گنجور

 
فرخی یزدی

تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن

بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن

تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟

با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن

گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان

چون پنبه نرم افغان در کام جرس بشکن

گر باز گذارد پا در میکده بی پروا

جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن

در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار

هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن

چون می شکنی یارا از کینه دل ما را

این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن

هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد دربند

با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن