گنجور

 
یغمای جندقی

امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت، اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد، و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود. راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته. ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی، از بام آمیزش پریده، از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار. ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد، با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید. تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید. فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد.