روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، راوی در خواب به دشتی وسیع و آتشینی میرسد که دشت آذربهفشان نامیده میشود. در این دشت، آتش سرد و بیدودی وجود دارد که به نوعی نماد عذاب وجدان و آثار اعمال انسانهاست. راوی مردانی را میبیند که در آتش خود را به زحمت میاندازند و از سویی دیگر، مردی را میبیند که توضیح میدهد این آتش درواقع برزخی است برای روحهای پاک. او میپرسد آیا این آتش روزی خاموش خواهد شد و مرد پاسخ میدهد که این آتش جاودانه است و تا روز رستاخیز وجود خواهد داشت. راوی از ترس و اضطراب به فکر میافتد که باید از این دشت دور شود و با یارانش در تلاش برای نجات خود، به درک عمیقتری از اعمال و پیامدهای آنها برسد. اما به زودی متوجه میشود که آتش و درد ناشی از اعمال ناپسند خودشان است و باید راهی درست را در پیش بگیرند تا از این عذاب رهایی یابند. در نهایت، راوی از خجالت و شرمندگی در میآید و بیدار میشود.
هوش مصنوعی: روزی پس از یک خواب عمیق، بیدار شدم و دیدم که در دشت وسیعی نشستهام. آتشی بیدود از کنارههای زمین زبانه میکشید. این دشت و آتش چه وسعتی داشت که گویی تمام جهان را در بر گرفته بود. در آن آتش، افرادی را دیدم که لباسهای سفید و زرد بر تن داشتند و در حالی که ساکت بودند، دلشان از درد فریاد میکشید.
هوش مصنوعی: ناگهان از سمت باختران، آتش به وسعت دو گز یا بیشتر شعلهور شد و تا انتهای بیپایان گسترش یافت. هنگامی که به دقت نظاره میکردم، متوجه شدم که در جاهایی از چراگاه چهارپایان، آسیبها و راههای ناهموار زیادی وجود دارد. آتش نابود شده و مسیرهای کشتزاری که در آن زراعت میشد، به تلی از سیاهی تبدیل گشته بود. درد و ناتوانی هم چون سپری پای من را بسته و قلبم از ترس و وحشت پر بود به طوری که نمیتوانستم سخن بگویم یا بشنوم. این چه دشت پرآتش است و آن کدام آتش جهنم؟ ناگهان از سمت چپ مردی آرام و باوقار ظاهر شد و به آرامی گفت. از او پرسیدم این دشت آتشین چیست و نامش چیست؟ او پاسخ داد که اینجا آباد است و تازیان آن را برزخ مینامند.
هوش مصنوعی: گفتم که این آتش را با این حالتی که میبینم، چطور میتوان آن را خاموش کرد یا به جوش آورد؟ او گفت که این آتش به خاطر درودهایی است که بر روح پاک پیامبر فرستاده میشود و هیچ چیز دیگری نمیتواند این شعله را خاموش کند. گفتم آیا بعد از اینکه این آتش فروکش کرد، دوباره شعلهور خواهد شد یا نه؟ او گفت که این آتش تا قیامت خاموش است و تا آن زمان توسط هیچ چیز دیگری نمیتواند به جوش بیاید. با وجود اینکه او همه چیز را ثابت و محکم میدید، من نیز به طور آزمون بر او درودی فرستادم. همانطور که گفتم و شنیدم، آتش به نابودی پرداخت و زمین سیاه شد. مدتی به فکر فرو رفتم و تصمیم گرفتم که این دشت روشن را برای همه مردان و زنان بنویسم و از این آتش سوزان باید بگذرم. بهتر است که من از آتش دوری نکنم و در این فضای داغ و آتشین درود بفرستم تا از مسیر رستگاری دور نمانم. پس من و دوستانم به یکدیگر یاری رسانده و این سنگلاخ را از سر راه برداشتیم و چاهی که در مسیر وجود داشت را پاک کردیم. در این حین، مردی فریاد زد که توقف کن و برگرد. او گفت که تو که همچنان در حال گمراهی و فریبهای تو هستی، این آتش زشت و ناخوشایند از رفتارهای شماست. اگر تو و دوستانت بخواهید که این آتش پاک خاموش شود، باید با دیدی معقول و عمل درست گام بردارید. این گفت و به سبب شرم و احساس ندامت به آب پناه بردم و به هوش آمدم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.