گنجور

 
۱۵۶۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۱ - پیدا کردن آفت نگریستن به زنان و آنچه حرام است از آن

 

بدان که این نادر بود که کسی قدرت یابد اندر چنین کار و خویشتن نگاه تواند داشت اولیتر آن بود که ابتدای کار نگاه دارد و ابتدای کار چشم است علاء بن زیاد همی گوید که چشم بر چادر هیچ زن میفکن که از آن شهوتی در دل تو افتد و حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن در جامه زنان و شنودن بوی خوش ایشان و شنیدن آواز ایشان بلکه پیغام فرستادن و شنیدن به جایی گذشتن که ممکن بود که ایشان تو را بینند اگرچه تو ایشان را نبینی که هرکجا که جمال باشد این همه تخم شهوت و اندیشه بد اندر دل افکندن بود

و زن را نیز از مرد باجمال حذر باید کرد و هر نظر که به قصد باشد حرام بود اما اگر چشم بی اختیار برافتد بزه نبود ولیکن دومین نظر حرام بود رسول ص گفت اول نظر توراست و دیگر برتوست و گفت هرکه عاشق شود و خویشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد شهید بود و خویشتن نگاه داشتن آن بود که چون اول نظر به اتفاق افتاده باشد دوم نگاه دارد و ننگرد و طلب نکند و آن در دل نگاه می دارد

و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود چون میان حجاب نبود و بدان که زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کنند پس حرام است به زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه به تکلف اندر بسته بیرون شدن و هر زن که چنین کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد که بدان رضا داده بود

و روا نیست هیچ مردی را جامه زنی را که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت یا دست فرا آن کند یا ببوید یا شاسپرم یا سیب یا چیزی که بدان ملاطفت کنند فرا زنی دهد و فرا ستاند یا سخنی نرم و خوش گوید و روا نیست زنی را که سخنی با مرد گوید الا درشت و به زجر چنان که حق تعالی گوید ان اتیقیتن فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا زنان پیغمبر را همی گوید که به آواز خوش با مردان سخن مگویید و از کوزه ای که زنان آب خورند نشاید به قصد از جای دهان ایشان آب خوردن و از باقی میوه که وی دندان فرو برده باشد خوردن ...

غزالی
 
۱۵۶۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۴ - آفتهای زبان

 

آن که سخن گویی که از آن مستغنی باشی که اگر نگویی هیچ ضرر نبود بر تو اندر دین و دنیا و بدان از حسن اسلام بیرون شده باشی که رسول ص می گوید من حسن اسلام المرء ترکه مالا یعینه هرچه از آن همی گریزد دست بداشتن آن از حسن اسلام است و مثل این سخن چنان بود که به قومی نشینی و حکایت سفر کنی و حدیث باغ و بستان و کوه کنی و احوالی که گذشته باشد چنان که زیادت و نقصان به وی راه نیابد این همه فضول بود و از آن گریز باشد که اگر نگویی هیچ ضرر نبود

همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود

و گویند لقمان یک سال پیش داوود ع همی شد و وی زره همی کرد لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت این نیک جامه ای است حرب را لقمان بشناخت و گفت خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست

و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود چون ضایع کند زیان کرده بود و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد

و اندر خبر است که روز حرب احد برنایی شهید شد وی را یافتند سنگی بر شکم بسته از گرسنگی مادر خاک از وی باز کرد و گفت هنینا لک الجنه خوشت باد بهشت رسول ص گفت چه دانی باشد که بخیلی کرده باشد به چیزی که وی را به کار نمی آمد یا سخنی گفته باشد اندر چیزی که وی را باز آن کار نبوده باشد و معنی این آن است که حساب وی از وی طلب کنند و خوش وهنی آن باشد که اندر وی رنج و حساب نباشد

و یک روز رسول ص گفت این ساعت مردی از اهل بهشت درآید پس عبدالله بن سلام درآمد وی را خبر دادند و بپرسیدند که عمل تو چیست گفت عمل من اندک است ولیکن هرچه مرا با آن کار نبود گرد آن نگردم و بد به مردمان نخواهم

و بدان که هرچه به یک کلمه با کسی بتوان گفت چون دراز بکنی و بدو کلمه کنی آن دو کلمه فضول بود و برتو وبال بود و یکی از صحابه همی گوید که کس باشد که با من سخن گوید که جواب آن به نزدیک من خوشتر باشد که آب سرد به نزدیک تشنه و جواب ندهم از بیم آن که فضولی بود مطرب بن عبدالله رحمهم الله همی گوید باید که جلال حق تعالی اندر دل شما زیادتر از آن بود که نام وی برید در هر سخن چنان که ستور و رگبه را گویید خدایت چنین و چنان کناد و رسول ص گفت خنک آن کس که سخن زیادتی در باقی کرد و مال زیادتی بداد یعنی که بنداز کیسه و بر گرفت و بر سر زبان نهاد و گفت هیچ ندادند آدمی را بتر از زبان دراز

و بدان که هرچه تو می گویی بر تو می نویسند ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید اگر چنان بودی که فرشتگان رایگان ننوشتند و اندر حال نوشتن مزد خواستندی از بیم آن ده با یکی کردندی و زیان ضایع شدن وقت در بسیار گفتن بیشتر از زیان اجرت است اگر از تو بخواستندی ...

... آفت سیم خلاف و جدل و مراء

خلاف کردن اندر سخن و جدل کردن و آن را مراء گویند کس بود که عادت وی آن بود که هرکه سخنی بگوید بر وی رد کند و بگوید نه چنین است و معنی این آن بود که تو احمقی و نادان و دروغ زن و من زیرک و عاقل و راستگوی بدین کلمه دو صفت مهلک را قوت داده باشد یکی تکبر و دیگر سبعیت که اندر کسی افتد و برای این گفت رسول ص هرکه خلاف و خصومت اندر سخن دست بدارد و آنچه باطل بود نگوید وی را خانه ای اندر بهشت بنا کنند و اگر آنچه حق بود بگوید وی را خانه ای در اعلی بهشت بنا کنند و این ثواب از آن زیادت است که صبر کردن بر محال و دروغ دشوارتر بود و گفت ص ایمان مردم تمام نشود تا که از خلاف دست بندارد اگرچه بر حق بود

و بدان که این خلاف نه همه اندر مذاهب بود بلکه اگر کسی گوید که این انار شیرین است و تو گویی ترش است و یا گوید فلان جای فرسنگی است و تو گویی نیست این همه مذموم است ...

... و هیچ آفت بیشتر از آن نبود که اندر شهری تعصب مذهبی بود و گروهی که طلب جاه و تبع کنند فرا نمایند که جدل گفتن از دین است و از طبع سبعیت و تکبر خود تقاضای آن همی کند و چون پندارند که از دین است چنان اندر وی شره آن محکم شود که البته آن صبر نتوانند کرد که نفس را اندر آن چند گونه شرف و لذت بود

و مالک بن انس ره همی گوید که جدل از دین نیست و همه سلف از جدل منع کرده اند ولیکن اگر مبتدعی بوده است به آیات قرآن و اخبار با وی سخن گفته اند بی لجاج و بی تطویل چون سود نداشته است اعراض کرده اند

آفت چهارم خصومت اندر مال ...

... آفت پنجم فحش گفتن است

رسول ص گفت بهشت حرام است بر کسی که فحش گوید و گفت اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدی همی رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست گویند این آن است که هرکجا سخنی فحش و پلیدی بودی دوست داشتی و همی گفتی ابراهیم بن میسره همی گوید که هرکه فحش گوید اندر قیامت بر صورت سگی خواهد بود و بدان که بیشترین فحش اندر آن بود که از مباشرت عبارتهای زشت کنند چنان که عادت اهل فساد بود و دشنام آن بود که کسی را بدان نسبت کنند رسول ص گفت لعنت بر آن باد که مادر و پدر خویش را دشنام دهد گفتند این که کند گفت آن که مادر و پدر یکی را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند آن خود وی داده باشد

و بدان که چنان که حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود در هرچه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت و کسی را که علتی بود زشت چون بواسیر و برص و غیر آن بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نوعی است از فحش

آفت ششم لعنت کردن است

بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود رسول ص می گوید مومن لعنت نکند زنی اندر سفر بود با رسول ص اشتری را لعنت کرد رسول ص گفت آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت بودردا رحمهم الله همی گوید هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد رسول ص بشنید گفت یا ابوبکر صدیق و لعنت صدیق و لعنت لاورب الکعبه گفت توبه کردم وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را

و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند چنان که گویی لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند از این حذر باید کرد مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان و اندر خبری درست باشد اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است چون فرعون و بوجهل رسول ص قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود و اگر گوید که مسلمان را گوییم که رحمت بر تو باد اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد ولیکن ما اندر حال بگوییم کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد پس بدین لعنت نباید کرد و اگر کسی گوید لعنت بر یزید روا باشد یا نه گویم این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین ع باد اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند لعنت نشاید کرد که وحشی حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد ...

... و نهی کرده است رسول ص از مزاح کردن بر جمله ولیکن اندک از وی گاه گاه مباح است و شرط نیک خویی است به شرط آن که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خنده بسیار آورد و دل از خنده بسیار سیاه شود و نیز هیبت و وقار مرد ببرد و باشد که نیز از وی وحشت خیزد و رسول ص گوید من مزاح گویم ولیکن حق گویم و گفت کسی سخن بگوید تا مردمان بخندند وی از درجه خویش فرو افتد بیش از آن که از ثریا تا به زمین و هر چه خنده بسیار آورد مذموم است و خنده بیش از تبسم نباید و رسول ص گفت اگر آن که من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید و یکی دیگر را گفت ندانسته ای که لابد به دوزخ گذر خواهد بود که حق تعالی همی گوید و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا گفت دانی که باز بیرون خواهی آمدن گفت نه گفت پس خنده چیست و چه جای خنده است

و عطاء سلمی رحمه الله علیه در چهل سال نخندید وهب بن الورد قومی را دید که روز عید رمضان می خندیدند گفت اگر این قوم را بیامرزیدند و روزه قبول کردند این نه فعل شاکران است و اگر قبول نکرده اند این نه فعل خایفان است ابن عباس رضی الله عنهما گفت هرکه گناه کند و همی خندد اندر دوزخ شود و می گرید و محمد بن واسع گفت اگر کسی اندر بهشت همی گرید عجب باشد گفتند باشد گفت پس کسی که اندر دنیا بخندد و نداند که جای وی دوزخ است یا بهشت عجیبتر باشد

و در خبر است که اعربی ای بر شتر نشست تا نزدیک شود به رسول ص تا رسد وی را هرچند قصد همی کرد شتر بازپس می جست و اصحاب همی خندیدند پس شتر وی را بیفکند و بمرد اصحاب گفتند یا رسول الله آن مرد بیفتاد و هلاک شد گفت آری و دهان شما از خون وی پر است یعنی که بر وی خندیدند و عمر عبدالعزیز رحمه الله علیه گفت از حق تعالی بترسید و مزاح مکنید که کین در دلها پدید آید و کارهای زشت از وی تولد کند چون بنشینید اندر قرآن سخن گویید اگر نتوانید حدیث نیک از احوال نیکمردان همی گویید عمر رضی الله عنه همی گوید که هرکه با کسی مزاح کند اندر چشم وی خوار و بی هیبت شود

و اندر همه عمر رسول ص دو سه کلمه مزاح نقل کرده اند زنی پیر عجوز را گفت که عجوز اندر بهشت نشود آن پیرزن بگریست گفت ای زن دل مشغول مدار که پیشتر با جوانی برند آنگاه به بهشت برند و زنی وی را گفت شوهر من تو را می خواند گفت شوهر تو آن است که اندر چشم وی سپیدی است گفت نه شوهر مرا چشم سپید نیست گفت هیچ کس نیست که اندر چشم وی سپیده نبود و زنی گفت مرا بر شتر نشان گفت تو را بر بچه شتر نشانم گفت نخواهم که مرا بیندازد گفت هیچ شتر نبود که نه بچه شتر بود و کودکی بود طلحه را بوعمیر نام بنجشگکی داشت بمرد وی می گریست رسول ص وی را بدید گفت یا با عمیره ما فعل النغیر النغیر نغیر بچه بنجشک بود گفت یا با عمیر چون شد کار نغیر با نغیر

و بیشتر این مزاحها با کودکان و پیرزنان داشتی برای دلخوشی ایشان تا از هیبت وی نفور نشوند و با زنان خویش همین طیبت عادت داشتی دلخوشی ایشان را عایشه رضی الله عنه می گوید سوده به نزدیک من آمد و من از شیر چیزی پخته بودم گفتم بخور گفت نخواهم گفتم اگر نخوری در تو مالم گفت نخورم دست فرا کردم و پاره ای اندر وی مالیدم و رسول میان ما نشسته بود زانو فرا داشت تا وی نیز راه یابد که مکافات کند وی نیز اندر روی من مالید و رسول ص بخندید

ضحاک بن سفیان مردی بود بغایت زشت با رسول ص نشسته بود گفت یا رسول الله مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه اگر خواهی یکی را طلاق دهم تا تو بخواهی و به طیبت گفت چنان که عایشه همی شنید عایشه گفت ایشان نیکوترند یا تو گفت من رسول ص بخندید از گفتن عایشه که آن مرد سخت زشت بود و این پیش از آن بود که آیت حجاب زنان فرود آمد و رسول ص صهیب رضی الله عنه را گفت خرما همی خوری با درد چشم گفت بدان جانب دیگر همی خورم رسول ص بخندید و خوات بن جبیر رضی الله عنه به زنان میلی بودی روزی اندر راه مکه با قومی زنان ایستاده بود رسول ص فرا رسید وی خجل شد گفت چه می کنی شتری سرکش دارم همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را پس بگذشت پس از آن وی را دید گفت آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت گفت شرم داشتم و خاموش بودم و پس از آن هرگاه که مرا بدیدی ای بگفتی تا یک روز همی آمدم بر خر نشسته و هر دو پای به یک جانب خر کرده گفت یا فلان آخر خبر آن شتر سرکش چیستگفتم بدان خدای که تو را به حق فرستاد که تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده است گفت الله اکبر اللهم اهداباعبدالله

و نعیمان انصاری مزاح بسیار کردی و شراب خوردی بسیار و هر باری وی را بیاوردندی و پیش رسول ص وی را بزدندی به نعلین تا یک راه یکی از صحابه گفت لعنه الله تا چند خورد رسول گفت لعنت مکن وی را که وی خدا و رسول را دوست دارد و وی را عادت بودی که هرگاه که در مدینه نوبری آوردندی پیش رسول ص آوردی که این هدیه است آنگاه چون آن کس بها خواستی وی را به نزدیک رسول ص آوردی و گفتی ایشان خورده اند طلب کن رسول بخندیدی و بدادی پس رسول ص گفتی چرا آوردی گفتی سیم نداشتم و نخواستم که جز تو دیگری خورد چه کنم ...

... آفت نهم استهزا و خندیدن است

استهزا و خندیدن بر کسی و سخن و فعل وی حکایت کردن به آواز نعت وی چنان که خنده آید و این چون آن کس رنجور خواهد شدن حرام است که حق تعالی همی گوید لا یسخر قوم من قوم عسی ان یکونوا خیرا منهم بر هیچ کس منگرید به چشم حقارت و بر هیچ کس مخندید که بود که وی خود از شما بهتر بود و رسول ص گفت هرکه کسی را غیبت کند به گناهی که از آن توبه کرده باشد بنمیرد تا بدان مبتلا نشود و نهی کرده است از آن بخندند بدان که از کسی آوازی رها شود و گفت چرا خندد کسی از چیزی که خود مثل آن کند و گفت کسانی که استهزا کنند و بر مردمان بخندند روز قیامت در بهشت باز کنند و وی را گویند بیا چون فرا شود در نگذارند چونن برود باز خوانند و دری دیگر بگشایند و وی در میان آن غم و اندوه طمع همی کند چون نزدیک شود در همی بندند تا چنان شود که هرچند خوانند نیز نرود که داند که بر وی استخفاف کنند

و بدان که بر مسخره خندیدن بر کسی که از آن رنجور نشود حرام نبود و از جمله مزاح باشد حرام آن وقت بود که کسی رنجور خواهد شد ...

... رسول ص همی گوید سه چیز است که هرکه اندر وی از آن سه یکی بود منافق بود اگرچه نماز کند و روزه دارد چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانت به وی دهند خیانت کند و گفت وعده وامی است خلاف نشاید کرد

حق تعالی بر اسماعیل ع ثنا کرد که وی صادق الوعد بود و گویند یک راه وعده کرد جایی و آن کس نیامد وی بنشست و دو روز انتظار همی کرد وی را تا بود که وعده وفا کند و یکی همی گویدبر رسول ص بیعت کردم و وعده کردم که با فلان جا آیم و فراموش کردم سوم روز شدم وی آنجا بود گفت ای جوانمرد از سه روز باز انتظار تو کنم و رسول ص یکی را وعده داده بود که چون بیایی حاجتی که داری روا کنم اندر آن وقت که غنیمت خیبر قسمت همی کردند بیامد و گفت وعده من یا رسول الله گفت حکم کن هرچه تو خواهی هشتاد گوسپند خواست به وی داد و گفت سخت اندک حکم کردی آن زن که موسی ع را نشان داد تا استخوان یوسف ع بازیافت و وعده کرد که حاجت تو را روا کنم حکم بهتر از تو کرد و بیش از تو خواست که موسی ع گفت چه خواهی گفت آن که جوانی به من دهند و با تو به هم اندر بهشت باشیم آنگاه کار این مرد مثلی شد اندر عرب که گفتندی فلان آسان گیرتر است از خداوند هشتاد گوسپند

و بدان که تا توانی وعده جزم نباید داد رسول ع گفتی عیسی بوک توانم کرد و چون وعده دادی تا توانی خلاف نباید کرد جز به ضرورتی و چون کسی را جایی وعده کردی علما گفته اند تا وقت نمازی اندر آید آنجا هم باید بودن و بدان که چیزی که به کسی دهند زشت تر از بازستدن وعده به خلاف کردن است و رسول ص آن کس را ماننده کرده است به سگی که قی کند و بازبخورد

آفت یازدهم سخن به دروغ و سوگند به دروغ

و این از گناهان بزرگ است و رسول ص گفت دروغ بابی است از ابواب نفاق و گفت رسول ص بنده یک یک دروغ می گوید تا آنگاه که وی را نزد خدای تعالی دروغ زن بنویسند و گفت دروغ روزی بکاهد و گفت تجار فجارند یعنی بازرگان نابکارند گفتند چرا بیع و شری حلال است گفت از آن که سوگند خورند و بزهکار شوند و سخن گویند و دروغ گویند و گفت وای بر آن کس که دروغ گوید تا مردمان بخندند وای بر وی و گفت مردی مرا گفت برخیز برخاستم دو مرد را دیدم یکی بر پای و یکی نشسته آن که برپای بود آهنی سرکژ اندر دهان این نشسته افکنده و یک گوشه دهان وی بکشیدی تا به سردوش وی برسیدی پس جانب دیگر بکشیدی همچنان و جانب پیشین باز جای شدی و همچنان همی کرد گفتند دروغ زنی است هم این عذاب می کنند وی را تا روز قیامت

عبدالله بن جراد رسول ص را گفت مومن زنا کند گفت باشد که کند گفت دروغ گوید گفت نی و این آیت برخواند انما یفتری الکذب الذین لایومنون دروغ کسانی گویند که ایمان ندارد عبدالله بن عامر همی گوید که کودکی خرد به بازی می رفت گفتم بیا تا چیزی دهم و رسول ص اندر خانه ما بود گفت چه خواستی داد گفتم خرما گفت اگر ندادی دروغی بر تو نوشتندی و گفت خبر دهم شما را که بزرگترین کبیر چیست شرک است و عقوق مادر و پدر و تکیه زده بود آنگاه راست بنشست و گفت الا و قول الزور سخن دروغ نیست و گفت رسولص بنده ای که دروغ گوید فرشته از گند آن به یک میل دور شود و از این گفته اند که عطسه در وقت سخن گویی باشد بر راستی که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آساکشیدن از شیطان و اگر سخن دروغ بودی فرشته حاضر نبودی و عطسه نیامدی و گفت هر که دروغ گوید اندر حکایت یک دروغ زن وی است و گفت هر که به سوگند دروغ مال کسی ببرد خدای را بیند روز قیامت که به خشم باشد بر وی و گفت همه خصلتی ممکن بود در مومن مگر خیانت و دروغ

و میمون بن ابی شبیب همی گوید که نامه ای نوشتم کلمه ای فراز آمد که اگر ننوشتمی نامه آراسته نشدی و لیکن دروغ بود پس عزم کردم که ننویسم منادی شنیدم که گفت یثبت الله الذین آمنوا بالقول فی الحیوه الدنیا و فی الاخره ابن سماک همی گوید مرا بر دروغ ناگفتن مزدی نباشد که خود ننک دارم از آن که دروغ گویم

غزالی
 
۱۵۶۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۳۰ - فصل (اندر علاج غیبت)

 

بدان که شره غیبت اندر دل بیماری است و علاج آن واجب باشد و علاج آن از دو گونه است

اول علاج عملی و آن دو چیز است یکی آن که اندر این اخبار که اندر غیبت آمده است تامل کند و بداند که به هر غیبت که کند حسنات از دیوان او باز آن نقل خواهند کرد و رسول ص همی گوید غیبت حسنات بنده را همچنان نیست کند که آتش هیزم خشک را و باشد که وی را خود یک حسنات بیشتر نباشد از سییات بدین غیبت که بکند کفه سییات وی زیادت شود و بدین سبب به دوزخ شود دیگر آن که از غیبت خود بیندیشد و بداند که آن کس نیز اندر عیب همچنان معذور است که وی و اگر هیچ عیب نداند خویش را بداند که جهل وی به عیب از همه عیبها بیش است پس اگر راست همی گوید هیچ عیب بیش از گوشت مردار خوردن نیست خویشتن بی عیب را با عیب چرا کند و به شکر مشغول شود و بداند که اگر وی تقصیر همی کند در آن فعل هیچ بنده از تقصیری خالی نیست و چون خود بر حد شرع راست نمی تواند بود اگر همه اندر صغیره بود و با خود همی برنیاید از دیگران چه عجب دارد و اگر در آفرینش وی عیب است بداند که این عیب صانع کرده باشد که آن به دست وی نیست تا وی را سلامت رسد

اما علاج تفصیلی آن است که نگاه کند که چه وی را بر غیبت همی دارد و آن از هشت چیزی بیرون نبود ...

... سبب سیم آن که وی را به جنایتی گرفته باشند وی با دیگران اشارت کند تا خویشتن را خلاص دهدباید بداند که بلای خشم خدای تعالی که اندر وقت به یقین حاصل آید عظیم تر از آن است که از وی حذر می کند که خلاص خود به گمان است و خشم خدای تعالی به یقین در وقت حاصل آید باید که آن از خویشتن دفع کند و به دیگری حوالت نکند و باشد که گوید اگر من حرام می خورم یا مال سلطان فراستانم فلان نیز می کند و این حماقت بود که به معصیت به کسی اقتدا نشاید کرد و وی را اندر گفتن این چه عذر بود و اگر کسی را همی بینی که اندر آتش همی سوزد تو از پس وی فرا نشوی و موافقت نکنی اندر معصیت موافقت همچنین باشد پس به سبب آن که عذری باطل بود چرا باید که معصیتی دیگر بکنی و غیبت بکنی

سبب چهارم آن بود که کسی خواهد که خود را بستاید و نتواند دیگران را غیبت کند تا بدان فضل و بزرگی خویش و پاکی خویش فرانماید چنان که گوید فلان چیزی فهم نکند و فلان از ریا حذر نکند یعنی که من همی کنم باید که بداند آن که عاقل بود بدین فسق و جهل وی اعتقاد نکند و فضل و پارسایی وی و آن که بی عقل بود اعتقاد وی چه فایده دارد بلکه فایده آن بود که خود به نزد حق تعالی ناقض نکند تا به نزد بنده عاجزی که به دست وی هیچ نیست زیادت کند

سبب پنجم حسد بود که کسی را جاهی و علمی و مالی بود و مردمان اندر وی اعتقادی نیکو دارند نبتواند دید عیب وی جستن گیرد تا با وی ستیزه کرده باشد و نداند که این ستیزه با خود همی کند به تحقیق که اندر این جهان در عذاب رنج و حسد بود می خواهد که آن جهان نیز اندر عذاب غیبت بود تا از نعمت هردو جهان محروم ماند و این قدر نداند که هرکه را قسمت و جاهی تقدیر کرده باشند حسد حاسدان آن جاه را زیادت کند ...

غزالی
 
۱۵۶۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۳۱ - پیدا کردن رخصت به غیبتها به عذرها

 

بدان که غیبت حرام است همچون دروغ و جز برای حاجت مباح نشود و این شش عذر است

عذر اول تظلم که پیش قاضی و سلطان بکند و این روا باشد و یا اندر پیش کسی از وی معاونت همی خواهد مظلوم را نشاید که اندر پیش کسی که از وی فایده ای نخواهد بود ظلم ظالم حکایت کند یکی اندر پیش ابن سیرین ظلم حجاج حکایت کرد وی گفت حق تعالی انصاف حجاج از کسی که وی را غیبت همی کند همچنان بستاند که انصاف مردمان از حجاج

عذر دوم آن که جایی فساد همی بیند فرا کسی بگوید که قادر بود که حسبت کند و از آن بازدارد عمر رضی الله عنه بر طلحه یا عثمان بگذشت و سلام کرد جواب نداد به ابوبکر صدیق رضی الله عنه گله کرد تا وی را اندر آن سخن گفت و این را غیبت نداشتند

عذر سیم فتوی پرسیدن که گوید زن یا پدر فلان کس چنین می کند یا می گوید با من و اولیتر آن بود که گوید چه گویی اگر کسی چنین کند ولیکن اگر نام برد رخصت است چه باشد که مفتی را اندر آن واقعه چون بعینه بداند خاطر فراز آید هند فرارسول ص گفت که بوسفیان مردی بخیل است کفایت من و فرزندان تمام ندهد اگر چیزی برگیرم بی علم وی روا باشد گفت چندان که کفایت باشد برگیر و ظلم بر فرزندان و بخیلی بگفتن غیبت بود ولیکن به عذر فتوی روا داشت رسول ص

عذر چهارم آن که خواهد که از شر وی حذر کنند چون کسی که مبتدع بود یا دزد باشد و کسی بر وی اعتماد خواهد کرد یا زنی بخواهد خواست یا بنده ای خواهد خرید و داند که اگر عیب وی نگوید آن کس را زیان خواهد داشت این عیب به گفتن اولیتر که پنهان داشتن غش باشد در شفقت بردن بر مسلمانان و مزکی را روا بود که طعن کند اندر گواه و همچنین کسی که با وی مشورت کنند و رسول ص گفته است اندر فاسق آنچه هست بگویید تا مردمان حذر کنند و این آنجا سنت است که بیم آفت بود اما بی عذری روا نبود گفتن و گفته اند اندر حق سه کس غیبت نبود سلطان ظالم را و مبتدع را و کسی که فسق آشکارا کند و این از آن است که این قوم این پنهان ندارند و از آن رنجور نشوند که کسی بگوید

عذر پنجم آن که کسی معروف بود به نامی که آن نام عیب بود چون اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشود اولیتر آن باشد که نامی دیگر گویند نابینا را بصیر و چشم پوشیده گویند و مانند این ...

غزالی
 
۱۵۶۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۳۶ - فصل (بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید)

 

بدان که خشم اندر آدمی آفریده اند تا سلاح وی باشد تا آنچه وی را زیان دارد از وی بازدارد از خود چنان که شهوت آفریده اند تا آلت وی باشد تا هرچه مرد را سودمند است به خویشتن کشد و وی را از این هردو چاره نیست ولیکن چون به افراط بود زیانکار باشد و مثل آتشی بود که بر دل زند و دود بر دماغ رود و جایگاه عقل و اندیشه را تاریک کند تا فردا وجه صواب نبیند چون دودی که اندر غاری افتد و تاریک شود که فرا هیچ جای نتواند دید و این سخن مذموم بود و از این گفته اند که خشم غول دل است و باشد که این خشم ضعیف بود و این نیز مذموم بود که حمیت بر حرم و حمیت بر دین با کفار از خشم خیزد و خدای سبحانه و تعالی رسول ص را گفت جاهد کفار و اغلظ علیهم و صحابه را رحمهم الله ثنا گفت و گفت اشداء علی الکفار و این همه نتیجه خشم بود پس باید که قوت خشم به افراط بود و نه ضعیف بلکه معتدل بود و به اشارت عقل و دین بود

و گروهی پنداشتند که مقصود از ریاضت اصل خشم بیرون بردن است و این خطاست که خشم سلاح است و از وی چاره نیست اصل خشم باطل شدن تا آدمی زنده باشد ممکن نیست چنان که باطل شدن اصل شهوت ممکن نیست لیکن روا باشد که اندر بعضی کارها و بعضی اوقات پوشیده شود اصلا چنان که پندارند که خشم نیست گشت و تفضیل این آن است که خشم از چیزی خیزد که بدان حاجت باشد که کسی قصد آن کند تا ببرد اما آنچه حاجت نبود مثلا کسی را سگی باشد که از آن مستغنی است اگر کسی وی را بزند یا بکشد روا باشد که خشمگین نشود اما قوت و مسکن و جامه و تندرستی و مثل این حاجت بدین هرگز منقطع نشود پس کسی که وی را جراحت کنند تا سلامت وی فوت شود یا خفته شود و جامه و قوت وی بستانند لابد خشم پدیدار آید لکن هرکه را حاجت بیش بود خشم بیشتر بود و وی بیچاره تر و درمانده تر بود چون کسی به منع آن مشغول شود خشم از آن خیزد و هرچند به حاجت محتاج تر به بازستدن آن خشم زیادتر که آزادی اندر بی حاجتی است هرچند حاجت بیشتر به بندگی نزدیکتر و ممکن باشد که به ریاضت خویشتن را چنان سازد که حاجت وی با قدر ضرورت افتد و حاجت جاه و مال بسیار و زیادتهای دنیا از پیش وی برخیزد و لاجرم خشم که تبع آن حاجت است برخیزد

و تفاوت میان خلق اندر این بسیار است که بیشتر خشمها از سبب زیادت مال و جاه بود و اگر کس کارهای خسیس کند چون نرد و شطرنج و کبوتربازی و مثل این اگر کسی گوید نیک نبازد یا شراب بسیار نخورد فلان خشمگین شود و شک نیست که هرچه از این جنس است به ریاضت از وی بتوان رستن لیکن آنچه لابد آدمی است اصل خشم در آن باطل نشود و خود نباید که شود که محمود نباشد لیکن چنان نباید که اختیار از وی بستاند و به فرمان شرع و عقل نباشد و به ریاضت خشم را با این درجه توان آورد و دلیل بر آن که اصل این خشم بنشود و نباید که شود آن است که رسول ص از این خالی نبودی و گفتی که من بشرام اغضب کما یغضب البشر خشمگین شوم چنان که آدمی خشمگین شود و هر آدمی که لعنت کنم یا سخن درشت گویم در خشم یا بزنم بارخدایا آن از من سبب رحمت گردان بر وی

و عبدالله به عمروبن العاص گفت هرچیز که گویی بنویسم یا رسول الله اگر در خشم بود گفت بنویس که بدان خدایی که مرا به حق خلق فرستاد که اگرچه خشم باشد بر زبان من جز حق نرود پس نگفت که مرا خشم نیست ولکن گفت خشم مرا از حق بیرون نبرد و عایشه رضی الله عنه یک روز خشمگین شد رسول ص گفت شیطان آمد گفت و تو را شیطان نیست گفت هست ولکن مرا بر وی نصرت کرد تا وی زیردست من شد و جز بخیر نفرماید و نگفت مرا شیطان غضب نیست

غزالی
 
۱۵۶۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۱ - فصل (کین فرزند خشم است)

 

... و رسول ص گفت سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید و عایشه رضی الله عنها همی گوید هرگز ندیدم که رسول ص بر آنچه حق وی بود مکافات کرد الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی مگر که معصیت بودی

عبقه بن عامر رحمهم الله گوید رسول ص دست من بگرفت و گفت آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست گفتم آری یا رسول الله گفت هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند وی را عفو کن

و رسول ص گفت که موسی ع گفت بارخدایا از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو گفت آن که عفو کند با توانایی و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد حق خویشتن باطل کرد و رسول ص چون مکه بستد بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند رسول ص دست بر در کعبه نهاد و گفت خدای یکی است وی را شریک نیست وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد چه همی بینید و چه همی گویید گفتند چه گوییم امروز دست دست توست گفت آن گویم که برادرم یوسف ع گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت لا تثریب علیکم الیوم همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست

و رسول ص گفت در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید هرکه عفو کرده است مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن

و معاویه گفت اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود صحبت خویشتن گفتن گرفت هشام گفت پیش من جدل می گویی گفت یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش چرا پیش تو نتوان گفت و گفت بگو تا خود چه می گویی

و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد و اگر به دلیل معصیت برگرفته است آخر گناهان وی باد و فضیل رحمهم الله همی گوید مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند او می گریست گفتم به زر همی گریی گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد مرا بر وی رحمت آمد

و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد شیطان از وی هزیمت شود پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود و رسول ص گفت یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند از خیر دین و دنیا محروم ماند و گفت حق سبحانه و تعالی رفیق است رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد و عایشه رضی الله عنها همی گوید اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید

غزالی
 
۱۵۶۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۲ - پیدا کردن حسد و آفات آن

 

... موسی ع گوید مردی را دیدم اندر سایه عرش پرسیدم که وی کیست گفتند که وی عزیز است نزدیک حق سبحانه و تعالی که او هرگز حسد نکرده است و اندر پدر و مادر عاق نبوده است و نمامی نکرده است

و زکریا ع گوید که حق سبحانه و تعالی همی فرماید که حاسد دشمن نعمت من است و بر قضای من خشم همی گیرد و قسمت که من میان بندگان کرده ام همی نپسندد و رسول ص همی گوید شش گروه به شش گناه اندر دوزخ شدند بی حساب امیران به جور و عرب به تعصب و مالداران به کبر و بازرگانان به خیانت و اهل روستا به نادانی و علما به حسد

و انس رحمهم الله همی گوید یک روز پیش رسول ص نشسته بودم گفت این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد تا سه روی ببود و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم گفت روا بود اندر آن سه شب نگاه کرد وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی پس وی را گفت من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول ص چنین شنیدم خواستم که عمل تو بشناسم گفت این است عمل من که دیدی چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است گفت پس این درجه آن است

و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم ع را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود پسر آدم برادر خویش را بکشت و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار

و بکر بن عبدالله گوید مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند پادشاه وی را عزیز داشتی بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید گفت دلیل چیست گفت آن که وی را نزدیک خویش خوانی دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود پس ملک وی را به نزدیک خود خواند وی دست به دهان بازنهاد ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد او پنداشت که برات خلعت است چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست گفت برات خلعت است گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن گفت کردم از وی بستد و پیش عامل برد گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند الله الله این در حق دیگری نبشته اند رجوع کن با ملک گفت در فرمان ملک رجوع نبود وی را بکشت دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت ملک را عجب آمد گفت آن خط چه کردی گفت فلان از من بخواست به وی بخشیدم گفت او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی گفت دست به دهن چرا بازنهادی گفت آن مرد مرا سیر داده بود ملک گفت سخن هر روزه بازگوی بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم خود هلاک او اولی بد وی هم به وی باز رسید

ابن سیرین رحمهم الله همی گوید هیچ کس را بر دنیا حسد نکردم با خود گفتم اگر اهل بهشت باشم آن قدر نعمت مکدر چه قدر آرد و اگر نعوذبالله از اهل دوزخ باشم اگر جمله دنیا مرا باشد چه سود کند و از حسن بصری رحمهم الله پرسیدند که مومن حسد کند گفت پسران یعقوب ع را فراموش کرده ای کند ولیکن چون رنجی بود در سینه و بیرون نه افگند به معاملت زیان ندارد و بودردا رحمهم الله می گوید هرکه از مرگ بسیار یادآوری وی را نه شادی بود و نه حسد

غزالی
 
۱۵۶۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۷ - پیدا کردن مذمت دنیا به اخبار

 

بدان که رسول ص روزی به گوسفند مرده ای بگذشت گفت ببینید که این مردار چگونه خوار است که کسی به وی ننگرد بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که دنیا بر حق سبحانه و تعالی خوارتر از این است و اگر نزدیک وی دنیا را بر پشه ای محل بودی هیچ کافر را شربتی آب ندادی و گفت دوستی دنیا سر همه گناهان است و گفت دنیا ملعون است و هرچه دروست ملعون است الا آنچه برای حق سبحانه تعالی باشد و گفت هرکه دنیا را دوست دارد آخرت به زیان آورد و هرکه آخرت را دوست دارد دنیا را به زیان آورد پس آنچه بماند اختیار کند بر آنچه نماند

و زید بن ارقم همی گوید با ابوبکر رضی الله عنه بودم وی را آب آوردند با انگبین شیرین کرده چون به دهان نزدیک برد بازگرفت و بگریست بسیار چنان که همه بگریستیم چون خاموش شد دلیری نیافت کسی که پرسیدی چون چشم بسترد گفتند یا خلیفه رسول الله چه بود گفت یک روز با رسول ص نشسته بودیم دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد و هیچ چیز ندیدم گفتم یا رسول الله آن چیست گفت دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند باز آمد و گفت اگر تو جستی از من کسانی که پس از تو باشند نجهند اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت ترک کردم و بگریستم

و گفت رسول ص حق سبحانه و تعالی هیچ چیز نیافرید بر روی زمین دشمن تر بر وی از دنیا و تا دنیا آفرید هرگز به وی ننگریست و گفت دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع کسی کند که اندر وی عقل نیست و دشمنی اندر طلب وی کسی کند که بی علم باشد و حسد بر وی کسی برد که بی فقه باشد و طلب وی کسی کند که بی یقین است

و گفت هرکه بامداد برخیزد و بیشتر همت وی بر دنیا باشد وی نه از دوستان خدای تعالی است و چهار خصلت ملازم دل وی باشد اندوهی که بریده نشود و شغلی که از آن فارغ نگردد و درویشی ای که هرگز به توانگری نرسد و امیدی که هرگز به نهایت نرسد و به بوهریره گوید یک روز رسول ص فرمود خواهی که دنیا به جملگی به تو نمایم و مرا دست بگرفت و به سر سرگین دانی برد که اندر وی استخوان مردم و استخوان چهارپای و خرقه پاره ها و پلیدیهای مردم بود و گفت یا اباهریره این سرهای پرحرص و آز بوده است همچون سرهای شما و امروز کله سراست بی پوست و زود خاکستر شود و این نجاستها طعامهای الوان است که به جهد بسیار به دست آوردند و چنین بینداختند که هم از وی می گریزند و این خرقه ها جامه تجمل ایشان است که باد می برد و این استخوان ستوران و مرکب ایشان است که بر پشت ایشان گرد جهان همی گردیدند این است جمله دنیا هرکه بر دنیا همی گرید جای گریستن است پس هرکه حاضر بودند همه بگریستند و رسول ص گفت دنیا را تا بیافریده اند میان آسمان و زمین بیاویخته اند که حق تعالی در وی ننگریسته است و در قیامت گوید مرا به کمترین بندگام خویش ده گوید خاموش ای ناچیز نپسندیدم در دنیا که تو کسی را باشی امروز پسندم و گفت ص روز قیامت گروهی همی آیند کردارهای ایشان چند کوههای تهامه همه به دوزخ فرستند گفتند یا رسول الله همه اهل نماز باشند گفت نماز کنند و روزه دارند و شب نیز بی خواب باشند ولکن چون از دنیا چیزی یابند در وی جهند

روزی رسول ص بیرون آمد و صحابه را گفت کیست از شما که خواهد که نابینا نباشد و حق تعالی وی را نابینا نگرداند بدانید هرکه اندر دنیا رغبت کند و امید دراز فرا کشد حق سبحانه و تعالی بر قدر آن دل وی کور کند و هرکه اندر دنیا زاهد بود وامل کوتاه کند حق سبحانه و تعالی وی را علمی بخشد بی آن که از کسی بیاموزد و راه به وی نماید بی آن که دلیل اندر میان باشد و یک روز رسول ص بیرون آمد ابی عبیده جراح از بحرین آمده بود و مالی آورده بود و انصار شنیده بودند در نماز بامداد زحمت دادند چون از نماز سلام بداد همه اندر پیش وی ایستادند رسول ص تبسمی کرد و گفت مگر شنیده اید که مالی رسیده است گفتند آری گفت بشارت باد شما را که کارها خواهد بود که بر آن شاد شوید و من بر شما از درویشی نترسم از آن همی ترسم که دنیا بر شما ریزند چنان که بر کسانی ریختند که پیش از شما بودند و آنگاه اندر آن مناقشت کنید چنان که ایشان کردند و هلاک شوید چنان که ایشان شدند و گفت دل به هیچ گونه به یاد دنیا مشغول مدارید که از ذکر دنیا نهی کرده اند

انس می گوید رسول ص را شتری بود که آن غضبا گفتندی و هیچ شتر با او ندویدی یک روز اعرابی ای شتری آورده بود و با آن بدوانید و اندر پی اش شد مسلمانان غمناک شدند رسول ص گفت حق است بر خدای تعالی که هیچ چیز اندر دنیا برنکشد که نه آن را خوار گرداند و گفت پس از این دنیا روی به شما نهد و دین شما را بخورد چنان که آتش هیزم خورد

و عیسی ع همی گوید دنیا را به خدایی مگیرید تا شما را به بندگی نگیرد و گنج چنان نهید که از وی نترسید و به نزدیک آن نهید که ضایع نکند که گنج دنیا از آفت دور نبود و گنجی که برای حق تعالی نهید ایمن باشد و گفت دنیا و آخرت ضد یکدیگرند چندان که این را خشنود کنی آن ناخشنود گردد

و عیسی ع گفت یا حواریان من دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست و گفت چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد ...

... عیسی ع گفت یا حواریان نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت و گفت بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا و گفت یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود

و سلیمان بن داوود ع روزی همه شد در موکبی عظیم و مرغان هوا و دیو و پری همه اندر خدمت وی همی شدند به عابدی از عباد بنی اسراییل بگذشت گفت یا بن داوود خدای سبحانه و تعالی تو را ملکی عظیم داده است گفت ای عابد یک تسبیح اندر صحیفه مومنی بهتر از هرچه فرا ابن داوود داده اند که آن تسبیح بماند و این مملکت نماند

و اندر خبر است که آدم ع چون گندم بخورد قضای حاجت پدید آمد جایی همی جست که آنجا بنهد حق سبحانه و تعالی فرشته ای فرستاد که چه همی جویی گفت این که اندر شکم دارم همی خواهم که جایی نهم و اندر هیچ طعام بهشت این ثفل ننهاده بودند مگر در گندم گفت بگوی تا کجا بنهی بر عرش یا بر کرسی یا اندر جویها و زیر درختان بهشت بر و به دنیا شو که جای پلیدیها آن است و در خبر است که جبرییل ع فرا نوح ع گفت یا نوح دنیا را چون یافتی با این عمر دراز گفت چون خانه ای که دو در دارد به یکی اندر شدم و به دیگری بیرون شدم

و عیسی ع را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد گفت دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد

این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم

اما آثار علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت پنجم دنیا را بدانست و بینداخت ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد و یکی از حکما همی گوید هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است

و یکی ابوحازم را گفت چه کنم که دنیا را دوست دارم تا دوستی آن از من بشود گفت هرچه به دست آری از حلال به دست آر و به حلال خرج کن که دوستی وی تو را زیان ندارد و این به حقیقت از آن گفته اند که دانسته اند که چون چنین کند خود دنیا بر وی منغص شود و اندر دل وی ناخوش شود یحیی بن معاذ گوید دنیا دکان شیطان است از دکان وی هیچ برمگیر اگر چه اندر تو آویزد فضیل همی گوید اگر دنیا از زر بودی و فانی و آخرت از سفال بودی و باقی واجب بودی بر عاقل که سفال باقی دوست تر داشتی از زر فانی فکیف چون سفال فانی دنیاست و زر باقی آخرت

و ابوحازم می گوید که حذر کنید از دنیا که شنیده ام که هرکه دنیا را بزرگ دارد در قیامت او را بدارند و بر سر او منادی می کنند که این آن است که چیزی که حق تعالی حقیر داشت او بزرگ داشته است ابن مسعود می گوید هرکه در دنیا مهمان است و هرچه به اوست عاریت است و مهمان جز رفتن و عاریت را جز بازستدن عاقبتی دیگر نباشد لقمان پسر خود را گفت ای پسر دنیا به آخرت فروش تا هردو سود کنی و آخرت را به دنیا مفروش که هردو زیان کنی

ابو امامه باهلی گوید که چون رسول ص را به پیغمبری فرستادند لشکر ابلیس وی را گفتند چنین پیغمبری بزرگوار میان خلق آمد گفت دنیا دوست دارند گفتند دارند گفت باک مدارید اگر چه بت نپرستند که من به دوستی دنیا ایشان را بر آن دارم که هرچه ستانند و هرچه دهند ناحق دهند و هرچه نگاه دارند نه به حق نگاه دارند و همه شرها تبع این سه کار است و فضیل رحمهم الله می گوید اگر همه دنیا به من دهند حلال بی حساب ننگ دارم از وی چنان که شما از مردار ننگ دارید

ابو عبیده جراح رحمهم الله امیر شام بود چون عمر رضی الله عنه آنجا رسید اندر خانه وی هیچ چیز ندید مگر شمشیری و سپری و رحلی گفت چرا در خانه خنوری نساختی گفت آنجا که ما می رویم این کفایت است یعنی به گور و حسن بصری به عمر عبدالعزیز نامه ای بنوشت و بیش از این ننوشت که آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که بر وی مرگ نوشته اند بمیرد وی جواب بازنوشت که روزی آمده گیر که گوییا که خود هرگز دنیا نبوده است و آخرت همیشه بوده است و در اثر است که عجب است از کسی که بیند که دنیا با هیچ کس قرار نمی گیرد دل بر وی چگونه نهد و عجب از کسی که داند که گور حق است دل چگونه از وی مشغول دارد و عجب از کسی که داند دوزخ حق است چگونه خندد و عجب از کسی که داند که قدر حق است دل به روزی چگونه مشغول دارد

داوود طایی رحمهم الله گفت آدمی توبه و طاعت روز بازپس افگند راست گویی بیگار می کند تا منفعت آندیگری را خواهد بود

حسن بصری رحمهم الله همی گوید هیچ کس از دنیا نشود که نه به وقت مرگ سه حسرت حلق وی نگیرد یکی آن که جمع کرد سیر نشد و آنچه امید همی داشت بدان نرسید و زاد آخرت چنان که بایست نساخت و محمد بن المنکدر رحمهم الله گوید اگر کسی همه عمر به روز روزه باشد و شب به نماز بود و فریضه حج و غزا بگذارد و در قیامت وی را گویند که این آن است که آنچه حق تعالی حقیر داشته بود وی عظیم داشت کار وی چگونه بود و کیست از ما که نه چنان است از آن که گناه بسیار داریم و در فرایض مقصرانیم و گفته اند دنیا سرای ویران است و ویران تر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است و بهشت سرای آبادان است و آبادانتر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است

ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری گفت دیناری اندر بیداری گفت دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند و گفت شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد بکر بن عبدالله گوید هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد

علی بن ابیطالب ع همی گوید دنیا شش چیز است خوردنی و آشامیدنی و بوییدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی

و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید ای مردمان شما را برای کاری آفریده اند اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد

غزالی
 
۱۵۶۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم

 

... قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد و رسول ص فرمود هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد

و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد دنیا همه اندر پنج چیز است بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود زین للناس حب الشهوات الآیه یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند ذالک متاع الحیوه الدنیا این است برخورداری خلق اندر دنیا

پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود بلکه دنیا بر سه درجه است مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن و ورای آن مقدار حاجت است ورای آن مقدار زینت و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول ص او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی چون عمر اهل عرفات را جمع یافت بر منبر بود گفت یا مردمان هرکه عراقی است بنشیند یک مرد بماند گفت تو از قرنی گفت آری گفت اویس را دانی گفت دانم وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست گفت وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول ص شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت چون این بشنیدم به کوفه شدم وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند سلام کردم جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم به من نداد گفتم رحمک الله و غفرلک یا اویس چگونه ای و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی وی نیز در من نگریست و گفت حیاک الله یا هرم بن حیان یا برادر من گفتم نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده گفت نبانی العلیم الخبیر آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند اگر چه یکدیگر را ندیده باشند گفتم مرا خبری روایت کن از رسول ص تا یادگار من باشد گفت تن و جان من فدای رسول ص من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شییا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت یا پس حیان پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود پس گفت یا عمراه گفتم رحمک الله عمر نمرده است گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم حواستم که یک ساعت با وی بروم نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم

پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم

غزالی
 
۱۵۷۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵۸ - پیدا کردن مذمت بخل

 

حق تعالی می گوید و من یوق شح نفسه فاولیک هم المفلحون آن را که از شح نفس نگاه داشتند به فلاح رسید و گفت سبحانه و تقدس و تعالی و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله خیر بل هو شر لهم سیطوقون ما بخلوا به یوم القیامه گفت مپندار آن کسان که بخیلی همی کنند باز آن که خدای ایشان را داده است که آن خبر ایشان است بلکه شر ایشان است و زود باشد که هرچه بدان بخیلی همی کنند طوقی کنند و در گردن ایشان افکنند اندر قیامت

و رسول ص گفت دور باشید از بخل که آن که قوم که پیش از شما بوده اند به بخل هلاک شدند و بخل ایشان را بر آن داشت تا خونها بریختند و حرام را حلال داشتند و گفت سه چیز مهلک است بخل چون مطاع بود یعنی تو به فرمان وی کار کنی و با وی خلاف نکنی و هوای باطل که از پی آن فرا شوی و عجب مرد به خویشتن

و بوسعید خدری رحمهم الله همی گوید که دو مرد اندر نزدیک رسول ص شدند و بهای شتری بخواستند بداد چون بیرون شدند پیش عمر شکر کردند عمر حکایت کرد با رسول ص پس رسول ص گفت فلان بیش از این بستد و شکر نکرد پس گفت هرکه از شما بیاید و به الحاح از من فرا ستاند و ببرد آن آتش است عمر گفت و چون آتش است چرا می دهی گفت زیرا که الحاح کند و حق تعالی نپسندد که بخیل باشم و ندهم و گفت شما همی گویید که بخیل معذورتر از ظالم بود چه ظلم است نزدیک حق تعالی عظیمتر از بخل سوگند یاد کرده است حق تعالی به عزت و عظمت خویش که هیچ بخیل را اندر بهشت نگذارد

یک روز رسول ص طواف همی کرد یکی دست اندر حلقه کعبه زده بود و همی گفت به حرمت این خانه که گناه مرا بیامرز گفت گناه تو چیست بگو گفت گناه من عظیمتر از آن است که صفت توان کرد گفت گناه تو عظیمتر است یا زمین گفت گناه من گفت گناه تو عظیمتر است یا آسمان گفت گناه من گفت گناه تو عظیمتر است یا عرش گفت گناه من گفت گناه تو عظیمتر است یا حق تعالی گفت حق تعالی گفت چیست که چنین نومید شده ای از رحمت حق تعالی گفت بسیار دارم و اگر سایلی پدیدار آید پندارم که آتشی آمد که اندر من افتد رسول ص گفت دور باش از من تا مرا به آتش خویش نسوزی بدان خدای که مرا به راه راست فرستاد که اگر میان رکن و مقام هزار سال نماز کنی و چندان بگریی که از آب چشم تو جویها روان شود و درختها بروید و آنگاه اندر بخیلی بمیری جای تو جز دوزخ نبود ویحک بخل از کفر است و کافر اندر آتش است ویحک نشنیده ای که حق تعالی همی گوید و من یبخل فانما یبخل عن نفسه و من شح نفسه فاولیک هم المفلحون

و کعب همی گوید که هر روز بر هر کسی دو فرشته موکل است و منادی همی کند و می گوید یارب اگر مال نگاه دارد بر وی تلف کن و اگر نفقه کند خلف ده بوخلیفه رضی الله عنه همی گوید که بخیل را تعدیل نکنم و گواهی نشنوم که بخل وی را بر آن دارد که استقصا کند و زیادت حق خود ستاند و یحیی بن زکریا ع ابلیس را دید گفت کیست که وی را دشمن تر داری و کیست که وی را دوست تر داری گفت پارسای بخیل را دوست تر دارم که جان همی کند و بخل آن را حبطه همی کند و فاسق سخی را دشمن تر دارم که خوش همی خورد و همی رود و همی ترسم که حق تعالی به سبب سخاوت وی بر وی رحمت کند یا وی را توبه دهد

غزالی
 
۱۵۷۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۷ - پیدا کردن علاج دوستی جاه

 

بدان که دوستی جاه چون بر دل غالب شد بیماری دل باشد و به علاج حاجت افتد چه آن لابد به ریا و نفاق و دروغ و تلبیس و عدوات و حسد و منافست و معاصی کشد همچون دوستی مال بلکه این بهتر که این بر طبع آدمی غالب تر است و کسی که مال و جاه آنقدر حاصل کند که سلامت دین و دنیای وی اندر آن بود و بیش از آن که نخواهد وی بیمار نبود که به حقیقت مال و جاه را دوست نداشته باشد بلکه فراغت کار دین را دوست داشته باشد لیکن کسی که جاه چنان دوست دارد که همیشه اندیشه وی به خلق مستغرق بود که به وی چون همی نگرند و چه همی گویند از وی و چه اعتقاد دارند اندر وی و اندر هرچه بود دل با آن دارد تا مردمان چه گویند وی را علاج آن بیماری فریضه است و مرکب است علاج وی از علم و عمل

اما علمی آن است که اندر آفت جاه تامل کند اندر دنیا و دین اما اندر دنیا همیشه طلب جاه اندر رنج و مذلت مراعات دل خلق باشد اگر جاه حاصل نشود خود ذلیل بماند و اگر حاصل شود مقصود و محسود باشد و همه اندر رنج و عداوت و رفع قصد دشمنان باشد و از مکر و عداوت ایشان ایمن نبود و هرکه از قصد خالی نباشد اگر اندر خصومتی مغلوب شود خود اندر مذلت باشد و اگر غالب آید آن را هیچ بقا نبود که جاه همه به دل تعلق دارد و دل خلق زود بگردد و همچون موج دریا بود و ضعیف عزی بود که بنای آن بر دل مدبری چند بود که به خاطری که به دل وی درآید آن عز بگردد خاصه کسی که جاه وی به ولایتی باشد که عزل پذیرد که به یک خاطر که بر دل والی درآید عزل کند و وی ذلیل گردد

پس طالب جاه اندر دنیا رنج بود و هم اندر آخرت و این همه ضعیفان فهم توانند کرد اما کسی را که بصیرت تمام بود وی خود داند که اگر مملکت روی زمین از شرق تا غرب وی را مسلم و صافی شود و همه جهانیان وی را سجود کنند این خود شادیی نه ارزد که چون بمیرد همه باطل شود و تا مدتی اندک نه وی ماند و نه آن که وی را سجود کرده بود و هم سلطان مرده شود که کسی از ایشان یاد نکند آنگاه بدین لذت روزی چند که پادشاهی یابد پادشاهی ابد به زیان آورده باشد که هرکه دل اندر جاه بست دوستی حق تعالی از وی برفت و هرکه بدان جهان شود و جز دوستی حق تعالی بر دل وی چیزی غالب بود عذاب وی دراز بود و علاج علمی این است

اما علاج عملی دو است یکی آن که وی را جاه بود بگریزد و جای دیگر شود که وی را نشناسند و این تمامتر بود چه اگر اندر شهر خویش عزلت گیرد چون مردمان دانند که وی ترک جاه بگفت از آن شری با وی گردد و نشان آن بود که چون اندر وی قدحی کنند یا گویند این نفاق همی کند جزعی و رنجی اندر دل وی پدید آید و اگر وی را به جرمی نسبت کنند عذر آن طلب کردن گیرد اگر همه به دروغ بود تا خلق اندر وی اعتقاد بد نکنند و این همه دلیل آن باشد که حب جاه جای خویش است ...

غزالی
 
۱۵۷۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷۳ - پیداکردن ریایی که از رفتن مورچه پوشیده تر است

 

بدان که ریا بعضی ظاهرتر است چنان که کسی اندر میان مردمان نماز شب کند و اگر تنها باشد نکند و پوشیده تر از این آن باشد که هر شب عادت دارد نماز کردن ولکن چون کسی حاضر بود به نشاط تر باشد و سبکتر بود بر وی و این نیز هم ظاهر است و دیب النمل نیست که آن را نتوان شناخت بلکه از این پوشیده تر باشد چنان که اندر نشاط نیفزاید و سبکتر نشود و چنان بود که هر شبی نماز کند و در حال هیچ علامت ظاهر نباشد ولیکن ریا اندر میان دل بود چون آتشی اندر آهن ولیکن اثر این اندر وقت آن پدید آید که چون مردمان بدانند که وی بدین صفت است شاد شود و اندر خویشتن گشادگی بیند و این شادی و گشادگی دلیل آن است که ریا اندر باطن پوشیده است و اگر این شادی را به انکار و کراهیت متقابله نکند بیم که این رگ پوشیده بر خویشتن فراجنبد و تقاضای ریای خفی کند تا سببی فراسازد که مردمان آگاه شوند

و اگر صریح بنگوید تعریضی بگوید و اگر تعریض نگوید به شمایل فرانماید و خویشتن شکسته و فرو شده دارد تا بدانند که شب بیدار بوده است و باشد که از این پوشیده تر بود و چنان باشد که شاد نشود به اطلاع خلق و بر وی نشاط زیادت نگردد که خلق حاضر بود اما ریا از باطن خالی نباشد و این چنان بود که کسی فرا وی برسد و ابتدا به سلام نکند اندر باطن خود تعجبی بیند و اگر کسی حرمت وی فرو نهد یا به نشاط به حاجت او قیام نکند و اندر خرید و فروخت با وی هیچ مسامحت نکند یا وی را جای نیکوتر و مسلم ندارد که بنشیند اندر باطن خود تعجبی بیند و انکاری که اگر آن عبادت پوشیده نکردی این تعجب نبودی و گویی نفس وی بر آن عبادت پوشیده تقاضای خدمت همی کند و اندر جمله چون نابودن آن عبادت و بودن آن نزدیک وی برابر نبود هنوز باطن وی از ریای خفی خالی نیست چه اگر وی هزار دینار فرا کسی دهد تا چیزی که صد هزار دینار ارزد از وی بستاند هیچ منت بر کسی ننهد و هیچ حرمت نبیوسد و کرد و ناکرد وی اندر دل وی برابر بود اندر حق مردمان چون خدای را تعالی عبادت کند تا به سعادت ابدی اندر رسد اندر مقابله آن چرا باید که از کسی حرمتی چشم دارد پس ریای خفی ترین این است

علیع همی گوید که روز قیامت همی گویند که نه کالا را بر شما ارزانتر فروختند نه اندر حاجتهای شما قیام کردند نه ابتدا بر شما سلام کردند یعنی این همه جزای عمل خود است که بازستدید و خالص بنگذاشتید و یکی از کسانی که بگریخته است و به عبادت مشغول شده همی گوید ما از فتنه بگریختیم و بیم آن است که فتنه اندر این کار به ما راه یابد که چون کسی را همی بینیم خواهیم که ما را حرمت دارد و حق ما بجوید و بدین سبب است که مخلصان جهد کرده اند تا عبادت خویش چنان پنهان دارند که فواحش و معاصی چه بشناخته اند که جز خالص نخواهد پذیرفت اندر قیامت و مثل ایشان چون کسی است که به حج شود و داند بادیه جز زر خالص فراستاند و آنجا خطر جان بود زر خالص مغربی به دست می آورد و هرچه غش دارد همی اندازد و روز حاجت را نگاه می دارد و هیچ روز نخواهد بود که خلق درمانده تر خواهد بود از روز قیامت

هرکه امروز عمل خالص به دست نیاورد اندر آن روز ضایع ماند و هیچ کس وی را دست نگیرد و تا فرق همی کند که عبادت وی ستوری بیند یا مردی از ریا خالی نیست رسول ص می گوید اندک ترین و پوشیده ترین ریا شرک است یعنی اندر عبادت حق تعالی شرک افکند و همبازی چون به علم خدای تعالی کفایت نکند علم دیگری به عبادت وی اندر اثر کند

غزالی
 
۱۵۷۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۹ - پیدا کردن پندار و علاج آن

 

بدان که اهل پندار مغرورند و این قوم کسانی اند که به خویشتن و عمل خویشتن گمان نیکو برند و از آفت آن غافل باشند و نبهره از خالص بازنشناسند بدان که صرافی تمام نیاموخته اند و به رنگ و صورت غره شده اند و آن کسانی که به علم و عبادت مشغولند و از حجاب غفلت و ضلالت بیرون اند از صد نود و نه مغرورند و بدین بود که رسول ص گفت روز قیامت آدم را گویند نصیب دوزخ از فرزندان خویش بیرون کن گوید از چند چند گویند از هزار و نهصد و نود و نه و این نه آن باشند که همیشه اندر دوزخ بوند ولیکن ایشان را از گذر بر دوزخ چاره نبود گروهی اهل غفلت باشند و گروهی اهل ضلالت و گروهی اهل چاره نبود گروهی اهل غفلت باشند و گروهی اهل ضلالت و گروهی اهل غرور و گروهی اهل عجز که اسیر شهوات خویش اند اگرچه همی دانستند که مقصرند و اهل پندار بسیارند و اصناف ایشان اندر شما نیاید ولیکن از چهار طبقه بیرون نه اند علما و عابدان و صوفیان و ارباب اموال

طبقه اول از اهل پندار علمایند که گروهی از ایشان روزگار خود همه در علم کنند تا علوم حاصل کنند و اندر معامله تقصیر کنند و دست و زبان و چشم و فرج از معاصی نگاه ندارند که ایشان اندر علم خود به درجه ای رسیده اند که ایشان را عذاب نبود و به معامله ماخوذ نباشند بلکه به شفاعت ایشان همه نجات یابند و مثل ایشان چون بیماری است که علم علت خویش برخواند و همه شب تکرار همی کند و به سخنی نیکو بنویسند و شروط داروی علت نیک بداند و هرگز شربت بنخورد و بر تلخی وی صبر نکنند تکرار صفت شربت وی را کجا سود دارد

و حق تعالی همی گوید قد افلح من تزکی و دیگر همی گوید و نهی النفس عن الهوی همی گوید فلاح کسی را بود که پاک گردد نه بدانکه علم پاکی بیاموزد و به بهشت کسی رسد که هوای خود را خلاف کند نه آن که بداند هوا را خلاف نباید کرد و این سلیم دل را اگر این پندار از آن اخبار خاسته باشد که اندر فضل علم آمده است چرا آن اخبار که اندر حق علمای بد آمده است برنخواند که اندر قرآن او را به خر ماننده کرده است که کتاب اندر پشت دارد و به سگ مانند کرده است و می گوید عالم بد را در دوزخ اندازند چنان که پشت و گردن وی بشکند و آتش وی را بگرداند چنان که خر آسی را گرداند و همه اهل دوزخ بر وی گرد آیند که تو کیستی و این چه نکال است گوید من آنم که فرمودم و نکردم ...

... و گروهی دیگر دانسته باشند که این اخلاق بد است و از این حذر باید کرد و دل از این پاک باید داشت ولیکن پندارند که دل ایشان از این پاک است و ایشان بزرگتر از آن باشند که به چنین چیزی مبتلا شوند که ایشان علم این از همه بهتر دانند و چون اندر ایشان اثر کبر پیدا آید شیطان ایشان را گوید این نه کبر است که طلب عز دین است اگر تو عزیز نباشی اسلام عزیز نبود و اگر جامه نیکو اندر پوشند و اسب و ساخت و تجمل سازند گویند این نه رعونت است که این کوری دشمنان اهل دین است که مبتدعان بدین کور شوند که علما با تجمل باشند

و سیرت رسول ص و ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم و جامه خلق ایشان فراموش کنند و پندارند که آنچه ایشان همی کردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمل وی عزیز خواهند شد و اگر حسد اندر ایشان پدید آید گوید این صلابت حق است و اگر ریا پدید آید گوید این مصلحت خلق است تا طاعت بشناسند و اقتدا کنند و چون به خدمت سلاطین شوند گویند این نه تواضع است ظالم را که آن حرام است بلکه برای شفاعت مسلمانان است و مصلحت ایشان و اگر مال حرام ایشان بستانند گویند این حرام نیست که این را مالک نیست و اندر مصالح باید کرد و مصلحت اسلام اندر من بسته است و اگر انصاف دهد و حاسب برگیرد داند که مصلحت دین بیش از آن نیست که خلق از دنیا اعراض کنند و کسانی که به سبب وی اندر دنیا رغبت کرده باشند بیش از آن بود که از دنیا اعراض کرده باشند پس عز اسلام اندر نابودن وی بسته باشد و مصلحت آن است اسلام را که وی و امثال وی نباشند این و امثال این پندارها و غرورها باطل است و علاج و حقیقت این اندر این اصول که از پیش رفته است بگفته ایم و بازگفتن آن دراز بود

و گروهی خود اندر نفس علم غلط کرده باشند و آنچه از علم مهمتر بود چون تفسیر و اخبار و علم معامله دل و علم اخلاق و طریق ریاضت و آنچه اندر این کتاب بیاورده ایم و اعوان و آفات معامله راه دین و طریق مراقبت دل که این همه فرض عین است خود حاصل نکرده باشند و ندانند که این از جمله علوم است و همه روزگار یا اندر جدل و مناظره و یا اندر تعصب کلام یا اندر فتاوی خصومات خلق اندر دنیا و جمای علمها که وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص با قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از غفلت و ایمنی به خوف و تقوی نخواند همه روزگار بدان مستغرق دارند و پندارند که خود علم همه آن است و هرکه روز به دین دیگر آورد از علم اعراض کرد و علم را مهجور گردانید و تفصیل این پندارها دراز است و اندر کتاب غرور اندر احیا آورده ایم که این کتاب تفصیل احتمال نکند

و گروهی به علم وعظ مشغول باشند و سخن ایشان همه سجع و شعر و نکته و طامات بود و عبادت آن به دست همی آرند و مقصود ایشان آن بود تا خلق نعره زنند و بر ایشان ثنا گویند و این مقدار ندانند که اصل تذکیر آن است که آتش مصیبتی اندر دل پیدا آید که خطر کار آخرت بیند پس به نوحه گری این مصیبت مشغول شود و تذکیر واعظ نوحه این مصیبت باشد اما نوحه گری که ماتم آلود نباشد و سخن عاریتی همی گوید اندر دل هیچ اثر نکند و مغرور این قوم نیز بسیارند و شرح آن دراز بود

و گروهی دیگر روزگار به فقه ظاهر برده اند و نشناخته باشند که حد فقه بیش از آن نیست که قانونی که بدان سلطان خلق را سیاست کند نگاه دارد اما آنچه به راه آخرت تعلق دارد علم آن دیگر است و پندارند که هرچه اندر فقه ظاهر راست بود اندر آخرت سود دارد و مثال این آن بود که کس مال زکوه اندر آخر سال به زن فروشد و مال وی بخرد فتوای ظاهر آن بود که زکوه از وی بیفتد یعنی ساعی سلطان را نرسد که از وی زکوه خواهد چه نظر وی به ظاهر ملک بود و ملک بریده شد پیش از تمامی سال و باشد که بدین فتوی کار کند و این مقدار نداند که آن کس که چنین کند به قصد آن تا زکوه بیفتد اندر مقت حق تعالی بود و همچون کسی بود که زکوه بندهد چه بخل مهلک است و زکوه طهارت است از پلیدی بخل و مهلک بخلی بود که مطاع باشد و این حیلت نهادن طاعت بخل است و چون بخل بدین مطاع گشت هلاک تمام شد نجات چون یابد

و همچنین هر شوهری که با زن خویش خوی بد فراپیش گیرد و وی را به رنجاندن گیرد تا کاوین ندهد اندر فتوای ظاهر که به مجلس حکم تعلق دارد این ابرا درست بود که قاضی این جهان راه فرا زبان دارد نه فرا دل اما در آن جهان ماخوذ بود که این ابرا به اکراه بوده باشد و همچنین چون برملا از کسی چیزی خواهد و آن کس از شرم بدهد اندر فتوای ظاهر این مباح بود و اندر حقیقت این مصادره بود که فرق نبود میان آن که به تازیانه شرم دل وی را بزند تا از رنج دل آن مال بدهد و میان آن که به ظاهر به چوب بزند و مصادره کند این و امثال این بسیار است و کسی که جز فقه ظاهر نداند اندر این پندار بود و این دقایق از سر دین فهم نکند

طبقه دوم زاهدان و عابدان اند و اهل پندار نیز اندر میان ایشان بسیارند گروهی مغرورند بدان که به فضایل از فرایض بازمانند چون کسی که وی را وسوسه طهارت باشد که بدان سبب نماز از وقت بیفکند و مادر و پدر و رفیق را سخن درشت گوید و گمان بعید اندر نجاست آب به نزدیک وی قریب بود و چون فرالقمه ای رسد پندارد همه چیزی حلال است و باشد که از حرام محض حذر نکند و پا بی پا حبله بر زمین ننهد و حرام محض همی خورد و سیرت صحابه فراموش کند

و عمر رضی الله عنه گفت هفتاد بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که اندر حرام نیفتم و با این به هم از سبوی پیرزنی ترسا طهارت کرد پس این قوم احتیاط لقمه با احتیاط طهارت آورده اند و باشد که اگر کسی جامه ای که گازر شسته بپوشد پندارند که گناهی عظیم است و رسول ص جامه ای که کفار به هدیه فرستادندی اندر پوشیدی و هرجامه که از غنیمت کفار بیاوردندی درپوشیدی او و صحابه و هرگز کس حکایت نکرد که بر آب آوردندی بلکه سلاح کفار بر میان بستندی و با آن نماز کردندی و نگفتندی که باشد که آب فرا آهن داده باشند یا لک اندر وی کرده باشند یا پوست که پیراسته باشند به شرط نماز نکرده باشند پس هرکه اندر معده و اندر زبان و دیگر اعضا این احتیاط نکند و در این مبالغه کند ضحکه شیطان بود بلکه اگر همه به جا آورد چون به آب ریختن به اسراف رسد یا نماز از اول وقت درگذرد هم مغرور باشد و هرکه این احتیاط اندر کتاب طهارت گفته ایم به جای تواند آورد کفایت باشد

و گروهی که وسوسه بر ایشان غالب شود اندر نیت نماز تا بانگ همی دارند یا دست همی افشانندباشد که رکعت اول فوت کنند و این مقدار ندانند که نیت نمازهمچون نیت وام گزاردن و زکوه دادن است و هیچ کس از ایشان زکوه دیگرباره بندهد و وام دیگر باره ندهند بر وسوسه نیت و گروهی را وسوسه اندر حرف سوره الحمد بود تا از مخارج بیرون آورند و وی را دل با معنی باید داشت تا به وقت الحمد همه شکر گردد به وقت ایاک نعبد همه توحید و عجز گردد و به وقت اهدنا همه تضرع گردد و وی دل همه با آن دارد تا این ایاک از مخرج بیرون آید

چون کسی که از پادشاهی حاجت خواهد خواست همی گوید ایها الامیر و این به قوت همی گوید تا اینها درست گوید و میم امیر درست گوید شک نیست که مستحق سیلی و مقت بود و گروهی هر روز ختمی کند و قرآن بهذرمه همی خوانند و همی دوند به سر زبان و دل از آن غافل و همه همت ایشان آن که تا ختمی بر خویشتن شمرند که ما چندین ختم کردیم و امروز چندین هفت یک قرآن خواندیم و ندانند که این قرآن نامه ای است که به خلق نبشته اند اندر وی امر و نهی و وعده و وعید و وعظ و تخویف و انذار می باید که به وقت عید همه خوف گردد و به وقت وعد همه نشاط گردد و به وقت مثل همه اعتبار گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به وقت تخویف همه هراس گردد و این همه احوال دل است بدان که بر سر زبان همه جنباند اندر آن چه فایده باشد

و مثل وی چون کسی باشد که پادشاهی به وی نامه ای نویسد و اندر وی فرمانها بود وی بنشیند و نامه از بر بکند و همی خواند و از معانی آن غافل و گروهی به حج شوند و مجاور بنشینند و روزه فراگیرند و حق روزه بگزارند به نگاهداشت دل و زبان و حق راه نگزارند به طلب زاد حلال و همیشه دل ایشان با خلق باشد که ایشان را از مجاوران شناسند و گویند ما چندین موقف بایستاده ایم و چندین سال مجاور بنشستیم و این مقدار ندانستند که اندر خانه خویش با شوق کعبه بهتر از آن که در کعبه با شوق ریای آن که خلق بدانند که وی مجاور است یا طمع آن که چیزی به وی دهند و با هر لقمه ای که می ستاند بخلی اندر وی پدید آید که ترسد که کسی از وی بستاند یا بخواهد

و گروهی دیگر راه زهد گیرند و لباس درشت پوشند و طعام اندک خورند و اندر مال زاهد باشند و اندر جاه و قبول زاهد نباشند خلق بدیشان تبرک همی کنند و بدان شاد همی باشند و حال خویش اندر چشم خلق آراسته همی کنند و این قدر بندانند که جاه زیانکار تر از مال است و ترک وی گفتن دشوار تر است که همه رنجها کشیدن به امید جاه آسان بود و زاهد آن باشد که به ترک جاه بگوید و باشد که وی را کسی چیزی دهد فرا نپذیرد که نباید که گویند زاهد نیست و اگر وی را گویند که اندر ظاهر فرا ستان و اندر سر فرادرویش مستحق ده بر وی صعبتر بود از کشتن اگرچه از حلال بود که آنگاه مردمان پندارند که وی زاهد نیست با این به هم که حرمت توانگران پیش دارد از حرمت درویشان و ایشان را مراعات زیادت کنند و این همه غرور باشد

و گروهی دیگر همه اعمال ظاهر به جای آورند تا روزی به مثل هزار رکعت نماز کنند و چندین هزار تسبیح کنند و شب بیدار دارند و روز به روزه باشند ولیکن مراعات دل نکنند تا از اخلاق بد پاک شود و باطن پرکبر و حسد و ریا و عجب باشد و با خلق حق تعالی به خشم سخن گویند و گویی با هر یکی خشمی و جنگی دارند و این ندانند که خوی بد همه عبادات را حبطه کند و باطل گرداند و سر همه عبادتها خلق نیکو است و این مدبر گویی که منتی از عبادت خود بر خلق همی نهد و به چشم حقارت همی نگرد به همگنان و خویشتن از خلق فراهم گیرد تا کسی خویش به وی بازنزند و این قدر نداند که سر همه زاهدان و عابدان پیغمبر ص بود و از همه جهان گشاده روتر و خوش خوتر بود

و هرکه شوخگین تر بودی که همه خویشتن از وی فرا گرفتندی رسول ص او را به نزدیک خویش بنشاندی و دست فرا وی دادی و کدام احمق بود احمق تر از آن که برتر از استاد دکان گیرد این سلیم دلان چون شرع پیغمبر ورزند و سیرت وی را اختلاف کنند چه احمقی باشد از این بیشتر

طبقه سیم صوفیانند و اندر میان هیچ قوم چندان غرور نباشد که اندر میان ایشان که هر چند راه باریکتر باشد و مقصود عزیزتر بود غرور بیشتر راه یابد ...

... سوم آن که همگی وی را حق تعالی و جلال حضرت وی گرفته بود و این آن باشد که جهت را و مکان را و حس را و خیال را با وی هیچ کار نبود بلکه خیال و حس و علمی را که این خیزد با وی همچنان کار باشد که چشم را به آواز و گوش را به الوان که به ضرورت از آن بی خبر بود چون بدینجا رسید به سر کوی تصوف رسید و ورای این مقامات و احوال باشد وی را با حق تعالی که از آن عبارت دشوار توان کرد تا گروهی عبارت از آن بیگانگی و اتحاد کنند و گروهی به حلول کنند و هر که را قدم اندر علم راسخ نباشد و آن حال او را پیدا آید تمامی آن معنی عبارت نتوان کرد و هر چه گوید صریح کفر نماید و آن اندر نفس خویش حق بود ولیکن وی را قدرت عبارت نبود از آن این است نموداری از کار تصوف و اکنون نگاه کن تا غرور و پندار دیگران بینی

گروهی از ایشان بیش از مرقع و سجاده و سخن طامات ندیدند آن بگرفته باشند و جامه تصوف و سیرت ظاهر ایشان بگرفته و همچون ایشان بر سر سجاده همی نشینند و سر همی فرو برند و باشد که وسوسه خیالی که اندر پیش همی آید سر همی جنبانند و همی پندارند که کار ایشان خود آن است این چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاف جنگ چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته بود چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند سلطان بود که به جامه و صورت ننگرد برهان خواهد وی را برهنه کند یا با کسی مبارزی فرماید پیرزنی ضعیف مدبر بیند بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا هیچ کس زهره آن ندارد که به حضرت چنین پادشاهی استخفاف کند

و گروهی باشند که از این نیز عاجز آیند که زی ظاهر ایشان نگاه دارند جامه خلق بپوشند و مرقع های نیکو رنگ و کحلی به دست آورند و خود پندارند که چون جامه رنگ کردند این کفایت بود ندانند که ایشان جامه عودی از آن کردند که اندر مصیبتی بودند اندر دین که کبود بر آن لایق بود این مدبر چون چنان مستغرق نیست که به جامه شستن نپردازد و چنان مصیبت زده نیست که جامه سوگ دارد و چنان عاجز نیست که هر کجا جامه بدرد خرقه اندر وی دهد تا مرقع شود بلکه فوطه های نو به قصد پاره کند تا مرقع دوزد اندر ظاهر صورت نیز ایشان موافقت نکرده باشد که اول مرقع دار عمر رضی الله عنه بود که بر جامه وی چهارده پاره بردوخته بود و بعضی از آن ادیم بود و گروهی دیگر از این قوم بتر باشند که چنان که طاقت جامه جریده و مختصر ندارد طاقت گزاردن فرایض و ترک معصیت نیز ندارند برگ آن ندارند که به فقر بر خویشتن اقرار دهند که اندر دست شیطان و شهوت اسیرند گویند کار دل دارد و به صورت نظر نیست و دل ما هیشه اندر نماز است با حق تعالی و ما را بدین عبادت و اعمال حاجت نیست که برای مجاهدت کسانی فرموده اند که ایشان اسیر نفس اند و ما را نفس بمرده است و دین ما دو قله شده است که به چنین چیزها آلوده نشود و متغیر نگردد و چون به عابدان گویند این مزدوران بی مزدند و چون به علما نگرند گویند اینان اندر بند حدیث اند و راه فرا حقیقت ندانند و چنین قوم کشتنی اند و کافرند و خون ایشان به اجماع امت مباح است

و گروهی دیگر به خدمت صوفیان برخیزند و حقیقت خدمت آن بود که کسی خود را فدای این قوم کند و به جملگی خود را فراموش کند اندر عشق ایشان چون کسی از ایشان مشغلی سازد تا به سبب ایشان مالی به دست آرد و ایشان را تبع خویش سازد تا نام وی به خدمت بیرون شود و مردمان وی را حرمت دارند و از هر کجا باشد می ستاند حلال و حرام و بدیشان همی دهد تا بازار وی را حرمت تباه نشود و پوشیده بماند که مغرور فریفته بود

و گروهی هستند که ایشان راه ریاضت تمام بروند و شهوت خود را مقهور کنند و همگی خویشتن به حق تعالی دهند و بر سر ذکر اندر زاویه بنشینند و احوال ایشان را نمودن گیرند تا از چیزی که خواهند خبر یابند و اگر تقصیر کنند تنبیهی بینند و باشد که پیغمبران و فرشتگان به صورت نیکو دیدن گیرند و باشد که خویشتن را به مثل در آسمان بینند و فرشتگان بینند و حقیقت این کار اگر چه درست بود همچون خوابی باشد که درست و راست بود ولیکن این خفته را اندر خیال آید و آن بیدار را اندر خیال آید و وی بدین چنان غره شود که گوید هر چه اندر هفت آسمان و زمین بود چندین بار بر من عرضه کردند و پندار که نهایت کار اولیا خود این است و وی هنوز سر یک موی از عجایب صنع تعالی اندر آفرینش ندانسته باشد پندار که خود تمام شد به شادی این مشغول شود و اندر طلب فراتر نشود باشد که آن نفس که مقهور شده بود اندک اندک پدیدار آمدن گیرد و وی خود پندار که چون چنان چیزها به وی نمودند وی خود از نفس خویش ایمن شد و به کمال رسید

و این غروری عظیم است بلکه بر این هم اعتماد نبود اعتماد بر آن بود که نهاد وی بگردد و مطیع شرع شود که هیچ صفت وی را اندر وی هیچ تصرف نماند شیخ ابوالقاسم گرگانی قدس الله روحه گفته است که بر آب رفتن و اندر هوا شدن و از غیب خبر دادن این هیچ کرامات نبود که کرامات آن بود که کسی همه امر گردد یعنی همگی وی طوع و فرمان شرع شود که بر وی حرام نرود و این اعتماد را شاید

اما این دیگر همه ممکن بود که از شیطان بود شیطان را نیز از غیب خبر است و کسانی که ایشان را کاهن گویند از بسیاری کارها خبر دهند و چیزهای عجب بر ایشان برود و اعتماد بر این است که وی بایست وی برخیزد و شرع به جای آن بنشیند اگر بر شیر نتوانی نشست باک مدار آن سگ غضب که در سینه توست وی را چون در زیر پای آوردی و مقهور کردی بر شیر نشستی و اگر از غیب خبر نتوانی داد باک مدار که چون عیب و غرور نفس خود بدانستی و از آفات و تلبیس وی آگاه شدی عیب او عیب توست چون غیب خود شناختی از غیب خبر یافتی و اگر بر آب نتوانی رفت و در هوا نتوانی پرید باک مدار چون از وادیهای دنیا پرستی و مشغله دنیا باز پس انداختی بادیه بگذاشتی و اگر به یک بار پای بر زیر کوه نتوانی نهاد باک مدار که اگر پای بر یک درم شبهت بنهادی عقبه بگذاشتی که حق تعالی در قرآن عقبه این را گفته است فلا اقتحم العقبه و ما ادریک ما العقبه این است بعضی از انواع غرور در این قوم و تمام گرفتن آن دراز شود

طبقه چهارم توانگران و ارباب اموالند و اهل پندار و غرور اندر این بسیارند گروهی مال بر مسجد و رباط و پل خرج همی کنند و بود که از حرام خرج کرده باشند و فریضه آن است که با خداوند دهند اندر عمارت همی کنند تا معصیت زیادت شود و پندارند که کاری بکردند و گروهی از حلال خرج کنند بر عمارت خیر ولکن مقصود ایشان ریا باشد اگر یک دینار خرج کند چنان خواهند که نام خویش بر خشت پخته ای بر آن جا نویسند و اگر گویند منویس یا نامی دیگر بنویس که خدای تعالی خواهد دانست که این که کرده است نتواند شنید و نشان این آن باشد که اندر قرابات و همسایگی وی کس باشد که به یک نان محتاج بود و درویشان باشند و آن بدیشان فاضلتر بود و نتواند که بر خشت پخته اندر پیشانی وی نتواند نوشت بناه الشیخ فلان اطال الله بقاء

و گروهی مال حلال خرج کنند به اخلاص ولیکن بر نقش و نگار مسجد پندارند که خیری است که همی کنند و از آن فساد حاصل آید یکی آن که مردمان اندر نماز مشغول همی بود و از خشوع بیفتد و دیگر آن که ایشان را نیز مثل آن اندر خانه خویش آرزو کند دنیا اندر چشم بیاراسته بود و پندارد که خیری همی کند ...

... یکی با بشر حافی مشورت همی کرد که دو هزار درم از حلال دارم به حج خواهم شد گفت به تماشا همی شوی یا به رضای حق تعالی گفت به رضای حق تعالی گفت برو و وام ده کسی را و به دو بگذار یا فرا یتیم ده یا فرا مردی معیل ده که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج فاضلتر است پس از حج اسلام گفت رغبت حج بیشتر همی بینم اندر دل گفت از آن است که این مال نه از وجه به دست آورده ای تا به ناوجه خرج نکنی نفس قرار نگیرد

و گروهی خود چنان بخیل باشند که بیش از زکوه بندهند آنگاه آن زکوه عشر فرا کسانی دهند که اندر خدمت ایشان باشند چون معلم و شاگرد تا حشمت به اجتماع ایشان بر جای باشد چون مدرس که زکوه به طالب علمان خویش دهد و چون از درس وی بشوند فرا ندهد و این به جای اجرا باشد و همی داند که به عوض شاگردی همی دهد و همی پندارد که زکوه بداد و باشد که به کسانی دهد که به خدمت خواجگان پیوسته باشند به شفاعت ایشان فرا دهد تا به نزدیک ایشان منتی باشد بدین قدر زکوه چندین غرض خواهند که حاصل کنند و باشد که شکر و ثنا چشم دارند و پندارند که زکوه همی دهند

و گروهی دیگر چنان بخیل باشند که زکوه نیز ندهند و مال نگاه دارند و دعوی پارسایی همی کنند و شب نماز کنند و روز روزه دارند مثل ایشان چون کسی بود که وی را دردسر بود طلا بر پاشنه نهد ای مدبر نداند که بیماری وی بخل است نه بسیار خوردن و علاج آن خرج کردن است نه گرسنگی کشیدن این و امثال این غرور ارباب اموال است و هیچ صنف از این رسته نباشند مگر آن که علم حاصل کنند چنین که اندر این کتاب است تا آفت طاعت از غرور نفس و مکر شیطان بشناسند آنگاه دوستی حق تعالی بر ایشان غالب بود و دنیا از پیش ایشان برخاسته باشد الا به قدر ضرورت و مرگ اندر پیش خویش نهاده باشند و جز به استعداد آن مشغول نباشند و این آسان بود بر هرکه خداوند جل جلاله بر وی آسان کند وفقنا الله لما تحب و ترضی ...

غزالی
 
۱۵۷۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸ - فصل (پیدا کردن آنچه صغایر بدان کبایر شود)

 

... اول آن که اصرار کند چون کسی که پیوسته غیبت کند و جامه ابریشمین دارد یا سماع بر ملاهی کند که چون معصیتی بر دوام رود اثر آن در تاریکی دل عظیم بود همچنان که طاعتی که بر دوام رود اثر آن اندر روشنی عظیم بود و برای این بود که رسول ص گفت بهترین کارها آن است که پیوسته بود اگرچه اندک بود و مثل این چون قطره آب باشد که متواتر بر سنگی همی آید لابد سنگ سوراخ شود و اگر آن به یک بار بر وی ریختندی آن اثر نکردی پس که هرکه به صغیره ای مبتلا شود باید که استغفار همی کند و پشیمانی همی خورد و عزم همی کند که نیز نکند تا گفته اند که کبیره به استغفار صغیره است و صغیره به اصرار کبیره

دوم آن که گناه را خرد دارد و به چشم حقارت به وی همی نگرد گناه بدین بزرگ شود و چون گناه را عظیم دارد خرد گردد چه عظیم داشتن از ایمان و خوف خیزد و این دل را حمایت کند از ظلمت گناه تا پس اثری نکند و خرد داشتن از غفلت و الفت گرفتن بود با گناه و این دلیل آن کند که با دل مناسبت گرفته است و مقصود از همه دل است هرچه در دل اثر بیش کند آن عظیمتر است و اندر خبر است که مومن گناه خویش را چون کوهی بیند که بر زبر وی باشد و همی ترسد که بر وی افتد و منافق چون مگسی بیند که بر بینی نشیند و بپرد و گفته اند گناهی که نیامرزند آن است که بنده گوید این سهل است کاشکی همه گناه من چنین بودی و وحی آمد به بعضی از انبیا که به خردی گناه منگرید به بزرگی آن نگرید که فرمان او را خلاف همی کنید و هر بنده که به جلال حق تعالی عارف تر خطر این گناه نزدیک وی عظیمتر یکی از صحابه همی گوید شما کارها همی کنید که آن چون موی دانید و ما هر یکی از آن چند کوهی دانستیمی و بر جمله سخط حق تعالی اندر معاصی پنهان است و ممکن است که اندر آن است که تو آن را آسان تر همی بینی چنان که گفت و تحسبوا هینا و هو عندالله عظیم

سوم آن که شاد شود به گناه و آن را غنیمتی و فتوحی داند و بدان فخر آورد و باشد که به بارنامه بگوید که فلان را فریفتم و مال وی ببردم و وی را بمالیدم و دشنام دادم و خجل کردم و اندر مناظره وی را تشویر دادم و امثال این و هرکه به سبب هلاک خود شاد شود و فخر کند دلیل آ بود که دل وی سیاه شده است و هلاک از آن آن بود ...

... پنجم آن که اظهار معصیت کند و ستر حق تعالی را از خویشتن برگیرد و باشد که دیگری به سبب وی نیز رغبت کند و وی را وبال رغبت و معصیت دیگران حاصل آید و اگر صریح کسی را ترغیب کند و اسباب آن بسازد تا اندر وی آموزد وبال مضاعف گردد و سلف گفته اند هیچ خیانت نیست بر مسلمان پیش از آن که معصیت اندر چشم وی آسان کنی

ششم آن که گناه کسی کند عالم بود و مقتدی بود و به سبب کردار وی دیگران دلیر شوند و گویند اگر نبایستی کردی وی نکردی چنان که عالم همه ابریشم شد و به نزدیک سلطان شود و مال وی بستاند و اندر مناظره زبان سفاهت اطلاق کند و اندر اقران خویش طعنه زند و به کثرت مال و جاه فخر کند همه شاگردان به وی اقتدا کنند و بدیشان نیز چون استاد شوند شاگردان دیگر نیز اقتدا کنند و از هریکی ناحیتی تباه شود که اهل هر شهری به یکی از ایشان بگروند ناچار وبال همه اندر دیوان مقتدی باشد

و برای این گفته اند خنک آن کس که بمیرد گناه وی نیز بمیرد و هرکه چنین نگردد گناه وی باشد که هزار سال پس از مرگ وی بماند یکی از علمای بنی اسراییل توبه بکرد وحی آمد به رسول آن روزگار که وی را بگوی که اگر گناه میان من و تو بودی بیامرزیدمی اکنون تو خود توبه کردی آن قوم را که از راه بردی و چنین بماندند آن را چه کنی و برای این است که علما اندر خطرند که گناه ایاشن یکی هزار بود و طاعت ایشان یکی به هزار که ایشان را ثواب کسانی نیز که بدیشان اقتدا کنند حاصل آید و بدین سبب واجب آید بر عالم که معصیت نکند و چون کند پنهان دارد بلکه اگر خود مباحی باشد که خلق بدان دلیر شوند بر غفلت از آن حذر کند زهری همی گوید اما از پیش همی خندیدمی اکنون مقتدا گشتیم ما را تبسم نیز روا نیست و جنایتی بزرگ بود که کسی زلت عالم حکایت کند که بدان سبب خلق بسیار از راه بیفتند و دلیر شوند پس زلت همه خلق واجب است پوشیدن و از آن عالم واجب تر

غزالی
 
۱۵۷۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹ - فصل (در بیان توبه درست و علامت آن)

 

بدان که اصل توبه پشیمانی است و نتیجه آن ارادتی که پدید آید اما پشیمانی را علامت آن است که بر دوام اندر اندوه و حسرت بود و کار وی گریستن و زاری و تضرع بود چه کسی که خویشتن را بر شرف هلاک بیند از حسرت و اندوه چگونه خالی باشد و اگر او را فرزند بیمار بود طبیبی ترسا گوید که این بیماری پرخطر است و بیم هلاک است معلوم است که چه آتش اندوه و بیم اندر میان جان پدر افتد و معلوم است که نفس وی بر وی عزیزتر است از فرزند و حق تعالی و رسولص صادق تر از طبیب ترسا و بیم هلاک آخرت عظیم تر از بیماری مرگ و دلالت معصیت بر سخط حق تعالی ظاهر تر از دلالت بیماری بر مرگ پس اگر از این خوف و حسرت نخیزد آن بود که ایمان هنوز از آفت معصیت پدید نیامد است و هر چند که این آتش سوزان تر بود اثر وی اندر تکفیر گناهان عظیمتر بود چه آن زنگار ظلمت که بر دل نشسته بود از معصیت جز آتش حسرت و پشیمانی آن را نگدازد و اندر این سوز دل صافی و رفیق شدن گیرد و اندر خبر است که با تایبان نشیند که دل ایشان رقیق تر بود و هر چند که دل صافی تر همی شود از معصیت نفوتر همی شود و حلاوت معصیت اندر دل به تلخی بدل همی شود و یکی از انبیا شفاعت کرد اندر قبول توبه یکی از بنی اسراییل وحی آمد که به عزت من که اگر اهل آسمانها از حق وی شفاعت کنند نپذیرم تا حلاوت آن گناه اندر دل وی همی ماند

و بدان که معصیت اگر چه به طبع مشتهی بود ولیکن اندر حق تایب همچون انگبین باشد که پرزهر بود کسی که یک بار از آن بچشید و رنج بسیار دید چون دیگر بار اندیشه آن کند مویهای وی به تیغ خیزد از کراهیت آن و شهوت حلاوت آن به خوف زبان آن پوشیده شود باید که این تلخی در همه معاصی یابد که آن معصیت که وی کرد زهر از آن بود که اندر وی سخط حق تعالی باشد و همه معاصی همچنین بود

اما ارادتی که از این پشیمانی خیزد به سه چیز تعلق دارد اندر حال و ماضی و مستقبل اما حال آن که به ترک همه معصیتها بگوید و هر چه بر وی فرض است بدان مشغول شود اما مستقبل آن که عزم کند که تا آخر عمر بر این صبر کند و با حق تعالی به ظاهر و باطن عهدی محکم بکند که هرگز با سر معصیت نشود و اندر فرایض تقصیر نکند چون بیمار که بداند که میوه وی را زیان می دارد عزم کند که نخورد اندر عزم سستی و تردد نبود اگر چه ممکن است که شهوت غلبه کند و ممکن نبود که توبه به سر تواند برد به عزلت و خاموشی و لقمه حلال که به دست آورده باشد یا بر کسب آن قادر بود و تا از شبهات دست بندارد توبه تمام نبود و تا شهوت را شکسته نکند شبهات را دست بنتواند داشت

و همچنین گفته اند که هر که شهوتی بر وی مستولی شود هفت بار به جهد دست بدارد بر وی آسان گردد بعد از آن و اما ارادت به ماضی خلق از آن تعلق دارد که گذشته را تدارک کند بدان که نظر کند تا چیست بر وی از حقوق خدای عزوجل و از حقوق بندگان که اندر این تقصیر کرده است اما حقوق حق تعالی دو قسم است فرایض و ترک معاصی اما فرایض باید که باز اندیشد از آن روز که بالغ شده است یک یک روز اگر نماز فوت کرده است یا جامه پاک نداشته است یا نیت وی درست نبوده است که ندانسته باشد یا اندر اصل اعتقاد وی خللی و شکی بوده است که ندانسته باشد همه قضا کند و زکوه از آن روز باز که مال داشته است اگر چه کودک بوده است حساب کند و هر چه بنداده یا به مستحقان نرسانیده است و اوانی زرین و سیمین که داشته است و زکوه آن بنداده همه را حساب و معلوم کند و بدهد و اگر روزه ماه رمضان نیز تقصیر کرده است یا نیت فراموشی کرده است یا نه به شرط کرد است همچنین و از این جمله آنچه به یقین داند قضا کند و هر چه اندر شک بود غالب ظن فراگیرد و اجتهاد کند آنچه به یقین داند خود را محسوب دارد و باقی قضا کند این تمامتر بود و اگر آنچه غالب ظن بود نیز محسوب دارد روا باشد

اما معصیتها از اول بلوغ باز جوید از چشم و گوش و دست و زبان و معده و جمله اعضا تا چه معصیت کرده است اگر کبیره کرده است چون زنا و لواطت و دزدی و شرب خمر و آنچه حد خدای تعالی واجب آید توبه کند و بر وی واجب نیست که اقرار دهد پیش سلطان تا حد وی برانند بلکه پنهان دارد و تدارک آن به طاعت بسیار همی کند و هرچه صغایر بد همچنین مثلا اگر به نامحرم نگرسته باشد یا دست بی طهارت به مصحف کرده باشد و یا جنب اندر مسجد نشسته باشد یا سماع رودها کرده باشد هریکی را کفارت کند بدانچه ضد وی باشد تا آن را محو کند که خدای تعالی همی گوید ان الحسنات یذهبن السییات

لکن هرچه ضد بود اثر آن بیش بود کفارت سماع رودها به سماع قرآن و مجلس علم و کفارت نشستن به سماع رودها به نشستن کند اندر مسجدها به عبادت و اعتکاف و کفارت دست به مصحف زدن بی طهارت به اکرام مصحف کند و بسیار خواندن قرآن و کفارت شراب خوردن بدان کند که شرابی حلال که دوست دارد آن نخورد و به صدقه دهد تا به هر ظلمتی که از آن حاصل آمده است نوری از این حاصل آید که آن را محو کند بلکه کفارت هر شادی و بطری که به دنیا کرده است اندوهی و رنجی باشد که از دنیا بکشد چه به سبب شادی و راحت دنیا دل به دنیا آویخته شود و در وی بسته آید و به هر رنجی که بکشد از وی گسسته شود و نفور گردد

و برای این است که اندر خبر است که هر رنجی که مومن را رسد اگر همه خاری بود که اندر پای او شود کفارت گناهان او شود و رسول ص گفت بعضی گناه است که آن را جز اندوه کفارت نبود و اندر یک خبر اندوه عیال و معیشت آن را کفارت کند و عایشه رضی الله عنه همی گوید بنده را که گناه بسیار بود و طاعت ندارد که کفارت آن کند خدای تعالی اندوه بر دل وی افکند تا کفارت آن بود و گمان مبر که این اندوه به اختیار وی نیست و باشد که از کار دنیا اندوهگین باشد و تو گویی این خود خطییتی است کفارت چون بود بدان که این نه چنین بود بلکه هرچه دل تو را از دنیا نفور کند آن خیر توست اگرچه نه به اختیار توست که اگر به دل آن شادی راندن مراد بودی دنیا بهشت تو بودی

و یوسف ع از جبرییل ع پرسید که چون گذاشتی آن پیر اندوهگین را گفت به اندوه صد مادر فرزند کشته گفت وی را عوض اندر این چیست گفت ثواب صد شهید اما در مظالم بندگان باید که حساب معامله خویش با همه خلق بکند بلکه حساب مجالست و سخن گفتن تا هرکه را بر وی حقی است یا مالی یا آن که وی را رنجانیده است و غیبت کرده از عهده آن بیرون آید و هرچه بازدادنی است بازدهد و از هرکه بحلی بباید خواست بخواهد و اگر کسی را کشته است خویش به وارث تسلیم کند تا قصاص کنند یا عفو کنند و هرچه بر وی حاصل آید از درمی یا دانگی یا حبه ای خداوند آن را در عالم طلب کند و بازدهد و اگر نیابد به وارث دهد و این سخت دشوار بود بر عمال و بازاریان که معامله ایشان بسیار بود و بر همه کس دشوار بود اندر حدیث غیب همه را طلب کردن و چون متعذر شد هیچ طریق دیگر نماند مگر آن که در طاعت همی افزاید تا چندان طاعت جمع شود که چون این حقوق از طاعت وی بگذارند اندر قیامت وی را قدر کفایت گناه بود

غزالی
 
۱۵۷۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۶ - پیداکردن حاجت به صبر اندر همه اوقات

 

بدان که بنده اندر همه احوال از چیزی خالی نبود که موافق هوای وی بود یا مخالف هوای وی و اندر هر دو حال به صبر حاجتمند بود اما آن که موافق هوای وی بود چون مال و نعمت و جاه و تندرستی و زن و فرزند به مراد و آنچه بدین ماند صبر اندر هیچ حال از این مهم تر نیست که اگر خود را فرو نگیرد و اندر تنعم فراخ فرا رود و دل بر آن نهد و باز آن قرار گیرد در وی بطر و طغیان پدیدار آید چه گفته اند که همه کس اندر محنت صبر کند اما اندر عافیت صبر نکند مگر صدیقی

و چون مال و نعمت اندر روزگار صحابه بسیار شد گفتند مدتی که اندر محنت بودیم صبر بهتر توانستیم کردن از این که اکنون اندر نعمت و توانایی و از این گفت حق تعالی انما اموالکم و اولادکم فتنه و در جمله صبر کردن با توانایی دشوار بود و عصمت مهین آن بود که توانایی ندهد و صبر اندر نعمت بدان بود که دل بر آن ننهد و بدان شادی بسیار نکند که عاریت است و زود از وی باز خواهند ستد بلکه خود آن نعمت نداند که باشد که سبب نقصان درجات وی باشد اندر قیامت پس به شکر آن مشغول شود تا حق خدای از مال و از تن و از هر نعمت که دارد همی دهد و اندر این هر یکی به صبری حاجت بود ...

