گنجور

 
۱۲۷۴۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - فردوسی

 

... به وقت هیبت آتش به وقت لطف هواست

عتاب هاش چو سیل دمان نهنگ او بار

خطاب هاش چو باد بزان جهان پیماست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - پرد‌هٔ سینما

 

... نیست تو را آگهی از راز پرده دار

زانکه تو را در پس این پرده بار نیست

پرده مکرر شود و نقش هاش لیک ...

... قوت دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت

پس به قوای دگرت اعتبار نیست

کار جهان جمله فریب است و شعبده ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - جمال طبیعت

 

... گذر کن برآن بام افراشته

که از برف لختی سبکبار نیست

برآورده قصریست کاندازه اش ...

... که صدکونه گل هست ویک خارنیست

نگه کن بر آن جویبار روان

که گویی به جزاشگ کهسار نیست ...

... نگه کن بدان دختر خردسال

که نوزش به دل عشق را بارنیست

نگه کن بدان پور پاکیزه چهر ...

... نگه کن بدان مادر و آپن پدر

که در سینه شان کینه انبار نیست

جهان این کسانند و این است دهر ...

... کدامین فسانه است کان پیش تو

به یک بار خواندن سزاوار نیست

زتکرارهایش چه رنجی همی ...

... در آن شارسان مدبر افتد کسی

کش این جا جز اعراض و ادبار نیست

جهان را نبایست کردن یله ...

... ببایست ورزید و برداشت بهر

بسوزند نخلی که بربار نیست

من اکنون برآنم که گفت آن حکیم ...

... به گیتی نبایسته ناچار نیست

زمانه یکی تیز تک بارگیست

سوارش جز از مرد هموار نیست

کسی کاو یله سازد آن بارگی

چنان دان که چیزیش در بار نیست

گنه کاره است آن کش از دسترنج ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - انگشتری

 

تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت

پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت

صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من

تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در صفت شب و منقبت علی (‌ع)

 

... شد چیره بر عمایم خضرا

بار دگر علایم اسود

گفتی ز نو سلاله عباس ...

... این با یکی قلاده مقلد

زهره نخست بار ز بالا

بنمود همچو دیده ارمد ...

... از جیب جامه آن هنری ید

چون اژدهای مخرفه اوبار

چرخ از ستاره کرد مجرد ...

... چون خیزش جموع ز مفرد

باران فضل اوست همه سیل

درباب علم اوست همه مد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - نوید پیک

 

اگرکه پشت من از بار حادثات خمید

شکسته زلفا جعد ترا که خمانید ...

... طریقتش همه بیم است و هیچ نیست امید

گزید عقرب زلفش دل مرا باری

جزای آنکه دل او را ز جمله شهر گزید ...

... ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام

زبار محنت من ناف پل به خاک رسید

به زنده رود یکی قطره ز اشک من افتاد ...

... نبشته همره نامه یکی قصیده تر

کش از مسام عبارات شهد ناب زهید

علی عبد رسولی بلی چو خامه گرفت ...

... به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا

فروختند و وی از پاکی تبار خرید

من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس ...

... سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید

هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند

سوار چرخ که در خوروران به خون غلتید ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - جواب قصیدهٔ ادیب‌الممالک (در حادثه شکستن دست بهار)هم

 

... هزار بند گسست از طلسم جادویان

هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد

گه مناظره در احتجاج و استدلال ...

... نخست گوهر دانش نثارکرد به خلق

دوباره گوهر جان را پی نثار آورد

ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ ...

... سپهر خورد یمین بر یمین پاک تو زان

برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد

سپس به نقض یمین شد ازآنکه می دانست ...

... کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین

به بار یزدان خود را گناهکار آورد

نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد ...

... بهم شکست دل و دست باغبان بهار

سرشک خونین در چشم جویبار آورد

تویی که دست تو با خامه سیاه و نزار ...

... شکست کشتی آن راکه برکنار آورد

دل شکسته بود بارگاه بار خدای

هزار بار در آنجا فرود بار آورد

اگرزمانه به کام توریخت زهر و سپس ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ -

 

... به دسترنجم صد گنج درکنار آورد

من آن ضعیفم کز رنج گنجم آمده بار

بسا ضعیفا کز رنج گنج بار آورد

چنین شنیدم پروبز را که باد صبا ...

... میان جانش نهفتم که با چنین گنجی

به هیچ خازن نتوانم اعتبار آورد

همه بویران جویند گنج وخاطر تو ...

... ز خشکسالی خوشیده بود کشت سخن

دوباره طبع تو آبی به روی کار آورد

ز سرد طبعی بهمن ز خشک مغزی دی ...

... ریاح فضل تو اکنون ز روح بخشی خاص

بهار تازه بپرورد وگل به بار آورد

نمانده بس که خداوندگار نامیه باز ...

