گنجور

 
۱۲۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

 

... معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین

برادر ملک شاه بند اعدا مال

ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار ...

... جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان

بخاصه من که شدم زو برادر اقبال

ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید

 

... روز را وقت نارسیده به شام

پادشاه جهان برادر تو

آنکه شاهی بدو گرفت نظام ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود

 

... ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم

امیرعالم عادل برادر سلطان

کدام سلطان سلطان سر ملوک عجم

برادر ملکی کز همه ملوک به فضل

مقدمست چو آدم از انبیا به قدم

برادرست ولیکن بوقت خدمت او

هزار بار همانا حریص تر ز خدم ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی

 

... وز جمله یاران دگر کرد مقدم

آنان که جوانند پسر خواندو برادر

پیران و بزرگان سپه را پدر و عم ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین

 

... چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان

کس بود کوز پیش برادر ببست رخت

بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین

 

... به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب

برادر علی و یار رستم دستان

کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳ - درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین

 

... میر جلیل سید ابو یعقوب

یوسف برادر ملک ایران

میری که زیر منت او گیتی ...

... از عمر خویش و ازدولب جانان

کاین دولت برادر توباشد

تاروز حشر بسته بتو پیمان

فرخی سیستانی
 
۱۲۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید

 

... معین دولت و دین یوسف بن ناصردین

امیر عالم عادل برادر سلطان

مبارزی ملکی نام گستری که بدو ...

فرخی سیستانی
 
۱۲۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

 

... عضد دولت و مؤید دین

میر یوسف برادر سلطان

آنکه همچون به شاه شرق بدوست ...

فرخی سیستانی
 
۱۳۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح امیرابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گوید

 

... معین دین هدی یوسف بن ناصر دین

برادر ملکی کز نهیب او غمیند

به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین ...

فرخی سیستانی
 
۱۳۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲ - در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید

 

... سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر

امیر عالم عادل برادر سلطان

چه گویم او را وصف وچه خوانم او را مدح ...

فرخی سیستانی
 
۱۳۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیرامیر یوسف

 

... خواجه بوسهل داد پرور و دین

کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده زخانه خویش ...

فرخی سیستانی
 
۱۳۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱ - دیباچهٔ الحاقی

 

مرحوم دکتر فیاض در حاشیه یادآوری فرموده اند که قسمت موجود کتاب بیهقی از همین جا آغاز می شود و آنچه در نسخه ها مقدم بر این عبارت دیده می شود همه الحاقی است و در پایان کتاب در فصل ملحقات تاریخ بیهقی دیباچه کتاب را به نقل از چاپ مرحوم ادیب پیشاوری آورده اند و به نظر می رسد که ذکر آن در حاشیه برای آگاهی بیشتر برخی از خوانندگان و به دست آمدن سر رشته سخن سودمند میباشد

گوینده این داستان ابوالفضل بیهقی دبیر از دیدار خویش چنین گوید که چون سلطان ماضی محمود بن سبکتگین غازی غزنوی رضی الله عنه در غزنی فرمان یافت و ودیعت جان شیرین را بجان آفرین تسلیم نمود پسر بزرگ و ولیعهد وی امیر مسعود در سپاهان بود و بسوی همدان و بغداد حرکت می خواست کردن و از تخت ملک بسیار دور بود بناء علی هذا امنا و ارکان دولت محمودی از قبیل امیر علی قریب حاجب بزرگ و عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین برادر سلطان که سپهسالار بود و امیر حسن وزیر مشهور به حسنک وزیر و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت و بوالقاسم کثیر صاحب دیوان عرض و بکتغدی سالار غلامان سرایی و ابوالنجم ایاز و علی دایه خویش سلطان این جمله با سایر فحول و سترکان بصواب دید یکدیگر دریافت وقت را پسر کهتر سلطان ماضی انار الله برهانه امیر ابو احمد محمد را از کوزکانان که به دارالملک نزدیک بود آورده به جای پدر بزرگوارش بر تخت سلطنت نشانیدند و حاجب بزرگ امیر علی قریب که وجیه ترین امنای دولت بود در پیش کار ایستاده کارهای دولتی را راندن گرفت و چون امیر مسعود رحمه الله فسخ عزیمت بغداد کرده از سپاهان به ری و از ری به نشابور و از نشابور به هرات رسید باز امیر علی به همداستانی دیگر سترکان امیر محمد را در قلعه کوهتیز تکیناباد موقوف نموده و به عذرخواهی آنچه از روی مصلحت رفته بود این عریضه نبشته به صحابت منگیتراک برادر حاجب بزرگ و بوبکر حصیری ندیم سلطان ماضی به درگاه سلطان شهریار مسعود رضی الله عنه انفاذ داشتند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۴

 

و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها بشرح بازنمود و نامه ها که از غزنین رسیده بود بجمله گسیل کرد

روز شنبه نیمه شوال نامه سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آن وی یکی ترک و یکی اعرابی - و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند- جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمد بقلعت کوهتیز چون علی نامه ها برخواند برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند در وقت بیامدند و بو سعید دبیر نامه را برملا بخواند نامه یی با بسیار نواخت و دل گرمی جمله اولیا و حشم و لشکر را بخط طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخط امیر مسعود بحاجب بزرگ علی مخاطبه حاجب فاضل برادر و نواختها از حدودرجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند چون بو سعید نام سلطان بگفت همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد و فوج فوج لشکر می آمد و مضمون نامه معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و بازمیگشتند

و فرمان چنان بود علی را که باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته

حاجب بزرگ گفت نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج چنانکه فرمان سلطان خداوند است نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند علی نامه یی بخط امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند نبشته بود بخط خود که ما را مقرر است و مقرر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل برادر ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد ما او را بر آن حال نتوانیم دید صواب آنست که عزیزا مکرما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید ان شاء الله عز و جل

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۵

 

... ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگین حاجب گوید گفت کدام کس برد نزدیک وی گفتند هر کس که حاجب گوید دانشمند نبیه و مظفر حاکم را گفت نزدیک امیر محمد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و بازنمایید که رأی خداوند سلطان بباب وی سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم خوبتر کنیم و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هوشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد تا آنچه باید گفت با وی میگوید

و این دو تن برفتند با بگتگین بگفتند که بچه شغل آمده اند که بی مثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم خدمت را بجای آوردند امیر گفت خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی گفتند خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روزه همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمده اند و نامه بامیر دادند برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد نبیه گفت زندگانی امیر دراز باد سلطان که برادر است حق امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید دل بد نباید کرد و بقضای خدای عز و جل رضا باید داد و از این باب بسیار سخن نیکو گفت و فذلک آن بود که بودنی بوده است بسر نشاط باز باید شد که گفته اند

المقدر کاین و الهم فضل و امیر ایشان را بنواخت و گفت مرا فراموش مکنید و بازگشتند و آنچه رفته بود با حاجب بزرگ علی گفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۶

 

... در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفته اند و شمه یی بیش یاد نکرده اند اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکته یی که بکار آید خالی نباشد

و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیت روزگار پدرش امیر محمود و آن را بابی جداگانه کردم چنانکه دیدند و خواندند و چون مدت ملک برادرش امیر محمد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند چنانکه شرح کردم و جواب نامه یی که بامیر مسعود نبشته بودند باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیچ رفتن کردند چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد که در آن مدت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات که اندرین مدت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید اکنون پیش گرفتم آنچه امیر مسعود رضی الله عنه کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فروگرفتند تا همه مقرر گردد و چون ازین فارغ شوم آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تگیناباد سوی هراة بر چه جمله بازرفتند و حاجب بر اثر ایشان و چون بهراة رسیدند چه رفت و کار امیر محمد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندیش برد بگتگین حاجب و به کوتوال سپرد و بازگشت

امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فراش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود و فراشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز سه شنبه ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنه احدی و عشرین و اربعمایه ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود رضی الله عنه گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب در پیش کار است و در وقت سواران مسرع رفتند به گوزگانان تا امیر محمد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند چون امیر رضی الله عنه برین حالها واقف گشت تحیری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و این تدبیرها که در پیش داشت همه بر وی تباه شد

از خواجه طاهر دبیر شنودم پس از آنکه امیر مسعود از هراة ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت گفت چون این خبرها بسپاهان برسید امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند

