گنجور

 
۱۲۸۸۱

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

... آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست

شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست

راست گر هست از این بار گران شانه ماست

راه امن است ولیک از اثر ناامنی ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۲

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

... عالمی را کشته تا یک دم هوسرانی کنند

آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن

بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند

جشن و ماتم پیش ما باشد یکی چون بره را ...

... با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست

شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۳

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸ - در زندان قصر (گویا این غزل موجب قتل فرخی گردیده)

 

... آنکه امروز از این دایره بیرون باشد

کاوه در جامعه کارگری بار نیافت

به گناهی که طرفدار فریدون باشد ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۴

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

... گر کشی منت به جز منت کش بازو مباش

از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو

وز قناعت ریزه خوار روضه مینو مباش ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۵

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

... چون سرو نبودم اگر آزاده نبودم

خم بود اگر پشت من از بار تملق

پیش همه با جبهه بگشاده نبودم ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۶

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

... جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن

در وادی عشق یار باری چو فکندی بار

هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۷

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

... به مسلکی که ندارد مرام آزادی

هزار بار بود به ز صبح استبداد

برای دسته پا بسته شام آزادی ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۸

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

چون ابر بهار چشم خون بار من است

چون غنچه نشکفته دل زار من است ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۸۹

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

چون پرده خون دامن رنگین من است

چون رشته کوه بار سنگین من است

آنکس که ز دست غم نمی گردد شاد ...

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۰

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

... همراهی شیخ و شاب می باید کرد

با دقت هرچه بیشتر در این بار

مرد عمل انتخاب می باید کرد

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۱

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

... دانی که بود مرد هنرپیشه راست

آنکس که ز بار غم کمر خم نکند

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۲

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

... از بسکه خزان نامرادی دیدم

صد بار بهار آمد و نشکفت دلم

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۳

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

... وآن غنچه لب بسته که از تنگدلی

صد بار بهار آمد و نشکفت منم

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۴

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

... ما تخم تساوی به جهان کاشته ایم

القصه سعادت بشر را یک بار

در سایه این دو اصل پنداشته ایم

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۵

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

... گر زندگی این است که دل دارد و من

صد بار ز زندگی بود مردن به

فرخی یزدی
 
۱۲۸۹۶

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۱۵ - فتح لیدی

 

... بگفتند کورش نباید ز راه

زمستان و باران و برف و تگرگ

نیاید دگر بی جهت سوی مرگ ...

... چو گرزوس باشد بسی جنگ جو

دگر باره آید در این پهن دشت

هم از رود ها لیس خواهد گذشت ...

... زهر سو برآمد غریوی ز کوس

بنه بر نهادند و بستند بار

سوی شهر لیدی همه رهسپار ...

... ز ترکش بر آورد تیر خدنگ

بلیدی یکی تیر باران گرفت

گمانش کمین سواران گرفت ...

... بشد حمله ور باسپاه دلیر

بکوبید هم برج و باروی شهر

تو گویی جهان شد گرفتار قهر ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۲۸۹۷

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۱ - فتح مصر

 

... که چندین هزار اشتر آیدبشب

همه بار اشتر بود مشک آب

که تا پر کنم مشک از در ناب ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۲۸۹۸

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۱ - سخنان داریوش بزرگ

 

... بهر جنگ و هر کار یار منند

من امروز دادم همی بار عام

بگوید هرآنکس دارد پیام ...

... بگفتم شما را همین والسلام

بگفتند یکباره خرد و بزرگ

ز افرادی ایرانی و روم و ترک ...

... ز شیرینی و شربتی از شکر

فراوان نهادند در بارگاه

نهادن بر میز نزدیک شاه ...

... سر نامداران دگر شد خمار

غلامان بگفتند در بارگاه

نهار است حاضر همه دستگاه ...

... جمالش منور بدی همچو هور

چو روز دگر باز شد بارگاه

شد آراسته شاه بر شد بگاه ...

... همه نام داران و نام آوران

چو شد موقع رفتن از بارگاه

برفتند دستوران و ارکان شاه ...

... دل این سپهدار ما شاد باد

بفرمود یک هفته در بارگاه

بخواهیم سازیم جشنی بپا ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۲۸۹۹

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۲ - اردو کشی داریوش به هندوستان

 

... گرفتند شمشیر و گرز و سپر

وزان پس ذخیره نمودند بار

ز سیم و ز زر هر چه آید کار ...

... نمودند بر لشگر شهریار

چنان تیر باران چو ابر بهار

شهنشه بفرمود با لشگران

نترسید از لشگر هندوان

شما هم همی تیر باران کنید

کمان را چو ابر بهاران کنید ...