... و یک راه مالی قسمت کرد یکی گفت این قسمت نه برای خدای تعالی است که بی عدل است خبر به رسول ص آوردند روی وی سرخ شد و رنجور شد آنگاه گفت خدای تعالی بر برادرم موسی ع رحمت کناد که وی را بیش برنجانیدند و صبر کرد و خدای عزوجل همی گوید اگر شما را عقوبتی رسد و مکافاتی کنید هم چندان کنید و اگر صبر کنید نیکوتر و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عقوبتم و لین صبرتم لهو خیر للصابرین

و اندر انجیل دیدم نبشته که عیسی ع گفت قومی پیش از من آمدند گفتند دستی به دستی برید و چشم به چشم و دندان به دندان و من آن باطل نمی کنم ولیکن وصیت می کنم شما را که شر را به شر مقابله مکنید بلکه اگر کسی بر جانب راست زند از روی شما جانب چپ فراپیش دارید و اگر کسی دستار شما بستاند پیراهن نیز به وی دهید و اگر کسی به ستم یک میل شما را با خویشتن ببرد دومیل با او بشوید

و رسول ص گفت هرکه شما را محروم کند شما وی را عطا دهید و اگر کسی باشد با شما زشتی کند شما با وی نیکویی کنید و این چنین صبر درجه صدیقان است

اما نوع سوم که اول و آخر آن به اختیار تو تعلق ندارد مصیبت است چون مرگ فرزند و هلاک شدن مال و تباه شدن اندامها چون چشم و گوش و جمله بلاهای آسمانی هیچ صبر فاضلتر از این صبر نیست

و ابن عباس رحمهم الله همی گوید که صبر اندر قرآن بر سه وجه است صبر اندر طاعت سیصد درجه اندر ثواب بیفزاید و دیگر صبر از آنچه حرام است ششصد درجه است سیم صبر بر معصیت و این سیصد درجه است و بدان که صبر بر بلا درجه صدیقان است و از این بود که رسول ص گفت اندر دعا بارخدایا ما را چندان یقین ارزانی دار که مصایب بر ما آسان شود و رسول ص همی گوید خدای تعالی گفت هر بنده را که بلا فرستادم و صبر کرد و گله نکرد فرا خلق اگر ببرم به رحمت خویش ببرم و داوود ع گفت بارخدایا چیست جزای آن که در مصیبت صبر کند برای تو گفت آن که وی را خلعت ایمان درپوشم که هرگز بازنستانم

و گفت خدای تعالی همی گوید هرکه وی را مصیبتی فرستادم اندر تن وی و یا اندر مال وی و یا اندر فرزند وی به صبر نیکو پیش آن بازآمد شرم دارم که با وی حساب کنم و وی را به میزان و دیوان فرستم و رسول ص گفت انتظار فرج به صبر عبادت است و گفت هرکه را مصیبتی برسد بگوید انا لله و انا الیه راجعون اللهم اجرنی من مصیبتی و اعقبنی خیرا منها حق تعالی این دها از وی اجابت کند و گفت خدای تعالی گفت با جبرییل دانی که جزای کسی که بینایی چشم وی بازستدم چیست او را دیدار خویش کرامت کنم

و یکی از بزرگان بر کاغذی نوشته بودی و اصبر لحکم ربک فانک باعیننا و هر رنجی که به وی رسیدی این کاغذ از جیب برآوردی و برخواندی و زن فتح موصلی بیفتاد و ناخن وی بشکست بخندید گفت دردت نمی کند گفت شادی ثواب مرا از درد غافل بکرد و رسول ص گفت از بزرگ داشتن خدای تعالی یک آن است که اندر بیماری گله نکنی و مصیبت پنهان داری

و یکی همی گوید سالم بوخدیفه را دیدم جراحت رسیده اندر مصاف و افتاده گفتم آب خواهی گفت پای من گیر و به دشمن نزدیکتر کش و آب اندر سبو کن که روزه دارم اگر به شب رسم بخورم و بدان که چون بگرید یا به دل اندوهگین شود فضیلت صبر فوت نشود بلکه بدان فوت شود که بانگ کند و جامه بدرد و شکایت کند که رسول ص بگریست چون فرزند وی ابراهیم فرمان یافت گفتند نه از این نهی کردی گفت نه که این رحمت است و خدای بر آن کس که رحیم بود رحمت کند

و گفته اند که صبر جمیل آن بود که صاحب مصیبت را از دیگران بازنشناسند پس جامه دریدن و بر روی زدن و بانگ کردن حرام است بلکه احوال بگردیدن و ازار به سر فرو گرفتن و دستار کمتر کردن نشاید بلکه باید که بداند که بنده ای بیافرید بی تو و باز ببرد بی تو چنان که رمیضا ام سلیم زن ابو طلحه گفت شوهر من از خانه غایب بود و پسری از من فرمان یافت جامه بر وی پوشیدم چون باز آمد گفت بیمار چگونه است گفتم هیچ شب بهتر از امشب نبوده است پس طعام بیاوردم و سیر بخورد و خویشتن بیاراستم بهتر از آن که هر شبی تا حاجت خویش از من بگرفت پس گفتم چیزی عاریت به فلان همسایه دادم چون بازخواستم بسیار فریاد بکرد گفت این عجب است سخت ابله مردمانند پس گفتم آن پسرک تو هدیه خدای تعالی بود و به نزدیک ما عاریت بود اکنون خدای تعالی بازخواست و ببرد گفت انا لله و انا الیه راجعون و بامداد با رسول ص این حکایت بکرد که دوش چه رفت گفت شب دوشین بر شما مبارک بود که بزرگ شبی بوده است آنگاه رسول ص گفت اندر بهشت شدم رمیضا زن ابوطلحه دیدم

پس از این جمله بدانستی که بنده در هیچ حال از صبر بی نیاز نیست بلکه اگر از همه شهوات خلاص یابد و عزلت گیرد اندر عزلت صدهزار وسوسه و اندیشه مختلف از اندرون سینه وی سر بر کند که آن وی رااز ذکر حق تعالی مشغول کند و آن اندیشه اگر چه اندر مباحات بود چون وقت ضایع کرد و عمر که سرمایه وی است به زیان آورد خسرانی تمام حاصل شد و تدبیر آن است که خویشتن را به اوراد همی دارد و اگر اندر نماز چنان باشد باید که جهد کند و نرهد الا به کاری که دل وی قرار گیرد

و اندر خبر است که حق تعالی جوان فارغ را دشمن دارد از این سبب گفت هر جوانی که فارغ بنشیند فارغ نبود از وسوسه شیطان و شیطان قرین وی بود و دل وی آشیانه وسواس بود جز به ذکر حق تعالی آن را دفع نتوان کردن باید که به پیشه ای مشغول شود یا به خدمتی یا به کاری که وی را فرو گیرد و نشاید چنین کس را به خلوت نشستن بلکه هرکه از کار دل عاجز بود باید که تن را مشغول می دارد

غزالی
 
۱۵۷۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد

 

... و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست

و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود

و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین ...

... و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست چنان که مگس را برای تو نیافریدند اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود و قصاب را برای مگس نیافریدند اگرچه مگس را در وی نصیب است و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت مثالی چند بگوییم یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی

و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید در غالب آن شریفتر است و کارهای تو دو قسمت است بعضی حقیر و بعضی شریف باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد

و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز چون همه برابر داری بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد چون آن بر وی قطع کنی کفران بود مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود

و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان که هیچ کس ملک ندارد ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد

و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد و این خود از سفال و مس بتوان کرد

دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند

پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است بلکه هرچه هست چنان می باید که هست لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود و چون این حکمتها بشناخت این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند

تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند بر وی چندان اعتراض نکنیم که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید

چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است فتوای ظاهر برای عوام است اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی

غزالی
 
۱۵۷۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۳ - حقیقت خوف

 

... و درجات خوف متفاوت بود اگر از شهوات بازدارد نام وی عفت بود و اگر از حرام بازدارد نام وی ورع بود و اگر از شبهات بازدارد و یا از حلال بازدارد که از وی بیم حرام بود نام وی تقوی بواد و اگر از هر چه جز زاد راه است بازدارد نام وی صدق بود و نام آن کس صدیق بود و عفت و ورع در زیر تقوی آید و این همه در زیر صدق آید خوف به حقیقت این باشد

اما آن که اشکی فرود آورد و بسترد و گوید لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم با سر غفلت شود این را تنک دلی زنان گویند این خوف نباشد که هرکه از چیزی ترسد از آن بگریزد و کسی چیزی در آستین دارد و نگاه کند ماری باشد ممکن نبود که بر لاحول ولاقوه الا بالله اقتصار کند بلکه بیندازد و ذوالنون را گفتند بنده خایف که باشد گفت آن که خویشتن را بیمار می بیند که از همه شهوات حذر می کند از بیم مرگ

غزالی
 
۱۵۷۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۳ - حقیقت فقر و زهد

 

... و دیگر هرکه در وجود آد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست پس به حقیقت همه فقیرند و برای این گفت والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید و عیسی ع فقر را بدین تفسر کرد و گفت اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری فلا فقیر منی گفت من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است کدام درویش است درویش تر را از من بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء گفت غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند پس همه خلق فقیرند

ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است

و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند چنان که عیسی ع می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار یا از آن بود که به دست نیاید اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند

و فقیر را سه حالت است یکی آن که مال ندارد ولکن چندان که تواند طلب می کند و این را فقیر حریص گویند دوم آن که طلب نکند و اگر به وی دهند نستاند و آن را کاره باشد و این را زاهد گویند و سیم آن که نه طلب کند و نه رد کند اگر بدهند بستاند و اگر نه خرسند بود این را فقیر قانع گویند و ما اول فضیلت فقر بگوییم آنگاه فضیلت زهد چه نابودن مال را اگرچه مرد بر آن حریص بود هم فضیلتی باشد

غزالی
 
۱۵۸۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۶ - فصل (درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر)

 

... و به حقیقت دوری هریکی به حق تعالی به قدر گسستگی دل و آویختگی آن باشد به دنیا اما اگر توانگری چنان بود که وی را بودن و نابودن مال هردو یکی بود و دل وی از آن خارج بود و آنچه دارد برای حاجت خلق دارد چنان که عایشه رضی الله عنها یک روز صد هزار درم خرج کرد و خویشتن را به یک درم گوشت نخرید که روزه گشاید این درجه از درجه درویشی که دل وی بدین صفت نبود اولی تر

اما چون احوال برابر تقدیر کنی درویش فاضلتر که بیشتر کار توانگر آن بود که صدقه دهد و خیر کند و در خبر است که درویشان گله کردند و رسولی به نزدیک رسول ص فرستادند که توانگران خیر دنیا و آخرت ببردند که صدقه و زکوه می دهند و حج و غزا می کنند و ما نمی توانیم رسول ص ایشان را بنواخت و گفت مرحبا بک و بمن جنت من عندهم از نزدیک قومی آمدی که من ایشان را دوست دارم ایشان را بگوی که هرکه به درویشی صر کند برای خدای تعالی وی را سه خصلت بود که هرگز توانگران را نبود یکی آن که در بهشت کوشکها باشد که اهل بهشت آن را چنان بیند که اهل دنیا ستاره را و آن نیست الا پیغامبری درویش را یا شهیدی درویش را یا مومنی درویش را و دیگر آن که به پانصد سال پیشتر در بهشت شوند و سیم آن که چون درویش یک بار بگوید سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر و توانگر هم چنان بگوید هرگز به درجه وی نرسد اگرچه ده هزار صدقه با آن بدهد پس درویشان گفتند رضینا خشنود شدیم

و این از آن گفت که ذکر تخمی است که چون دل فارغ از دنیا و اندوهگین و شکسته یابد در وی اثر عظیم کند و از دل توانگر که شاد باشد به دنیا هم چنان بازجهد که آب از سنگ سخت پس چون درجه هریکی به قدر نزدیکی دل وی است به حق تعالی و مشغولی به ذکر و محبت و آن مشغولی به قدر فراغت بود از انس به چیزی دیگر و دل توانگر از انس خالی نباشد هرگز کی برابر باشد

اما بود که توانگر خویشتن گمان برد که وی در میان مال از مال فارغ است و این غرور باشد و نشان درستی این آن بود که عایشه کرد که مال همه خرج کرد چون خاک و اگر چنین بودی که ممکن بودی دنیا داشتن با فراغت از آن پیغمبران چندین حذر چرا کردندی و چرا فرمودندی تا رسول ص می گفت دور از من دور از من که دنیا در چشم وی آمده بود و خویشتن بروی عرضه می کرد عیسی ع می گوید در مال اهل دنیا منگرید که پرتو آن حلاوت ایمان از دل شما ببرد و این از آن گفت که چون آن حلاوت در دل پیدا آید حلاوت ذکر حق تعالی را زحمت کند که دو حلاوت در یک دل گرد نیاید

و دنیا خود دو چیز بیش نیست حق است و غیر حق چون دل در غیر حق بستی بدان قدر از حق گسسته شود و بدان قدر که از غیر وی گسسته شد به حق تعالی نزدیک تر می شود ابوسلیمان دارانی گوید که آن یک نفس سرد که از دل درویش برآید به وقت آرزویی که از آن عاجز آید فاضلتر از هزار سال عبادت توانگری و یکی بشر حافی را گفت مرا دعا کن که عیال دارم و هیچ چیز ندارم گفت در آن وقت که عیال تو را گوید که نان نیست و آرد نیست و تو از آن عاجز باشی و درد آن با دل تو گردد مرا در ن وقت دعا کن دعای تو در آن وقت از دعای من فاضلتر بود

غزالی
 
 
۱
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۸۱
۵۵۱