گفتم خداوند را بقا باد پس ملطفه خود بمن انداخت گفت بخوان باز کردم خط عمتش بود حره ختلی نبشته بود که خداوند ما سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الاخر گذشته شد رحمة الله و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین می باشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفته یی بود تا که ندیده بودیم و کارها همه بر حاجب علی میرود و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند و عمه ت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخط خویش ملطفه یی نبشت و فرمود تا سبک تر دو رکابدار را که آمده اند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر نامزد کنند تا پوشیده با این ملطفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزاین بصحرا افتادیم باید که این کار بزودی بدست گیرد که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است و دیگر ولایت بتوان گرفت که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد کارها از لونی دیگر گردد و اصل غزنین است و آنگاه خراسان و دیگر همه فرع است تا آنچه نبشتم نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمه ت چشم براه دارد و هر چه اینجا رود سوی وی نبشته میآید

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۴

 

و اما حدیث ملطفه ها بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید از بغداد مقدمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرب میکردند و ملطفه ها می نبشتند و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرب میکردند و ملطفه ها می نبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطفه ها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمد و چون محمد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید خازنان آن ملطفه ها را که محمد نگاه داشتن فرموده بود پیش مأمون آوردند و حال آن ملطفه ها که از مرو نبشته بودند بازنمودند مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت در این باب چه باید کرد حسن گفت خاینان هر دو جانب را دور باید کرد مأمون بخندید و گفت یا حسن آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد بهتر آمد خویش را مینگریستند هر چند آنچه کردند خطا بود که چاکران را امانت نگاه می باید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است و چون خدای عزوجل خلافت بما داد ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم حسن گفت خداوند بر حق است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم چشم بد دور باد پس مأمون فرمود تا آن ملطفه ها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم

و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن که کند و کاهل شود یا فلان علم که فلان کس داند بدان چون توان رسید بلکه همت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای عزوجل بی پرورش داده باشد همتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجه یی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان شعر و فایده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند و الله ولی التوفیق

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۰

 

و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بو محمد علوی را و بو بکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند و امیر بهرات آمد دو روز مانده ازین ماه و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی ساخته بودند و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بر آن خوان ها بنشاندند و شعرا شعر میخواندند و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است اگر رأی بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند چنانکه همگان خرم بازگشتند مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود

و هر روز پیوسته ملطفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوال ناگاه منگیتراک برادر حاجب بزرگ علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند در وقت سلطان را آگاه کردند فرمود که بار دهید درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد برادر را موقوف کردند سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند پس گفت حاجب آن کرد که از خرد و دوست داری وی چشم داشتیم و دیگران که او را متابعت کردند حق ما را بشناختند و حق خدمتکاران رعایت کرده آید شما سخت بتعجیل آمده اید بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها بازنمایید و هر دو باز- گشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرودآوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند

و سلطان چون ایشان را بازگردانید بو سهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منگیتراک را حاجبی داده آید و سیاه درپوشانند و خلعتی بسزا دهند و همچنان حصیری را نماز دیگر دو جنیبت ببردند و منگیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بو سهل زوزنی بودند و پیغامها بدادند و حال بشرح بازنمودند چون بازگشتند سلطان فرمود تا منگیتراک را بجامه- خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند قبای سیاه و کلاه دوشاخ و پیش سلطان آمد سلطان گفت مبارک باد و منزلت تو در حاجبی آنست که زیر دست برادر حاجب بزرگ علی ایستی وی زمین بوسه داد و بازگشت و فقیه بو بکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه چنانکه ندیمان را دهند وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوی و دوست- داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حق تو واجب تر گشت این اعداد است و رسمی بر اثر نیکوییها بینی او دعا کرد و بازگشت و امیر همه اعیان و خدمتگاران را فرمود تا بخانه آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حقشان گزاردند و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تگیناباد را باز نبشتند با نواخت و بحاجب بزرگ علی نامه نبشتند با نواخت بسیار و سلطان توقیع کرد و بخط خویش فصلی نبشت

و مثال و نامه ها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان دیو سواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تگیناباد رفتند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی

 

چون لشکر بهرات رسید سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدتی و زینتی سخت بزرگ و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافته اند و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاه سالار بود و علی دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته ولکن سخن او را محل سخن غازی نبود و خشمش میآمد و در حال سود نمی داشت استاد ابو- نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده اند و بیگانگان اند در میان مسعودیان و هر روزی بو نصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام

و خبر رسید که حاجب بزرگ علی باسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنه ها سخت شادمانه شدند و چنان شنودم که بهیچ گونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید و معتمدان میفرستادند پذیره وی دمادم با هر یکی نولطفی و نوعی از نواخت و دل گرمی و برادرش منگیتراک حاجب می نبشت و میگفت زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست و از این سرای گذشته سرای دیگر بود سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی و بودی که بدان بناهای خویش بودی علی چون بدهلیز بنشست هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد- و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الا همه تبسم که صعب مردی بود - و سخت فرو شده بود چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود

و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدوله یوسف عم را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده و حاجب بزرگ علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد سلطان گفت ...

... سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است و آنچه درین روزگار کرد بر همه روشن است و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است و بحق آن رسیده آید

خوارزمشاه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد سلطان اشارت کرد که بباید نشست و قوم بازگشتند و سلطان با وی خالی کرد چنانکه آنجا منگیتراک حاجب بود و بو سهل زوزنی و طاهر دبیر و عراقی دبیر ایستاده و بدر حاجب سرای ایستاده و سلاح داران گرد تخت و غلامی صدوثاقیان سلطان حاجب بزرگ را گفت برادرم محمد را آنجا بکوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد و ما قصد بلخ داریم این زمستان آنگاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم آنچه رأی واجب کند در باب وی فرموده آید علی گفت فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رأی عالی بیند میفرماید کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان حال آن چیست علی گفت زندگانی خداوند دراز باد حسن آن را بقلعت شادیاخ رسانیده است و او مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد اگر رای عالی بیند مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد گفت بسم الله بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه داران و برفت

سلطان عبدوس را گفت بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است یک ساعت در صفه یی که بما نزدیک است بنشین عبدوس برفت سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته تر باشد که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است و بو العسکر برادرش که مدتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید طاهر برفت و باز آمد و گفت حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساخته اند هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد برود سلطان گفت سخت نیک آمده است باید گفت حاجب را تا بازگردد

و منگیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با وی اند که بنده مثال داده است شوربایی ساختن سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد اگر چیزی حاجت باشد خدمتکاران ما را بباید ساخت منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و بنشاط برفت و کدام برادر و علی را میهمان میداشت که علی را استوار کرده بودند و آن پیغام بر زبان طاهر بحدیث لشکر و مکران ریح فی القفص بوده است راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه سالار را فرموده که چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی و غازی سپاه سالار رفته بود منگیتراک حاجب چون بیرون آمد او را بگفتند اینک حاجب بزرگ در صفه است چون بصفه رسید سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند چنانکه از آن برادرش کرده بودند و در خانه یی بردند که در پهلوی آن صفه بود فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بندگران بودند و کان آخر العهد بهما

این است حال علی و روزگارش و قومش که بپایان آمد و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدار فریفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایت او را بهیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتابی سخت نیکو گفته است شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۶

 

و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی دانستند که سلطان چون می شنود و از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را هر جایی می برد رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود مردی سخت جلد که وی را بو القاسم رحال گفتندی و نامه نبشتند که ما روی ببرادر داریم اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت با نام که برین جانب است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید و ناصحان وی باز نه نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تگین بدین یک ناحیت بازنایستد و ویرا آرزوهای دیگر خیزد چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست

و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان غارت کرد چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم

و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد و ایشان بیامدند قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدمان و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند چنانکه بازنمایم تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مرد لقضاء الله عزذکره

این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامه دار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند چنانکه بر مثال جامه دار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان

و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدوله یوسف را گفت ای عم تو روزگاری آسوده بوده ای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفته اند قوتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار امیر عضد الدوله یوسف گفت سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست بهر چه فرماید سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت بمبارکی برو و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخواهیم چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید چنانکه بجایی نتواند رفت و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۹۵