرگاهت در کجایی و چه جایی چه می دهی و چه می ستانی بختت مهربان است یا سرگران همراهان یار دلند یا بار دل از گفته های گهر سفت دو استاد کهن و دو خداوند سخن خواجه و شیخ چه اندوخته و از روان پروران که سخن گستران این روزگارند چه آموخته ای همگنان را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ بدان فرخ فرگاهت که چرخش خاک درگاه باد به دستور پیشین راه است یا دست آویز بیماری های بربسته خاک گذرگاه شمارت با ساز و سرود است یا نماز و درود رشک اندیشان را در آویز و آزار فراز است یا راه آمیز و سازش باز بدخواه دستان دست نیرم نیرو دوستی اندیش است یا بر همان هنجار دیرین و آیین پیش بدان خدای که ما را بندگی داد و ترا خداوندی گزارش تیمار و خرسندی خواری و ارجمندی کاستی و فزایش بی تابی و آسایش بلندی و پستی هشیاری و مستی هر چه هست بی کاست و فزود نگارش فرمای و همراه هر که دانی و توانی پیش از آنکه سایه خورشید در فراخای شمیران پهن و دراز افتد و سامان دزآشوب و تجریش از جوش خرانبار بیگانه و خویش با رسته رستاخیز انباز آید با بنده خاکسار خویش فرست که روزم از امید سیاه است و دیده از چشمداشت سفید
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۹ - به یکی از یاران نگاشته
... کز خون دل و دیده بران رنگی نیست
نه چندان آرزومندم که راه انجامم به نامه و پیام از تو خرسند دارد یا پس از این جان دل بسته و دل جان خسته را بی تماشای چنبر ابروان و زنجیر گیسوانت به کمان و کمند باز توان داشت آن بردباری ها همه بر باد آمد و آن خویشتن داری ها یکسره با خاک آمیخت مصرع بیش از این صبر ندارم چکنم تا کی و چند
پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخویی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد روز گذار نه روز سیاهم
باری از چهر مهرفروزت روشنایی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سایی دید همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد شعر
ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز
برسد روز به پایان و به پایان نرسد
باری اکنون که به فر پای بوست دست رس نیست و از پاس راه بانان مرا بدان گلشن و ترا بدین گلخن بار از پیش و پس نه در خورد توانایی نامه نگاری را که کاردانان نیم دیدار نهاده اند سال و ماهی خامه و شست رنجه فرمای و روان دردمندان را که در پنجه پولاد مشتی های ناکامی شکنجه اندیش است به نوید پیوستگی اگر چه گزاف باشد رستگی بخش
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم مصرعدریاب که آب تابم از سر بگذشت
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفایی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داداگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۱ - به سرکار والا داود میرزا نگاشته
زاده آزاده والانژاده سلیمانی داود میرزا که بختش پاینده باد و زندگانی فزاینده از این بنده بی هست و بود که آذرش همه دود است و سودش یکسر زیان پس از هزار مهربانی و نواخت یک نامه پهلوی پرداخت بر فرهنگ پارسی خواست و بارها ساز و سامان باز گفت آراست انجام فرمایش سرکارش را از دل و جان پذیرا گشتم و بدان مایه سردسرایی که گاهی از در آزمون خانه همی رفت گرم و گیرا همه اندیشه و تلواس آن بود که این کمینه خواهش را بی آنکه چشمداشت دراز افتد و به نامه و پیغام نیاز خیزد هم در بزم بهشت دیدارش آغاز آرم و به پایان برم از آنجا که گردش اختر برون از پرگار کام است و ترکجوش جنبش گردون تکه بیش از دهان هر پخته و خام ده روز افزون همی رفت تا با همه آسودگی و رامش و ایستادگی و کوشش گویی نای زبان از گزارش بسته اند و دست توان از نگارش شکسته به هزار اندیشه دل سختی سخن گفتن نداند و خامه گهری سفتن نتواند شرمسازی سرکارش از دیر انجامی این کمینه کارم که کودکان دبستانی را راست داشتن چنانستی که دستار بندان اخباری را ماست گماشتن با همه دلبستگی از دیدار فرشتی سرشتش که شرم هشت بهشت است دوری انگیخت و کوری آورد هم مگر سر کار میرزا ابراهیم که در آن بزم مینو نمونش همواره راه است و بدان هنجار زیبا و گفتار شیوا پوزش اندیش هزار گناه در خواه بخشایش آرد و از این آزرم و شرمندگی و تیمار و پراکندگی ام مژده آرام و آسایش رساند از هنجار ناهموار این نگارش پارسی گزارش پیداست که من بنده هیچ ندان سردسخن پریده دست شکسته دهن را نیرو و توان آن همایون نامه که از اندیشه آفریدن و پندار پروریدن کیوان دست بر دهان است و تیر دامن به دندان نبوده و نیست و نخواهد بود اگرش جز این کار آسان آغاز دشوار انجام فرمایشی هست وگر خود همه سر باختن است و جان در انداختن گو بفرمای که روی بر آستان است و روان در آستین
