گنجور

 
فرخی سیستانی

اندر آمد به باغ باد خزان

گرد برگشت گرد شاخ رزان

رز دژم روی گشت و لرزه گرفت

عادت او چنین بود به خزان

رز چرا تراسدای شگفت ز باد

چون نترسد همی رز از رزبان

باز رزبان به کارد برد رز

بچه نازنین کند قربان

گرچه سردست باد را زنهار

نرسد زومگر به جامه زیان

جامه خوشتر بر تو یا فرزند

نی که فرزند خوشترست از آن

رز مسکین به مهر چندین گاه

بچه پرورد در بر و پستان

رفت رزبان سنگدل که دهد

مادران را ز بچگان هجران

ما غم رز چرا خوریم همی

خیز تا باده ها خوریم گران

ساقیا! بار کن ز باده قدح

باده چون گداخته مرجان

مطربا! تو بساز رود نخست

مدحت خواجه عمید بخوان

خواجه بوسهل داد پرور و دین

کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده زخانه خویش

وز بزرگی بدو دهند نشان

دیده پیوسته در سرای پدر

ز ایران را و شاعران برخوان

چشم او پر زمال ونعمت خویش

زو رسیده عطا بدین و بدان

همه تا کوشد اندر آن کوشد

که دل غمگنی کند شادان

خدمت او همی کند همه کس

او کند باز خدمت مهمان

مجمع شاعران بود شب و روز

خانه آن بزرگوار جهان

راست گویی جدا جدا هر روز

همه را هست نزد او دیوان

نامجویست و زود یابد نام

هر که را فضل باشد و احسان

هر که نیکو کند نکو شنود

گر ندانسته ای درست بدان

خواجه را بیهده گرفته نشد

راه مردان و مهتران و ردان

همچنان کز ستارگان خورشید

خواجه پیداست از همه اقران

نزد او عرض او عزیز ترست

از گرامی تن و عزیز روان

در جوانی بزرگنامی یافت

وین عجایب بود ز مرد جوان

تا هوا را پدید نیست کنار

تا فلک را پدید نیست کران

تا بخار از زمین شود به هوا

تا فرود آید از هوا باران

دولتش یار باد و بخت رفیق

رای او کارکرد زین دو میان

قسمش از مهرگان سعادت و عز

قسم بدخواه او بلا و هوان