... که هرگز نیابند راه گریز

بپیلانشان تیر باران کنم

کمان را چو ابر بهاران کنم ...

... نه هندو گذارم نه فیل و سپاه

سحرگه چو شد لشکر زنگبار

فراری ز خورشید از کوه و غار ...

... بگیرید این مرد را در میان

براو تیر بارید همچون تگرگ

که از تن بر آرد همی شاخ و برگ ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۲۹۰۰

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۴ - تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن به شکار

 

... نترسد ز شاهین و از باز تو

نگردد چنین زود انبار تو

گمانت شکاری گرفتی بکام ...

... فشاندند بر روی خودش گهر

ببرند شه را سوی بارگاه

بکرسی زر برنشاندند شاه ...

... که چشم بد از روی ماه تو دور

خشایار برخاست از بارگاه

بیامد همی تا سوی خوابگاه ...

... چورو را صفا داد آن پورشاه

بیامد برماه در بارگاه

بسوی چمن خیمه و بارگاه

که در خمیه صبحانه بودی بپا ...

... برفتند تا شام درگاه شاه

شهنشاه خود بود در بارگاه

خشایار آمد بنزد پدر ...

... بگفتا همی خواستم پور شاه

رسم من بخدمت پس از بارگاه

جو دیروز در خدمت شهریار

وزیران امیران والا تبار

همه جمع بودند در بارگاه

پس آنگه بایشان بفرمود شاه ...

... زمین بوسه دادم بنزدیک شاه

چنان عرض کردم در آن بارگاه

اجازت بفرمای ای شهریار ...

... همان دخت نیکو شوم خواستار

از آن رو چو آماده شد بارگاه

وزیران و امیران سران سپاه ...

... در آنجا که اسباب آماده بود

که یک شب در آن منزل و بارگاه

همان پور شه ماند خود باسپاه ...

... ز جا و جلالی که آید بکار

چو شد موقع خواب در بارگاه

بخوابید چون شاه و جمله سپاه ...

... که زنده است او حالتش به شود

دوباره ورا روی چون مه شود

بیاورد دارو بزد بر دماغ ...

... چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت

دوباره بزد دارویش بر دماغ

چو نفتی که ریزند اندر چراغ ...

... بزد صیحه و باز هوشش ز سر

پریدو بخوابید بار دگر

پزشک پزشکان بگفتا دگر ...

... پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد

که این غم دوباره مرا دست داد

بگفتا مگر دخت نیکو سیر ...

... برم هرچه دارم از این جا اساس

بزودی به بستند بار سفر

سوی پارس گشتیم ما رهسپر ...

... چو این گفت سر را نهاد و بمرد

دوباره مرا کرد این رنج خورد

چو تنها بماندم در این دهکده ...

... در این چادر شاه راحت کنم

پدر گفت پس من روم بارگاه

به بینم چه فرمان دهد پور شاه ...

... ز رنج و غم من تو آزاد باش

پس آنگه بیامد چو در بارگاه

که شادان بدیدش خشایارشاه ...

... چو آن پاسبانان درگاه شاه

مر آن دزد را بسته در بارگاه

نمودند حاضر بر نوجوان ...

... چو کامپوی را دیدگان باز شد

دوباره ورا گریه آغاز شد

بگفتا که این مادر ماه مهر ...

... خشایار آمد برون با سپاه

پیاده شد و رفت در بارگاه

بسوی پزشکان بیاورد رو ...

... چو تزیین بشد اسب بانوی شاه

دلیران کمر بسته در بارگاه

جنیبت کشان و جلو دارها ...

... چو شهر از فرح عالم آرای بود

پس آنگاه مهران بارای و هوش

بگفتا که شاهنشه داریوش ...

... که مه مهر او کرده عزم صفر

همی بار بستند از سیم و زر

ز دیبا و زربفت و از جام زر ...

... سحرگاه در وقت بانگ خروس

همه بار بستند بر قاطران

با را به چیزی که بد بس گران

چو بارو بنه کرد رو سوی پارس

براه افتادند با آن اساس ...

... بگفتند با شاه کای شهریار

خشایار شه پور والا تبار

دو روز دگر وارد شهر پارس ...

... هم از روی مه مهر نیکوی تو

بایران مبارک بود این عروس

ز ما باد تبریک بر نو عروس ...

... بگفتا که حاضر بود خوان شاه

قدم رنجه فرمای در بارگاه

سر میز رفتند شاه و سران ...

افسرالملوک عاملی
 
 
۱
۶۴۳
۶۴۴
۶۴۵
۶۴۶
۶۴۷
۶۵۵