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده
... بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین
به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم راز نوازش راند و ساز سازش نواخت پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان شعر
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به مویی تلخکامی نداشت نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش از تو بهتر که جوییم و از این خوشتر چه گوییم مصرع آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی
پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سایی و سامان نیاز سرایی افتد این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهایی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند آشنایی خواههرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۳ - به اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل پیمان بار خدا را جعفر نادرست به درستی باز در هم شکست و به درشتی بر هم ریخت پند خرد پسند مرا با سخت رویی و شوخ چشمی پس گوش افکند و یکباره فراموش ساخت چوب و بند داغ و گزند دارای یزدش اندک اندک از یاد شد و پاس خاموشی که مایه آسودگی است بر باد داد زرپرستان تهی دست را به دروغی راست نمودن داغ درون تازه خواست و داستان کان بازی و کوتاه تازی به دستانی که داشت بلند آوازه کرد سرور زودباور ملامحمد علی را بند نیرنگش دام گردن شد و خار ریو و رنگش چنگ دامن والا و پست هر مایه کالا پس افکند و اندوخته داشت پاک بر آذر سوخت و پختن سودای خام را دیگی گشاده شکم و کشیده بالا بر کردنهان از خویش و بیگانه آن دزد خانه و دشت و آتش بازار و کشت را به مهمان خواند و به گسترش های نرم و رنگین و خورش های چرب و شیرین آیین میزبانی سخت به فرجام انگیخت چهل روزش کما بیش به خانه خویش اندر نگهداشت و جز سامان کوره و دم بیش یا کم سود و سرمایه هر چه بود یک کاسه تبه ساختپس شباهنگام با خامی دو دیگر میان جویایی تنگ آورد و بر هنجاری باد آهنگ گام پویایی فراخ افکنده دره و کوه پیمودن گرفت و به بوی سودی نابوده پای و پی فرسودن در تموزی دوزخ جوش و آفتابی دریا خوش گدار نمک و گریوه زرین را آغاز بام تا انجام شام فرسنگ ها تاخت و از در آزمون با چنگ و ناخن خاک ها کند و سنگ ها سفت از دامان هر پشته و تل ریگ ها بر دل کوفت و خاک ها بر سر ریخت و در گرده نگاه هر ماهور و کتل خاره ها بر سینه و خارها در دیده شکست همه بر جای گنجش مار شکنج زاد و در راه کامش رنج جان افزود ناخن های خارا شکاف از شخم و شیار خاره و خاک سودن انگیخت و پای دره سپار از پوی بیهوده فرسودن آورد مشک و انبان از آب و نان بی بهره افتاد و چارپای از بی برگی های کاه و جو و گیاه کهنه و نو چرا اندیش بیش و خرزهره گشت جعفر نادرست از کاستی نان و آب و سستی توش و تاب و بدگمانی انبازان و بیغاره و دشنام آخوند سخت پریشان شد و در پرده از کرده خوی بدفرمای خود نیک پشیمان ولی از در ترفروشی و تیتال یاران را بگفت گزاف و نوید دروغ دل همی جست و سرهمی بست از آن افسانه و افسون و ریو روباهی همه را خواب خرگوشی داد و بدان گرگ آشتی از اندیشه کاوش های پلنگی و غرش های شیری ساز آرام و خاموشیچندانکه تنها بر خاک آسودن آورد و سرها بر سنگ غنودن پای آهو پی را پویی باد سنگ و بال را پری کبوتر آهنگ ساخته تا آخوند آواره از خواب مرگ بیدار و یاران بیچاره از مستی پندار هشیار آمدند دره ها و کتل ها سفته بود و ما هورها و تل ها رفته هر سه پس از بیداری لختی دیر انجام بر خاک نشستن گرفتند و سنگ بر سینه و سرشکستن هر یک از راهی چپ و راست دویدن آورد و شکسته بال و گسسته پر شیب و بالا پریدن ویژه آخوند که ریگ هامون از خون پی رشک گوهر رخشان ساخت و سنگ شخ های زرین از پای شاخ شاخ آزرم کوه بدخشان سرانجامش پای شتاب از پویه لنگ افتاد و در جستن و جستن از همه راهش پای سرگردانی و سر بی سامانی به سنگ آمد روی درماندگی بر خاک مالیدن گرفت و سخت از دل دردناک و بخت سست گوهر بدین مویه نالیدن شعر
ز روزگار بنالید می به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
