گنجور

 
یغمای جندقی

برخی تن و جانت گردم، نامهٔ روان‌پرور که آوردهٔ جان و دل است نه پروردهٔ آب و گل، تارک بختیاری را کلاه کیانی شکست و کام امیدواری را چشمهٔ زندگانی گشود. چندان دیده بر آن سودم که از دوده سیاهی نماند و رخنه از کاوش مژگان سر در تباهی نهاد. سپاس تندرستی و آرامش سرکاری را بوسه اندیش آستان نیاز و به رامش و درنگی در خور دلخواه دمساز آمدم. پاک یزدان کارهای یزد را به دستی که خواهش دوستان است و کاهش دشمنان بی آنکه درنگ خداوندی دراز افتد و کمند تاب و نیروی بندگان به کوتاهی انباز ساخته و پرداخته باز آیند و در آن کنج دنج که دام و دد را بار و نیک و بد را راه گفت و گزاری نیست، پیوند و آمیز درویشانه ساز گردد. امروز به یاد بوی گل از گلاب جستن شادی اندوز خجسته دیدار سرور مهربان مولازاده شدم تا مگر گرد گسستگی بدین بستگی پرداخته و کار رستن بدین پیوستن ساخته آید.

درد آرزومندی را بهبودی نخاست و سودای تاسه و تلواس را سودی نرُست، شعر:

شب نگردد روشن از نام چراغ

باد فروردین نیارد گل به باغ

تشنه آب از سراب کام نگیرد و پسته شیرین از شاپور آرام نپذیرد، شعر:

من نیستم ار کسی دیگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

باز آی که درهای بسته را گشایش و دل‌های خسته را آسایش جز به دیدار سرکاری باد به چنبر پیمودن است و آب به هاون سودن. امید گاهان میرزا ابوالقاسم و شیخ الاسلام و دو سرور مهربان ملاحسن و آقا احمد و هر کرادانی بهر زبان که توانی از این خاکسار سیاه نامه درودی دوریشانه بر سرای، و پیوند مرا پیدا و پنهان که نهفته آشکار و نگفته فریاد خوان است، باز نموده جداگان نامه را در خواه بخشایش و هرگونه کاری که بازوی ماش نیروی انجام باشد فرمایش کن. زندگانی دراز و سامان کامرانی با برگ و ساز باد.