خار و خسته زار و شکسته مایه در باخته کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی توش و تاب بی هوش و خواب پای از پویه فتاده جان بر لب ستاده خانه بر پشت خایه در مشت پرکنده پراکنده پشیمان پریشان پای از پیش چشم از پی لنگ لنگان ریگ هامون به پی سود و چون روی خانه نداشت رای ری کرد از گرد راه داوری به دربار پادشاهی برد و از ناله چرخ آویز و اشک زمین پیما لرزه در ماه تا ماهی افکند رهی را از این راز آگهی افتاد خانه و خون آن دیو پیشه دیوانه اندیشه را سر در تباهی دیدم و اختر زندگانی آن تیره روز را روشن روشن رو در سیاهی
پیش از آنکه ناله دادخواهی گوش دار سرکار پادشاهی گردد و فرمان گرفت و دژخیم خون ریز بر آن دزد زن بمزد نوشته و راهی با صد هزار لابه و لاغش فراز آمدم و پوزش های کین سوز مهرساز آغاز نهادم خاکش از روی رفتم و گرد از موی که آسوده زی و فرسوده مپای هر مایه کالا که از تو درین سودای بی سود زیان کرد و آن دزد دغا پیشه به تیتال از میان برد و بر کران تاخت دو بالا خواهم خواست و اگر هیچش نباشد زن و فرزند خویش و پیوندش را با تو به جای برده و لالا خواهم فروخت
و همچنین او را به سرخ و زرد امیدها دادم و از سفید و سیاهش درهای باغ سبز گشادم تا اندک اندک از رمیدن رام آمد و به پیمان و سوگند از غوغا و آشوب آرام گرفت یک ماهه به مهمانی فرا پیش خواندم و زبردست خویش نشاندم بی کاستی و گزاف آنچه پیداست چهل تومان بند بسته واز بند جسته فرزندی خان نایب را بدانچه آن پیر جوان آرزو و اهریمن آدمی رو با این گول ساده دل و کم دید بسیار هوس کرده رازگشای و بازنمای پس از گفتن و شنیدن و دانستن و رسیدن بدان دار و بر آن گمار که نخست به اندرز و نرمی نه درشتی و گرمی از وی بخواهد و اگر جهانی به میان داری خیزند پشیزی نکاهد چنانچه در دادن ساز شغال مرگی ساخت و رنگ روباه بازی انگیخت روان پروران و دستاربندان آن مرز و بوم را از این دستان که در اردکان ساخته و آخوند بینوا را بدین دمدمه و افسون کاسه و کیسه پرداخته آگاه ساز و گواه گیر
پس با ریسمان پای افراز و چون ناخن پرداز شکنجی که راه زنان را شاید و گرفتی که خانه کنان را باید تو و نایب هر دو یاسای داوری را کار بند آیید و بر هنجار سردار سمنان نه سالار دبستان تنخواه را کار اندیش داغ و درفش و کار و گزند شوید سیم از دل سنگ به کند و کوب برآید و از چنگ سنگدل به بند و چوب پس از آنکه گردن آن خیره سر از دام وام پرداخته شد و کار سرکار آخوند به کام دل ساخته نیازی درویشانه از سود و سرمایه من آنچه دانی و توانی به چهل تومان در افزای و با نامه پوزش آویز و پیامی لابه آمیز بی ساز سپاس و امید پاداش و بویه بخشایش به خداوند تنخواه فرست و نوشته رسید و خرسندی به خامه و نگین وی دریاب بی آنکه چشمداشت دیر و دراز افتد ودیگر ره به نگارش و چپر نیاز خیزد با من رسان زنهار در انجام این کارکوتاهی مکن که تا جعفر بدین وام آلوده است و آخوند بدان درد فرسوده من به یک چشمزد آرام و آسوده نخواهم زیست و نابوده چو بوده بوده چون نابوده خواهم انگاشت
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود درشد و آمد شماری دیگر داشت و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگویی و زشت جویی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده با این سخت پیمان و درست پیوند سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جویی بر کران زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت و از تلواس زیان و سود رسته نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۶ - به یکی از دوستان نگاشته
امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی از بام آمیزش پریده از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۹ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها مژده بازگشت سرکار و همراهان آویزه گوش و پیرایه هوش افتادپاک یزدان را بر این نوید که خوشتر از زندگانی جاوید است چهر سود درگاه نیاز آمده به رامش و آرامشی بیرون از چنبره اندازه و گران انباز شدم دریافت همایون بزم مینو نمون را چار اسبه پی سپار سامان دربند بودم و بدین اندیشه خرسند که دمی دو به فر دیدار و گفتار یاران زهرم گوارش قند گیرد و پیکر مستمندم که از کوب و کند جدایی پای فرسود تیمار و گزند پستی بود گردن افراز و سربلند گردد
یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان گفت آری همچنان میرو که زیبا می روی ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید به کیش من و پیش خود خوشتر نماید پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته
گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته دهنو کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ سخن ها راندم و افسون ها خواندم مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید پاسخی که باز گفتن توان از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است همانا کان زر باشد پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است و این مشت نمونه خروار پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده نان در انبان نهادم و سر در بیابان شعر
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد گل پویایی خار آورد و گنج جویایی مار شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند و همچنین در راه جویایی وپهنه پویایی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن شعر
مرا خود دل دردمند است ریش ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۱ - به یکی از دوستان نگاشته
شنیدم جهان دانش و مردمی حاجی ابوالقاسم فر خجسته دیدار ارزانی داشته اند و گردن و دوش من بنده و سرکار را از فرخ رسید خود که دل های خسته را نوید است و درهای بسته را کلید سپاسی سهلان سنگ گذاشته اند بامدادان دریافت همایون دیدارش را گام گذار و پویه شمار بودم از آن پیش که رخش به درگاه و رخت به فرگاه رسدفرستاده بندگان خان فراز آمد و نوشته ای که بی هیچ درنگم خواسته بود باز سپرد پهنه پوزش تنگ دیدم و باره سرکشی لنگ بی سخن پذیرش فرمان را راه اندیش آن فرخ انجمن گشتم و تماشا سگال آن خرم چمن شعر
فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۲ - به یکی از آشنایان نگاشته
نزدیک شام کار بند پیمان و پیوند دوشین شو آخوند را با اشک و آه همراه کن رامش اندوز پیشگاه حاجی علیرضا گرد سخن های خوب و خوش که استواری بخش بنیاد آشتی و آمیز است بر گوی دست سرکار بی بی نسا را با سفارش های زنانه به دستش بسپار زن و شوهر را با یکدیگر در کوی دیرین که شرم مشکوی خسرو و شیرین است جای ده و سپاس بار خدا را که بر این کار نیکو سرانجامت انگیخت بجای رسان و زود برگرد که راه دیر انجام شب نشین در پیش است و پرخاش بدفرجام عین البکا در پس مصرع بدست باش که کاری بجای خویشتن است
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته
سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند شعر
سپردم به زنهار اسکندری ...
... گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است پروانه مهر آمیز رسید که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند نه باندیشه این کارهای هیچ مایه به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست شعر
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته
... ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان رهی را اگر آگهی بود که رنج جدایی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمایی فرستاده اند سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند دو هزار بیش ندهم از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوییم هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آییم و سپاس اندیش پاک خداوند
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد از چنگ این فزون جوی شره بازم رهایی بخش و به آسودگی آشنایی ده که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواههد خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان خوشه تا خرمن مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دایی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است کس ندیدم که گم شد از ره راست
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۷ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها میانه سرکار و این خاکسار پیمان بر آن رفت که تا هنگام بازگشت دوبار افزون رنج افزای یاران در بند و به دیدار مهرآویز رامش زای این گروه که همه را از دل و جان بنده ام و به جان و دل پرستنده آسوده روان و خرسند نشوم تا اکنون که بیست و ششم ماه است پای درنگم در دامن بود و گوش بر در و چشم بر روزن تا یار یزد سپارم کی لگام گرای سامان اردکان آید و مرا از پیوند گوشه تنهایی دست آویز شکست پیمان گردد زاده آزاده آقا عبدالله امروز را شکوه ساز و گله اندیش به سرافرازی ام گام فرسا گشته که این خانه نشینی و گوشه گزینی را در پاس پیمان منست کمند مهرت به شکار ما بر نتافت و پیوند یگانگی با همه بستگی ها ساز سستی گرفت این رنگ ها را بهانه جستی و بیگانه وش در خانه نشستی پاسخی دلپذیر که روانش آرام گیرد و زبانش در کام خزد نداشتم ناچار پای بی نیازی بر تارک پیمان سوده روانه در بند گردیدم به فر خجسته دیدار ایشان و دیگر خویشان دست پریشانی از دل بر کران زیست و پای ناکامی از گل بر آمد به درستی دانست که پیمان سرکاری را پاس اندیشم و گرنه بندگی های دیرین به جای خویش است
کی باشد از در درآیی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش تویی نیست بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پویی ها و مردم جویی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۸ - پاسخ نامهای است که به دوستی نگاشته
برخی تن و جانت گردم نامه روان پرور که آورده جان و دل است نه پرورده آب و گل تارک بختیاری را کلاه کیانی شکست و کام امیدواری را چشمه زندگانی گشود چندان دیده بر آن سودم که از دوده سیاهی نماند و رخنه از کاوش مژگان سر در تباهی نهاد سپاس تندرستی و آرامش سرکاری را بوسه اندیش آستان نیاز و به رامش و درنگی در خور دلخواه دمساز آمدم پاک یزدان کارهای یزد را به دستی که خواهش دوستان است و کاهش دشمنان بی آنکه درنگ خداوندی دراز افتد و کمند تاب و نیروی بندگان به کوتاهی انباز ساخته و پرداخته باز آیند و در آن کنج دنج که دام و دد را بار و نیک و بد را راه گفت و گزاری نیست پیوند و آمیز درویشانه ساز گردد امروز به یاد بوی گل از گلاب جستن شادی اندوز خجسته دیدار سرور مهربان مولازاده شدم تا مگر گرد گسستگی بدین بستگی پرداخته و کار رستن بدین پیوستن ساخته آید
درد آرزومندی را بهبودی نخاست و سودای تاسه و تلواس را سودی نرست شعر ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن چون به درستی کاربند نگاه آمدم فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینایی گام نه و از سردانایی کام جو مصرع همچنان میرو که زیبا می رود از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۰ - به دوستی نگاشته
برخی جانت شوم بیشتر مردم روزگار دیر پیوند و زود سیرند و سست مهر و سخت گیر پاک یزدان را ستایش که گوهر سرکاری را پاک از این آلودگی ها سرشته و در روزنامه زندگانی چیز دیگر بر سر نوشته چون شد که آزموده یاران را به چیزهای هیچ مایه که یکی در پای بردن کیش نامه نگاری است رنجه میداری و شکنجه می فرمایی تاکنون سه چهار نامه که رسید همه را آگاهم یک پاسخ از فرگاه مهربانی نگارش نیفتاد و جز راه و روش بیگانگی و بیزاری به کار نرفت زبان را به گله گزاری باز مخواه و این رشته را به مویی توان بست دراز مکن نکوهش آیین درویشی نیست و کاوش بیگانه وار هنجار پیوند خویشی نه اگر نه دست کیفر را نبسته اند و کلک باد افراه را نی در ناخن نشکسته کاری توان کرد و شماری آورد که از این پس کرده های پیشین را پیرامون نگردی و این اندیشه بد پیشه را که تیشه ریشه کن است در نوردی اگر بیش از این سرایم و دردهای نهفته که گرد دل و پیرامون زبان همی گردد باز نمایم کارت از فرزانگی ساز دیوانگی آرد و خانه هوشت از آبادی سر در ویرانگی نهد
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۳ - به یکی از دوستان نگاشته
... اکنون نکنی گناه کی خواهی کرد
نامه های سیاه همه آنجا سفید است و بیم های بزرگ آنجا همه امید امروزت از این راد خداوند راه گشایش از همه در باز است و فردا از آن بار خدای که همه از اوست نی نی که خود همه اوست همه کار بخشایش بساز اگر برگ نوا و سامان و نواخت را فرو فزایش جویی و در این رنج لانه و آن گنج خانه هر دو آرام و آسایش تا زبان را نیروی گویایی است و پای را بازوی پویایی چار اسبه راه سپاسداری رو و ده مرده راز ستایشگزاری ران
باری در خواست آنکه به پاس این رامش و سپاس این آرامش هر هنگامت از باده و جام و ساده و کام آسودگی رست و دل از خاکبوس آن فرخ فرگاه و فرخنده درگاه که نمازگاه زمین و آسمان است و بوسه جای پادشاه تا پاسبان چاره این آلودگی خواست چهره سایی و لابه سرایی این سیاه نامه تباه هنگامه را نیز از بار خدای و پاک روان آن دو بزرگوار باز نمای نیاز آویز و نیازی نمازانگیز درخواه پیداست که در آستان آسمان پایه و درگاه آفتاب سایه تشنه نینوا کشته کربلا که جان و سر و پدر و مادر و زن و فرزند و خویش و پیوند هر که هر چه دارم برخی خون و خاکش باد هم از این خاکسار فراموش نخواهی کرد و از باز گفت در خواهی که رفت پیدا و نهفت خاموش نخواهی زیست