... شگفتم آمد آن دم که بید مشک شکفت

شگفتی آرد چون بید مشک بار آورد

بنفشه از تتر آمد مگر که همره خویش ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۴۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷۵ - یک صفحه از تاریخ

 

... چند تن توده نمایشگر این منظره شد

بارزانی شد همدست به ایل شکاک

در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد ...

... ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست

بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد

لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز ...

... صدراعظم را میدان عمل یکسره شد

کشور ایران یکباره بجنبید چو دید

سر این ملک کرفتار بلای خوره شد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - آمال شاعر

 

... مرغان سخن پارسی آغاز نهادند

از بندر شاهی همه تا باره دربند

هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد ...

... آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند

آباد شود بار دگر کشور دارا

و آراسته گردند و باندام و خوش آیند ...

... وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند

بار دگر افتد به سر این قو م کهن را

آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - یک شب شوم‌!

 

... به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند

چرخ داران سپهر از مدد بارخدای

آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند ...

... زین خبر دیوچگان خنده به قهقاه زدند

بار دیگر خبر افتاد که زنده است بهار

زان تغابن نفس سرد به اکراه زدند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح

 

... فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور

مبارزان دلیر و مجاهدان غیور

در آن دیار رسیدند بی حد و بی مر ...

... مجاهدانی رزم آزمای و مردافکن

مبارزانی پرخاشجوی و کندآور

همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست ...

... عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر

حسام آخته در دست بدره بار امیر

چو بر کران کشن رود شاخ نیلوفر

به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود

نداده نیلوفر بار لاله احمر

به چنگ رایتی میر بر درفش کبود ...

... به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر

برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق

گرفت درگه عالیش را ز جان در بر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح

 

... پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفتمت کزین مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور ...

... بفروخت ز ده برابر افزونتر

شد دربار محمد غازی

در دوره احمدی یکی متجر

انبار ذغال و مخزن هیمه

زاغه رمه و دکان سوداگر ...

... نه شوق نشاط و گردش ساغر

نه حشمت بار و دیدن مردم

نه همت کار و خواندن دفتر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۱ - چیستان

 

... اندر او جان ها و خود ناجانور

بار گیرنده به مانند ستور

راه جوینده بمانند بشر ...

... هست چون ابری سیه با رعد و برق

لیک از او هرگز نمی بارد مطر

جنگییی باشد که او را گاه رزم ...

... اژدری مردم خور و هامون سپر

هرچه پیش آید بیوبارد همی

زادمی و اشتر و اسب و ستر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۴ - در منقبت حضرت فاطمه‌زهرا علیهاسلام

 

... چهر توباغی است لاله زار وسمن زار

لعل شکر بار داری و نه بدیع است

گرچه نماید بدیع لعل شکربار

زان لب شیرین تو بدیع نماید ...

... بر فلک ایزدی است نجمی روشن

در چمن احمدیست نخلی پربار

بار ولایش به دوش گیر و میندیش

ای شده دوش تو از گناه گرانبار

قدر وی از جمله کاینات فزونست ...

... آدم و حوا دو بنده ایش به درک ه

مریم و عیسی دو چاکریش به دربار

کوس کمالش گذشته از همه گیتی ...

... فرو شکوه و جلال و حشمت اورا

گر بندانی به بین به نامه و اخبار

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵ - لغز

 

چیست آن سرو نارسیده به بار

بردمیده ز ایزدی گلزار ...

... در گلستان ازین گرامی سرو

می نیاید فزون تر از دو به بار

گر جز از شاخ و برگ و بار ندید

هیچ کس بر به سرو و بید و چنار ...

... رسته اما نه کش کنی دیدار

برگ و باری بر او بود که کند

نور در دیده اولی الابصار

برگ او زاد و برگ مردم دین

بار او لطف پاک ایزد بار

ای پسر این لغز که برگفتم ...

... این قصیده بدیهه بسرودم

در به گرمابه ای روان او بار

سخت تیره چو طالع عاشق ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶ - تغزل و بهاریه

 

... تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست

همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار

ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم ...

... جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت

که سیل اشک فرستم همی به دریا بار

همی بگریم زار و مرا نگویدکس

که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار

چنین نگریم نی نی خطاست گریه چنین ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷ - مرگ تزار

 

... امید راستی از چرخ کجمدار مدار

ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست

نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار

نه شه شناسدگیتی ونی وزیر تو شو ...

... دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار

به باد اصل و تبار و قتیل نسل و نتاج

نه تاج ماند و نه تخت و نه صفه ماند و نه بار

دو مار بودند آری تزار و فرزندش ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۵۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد

 

... می دود از هر طرف در این گلستان سیل روح

راست همچون جدول باران به روز ژاله بار

بوستان بینی و گو می وزد این دم نسیم

کاروان بینی و گوبی می نهد این لحظه بار

گویی اکنون می پرد از نزد ما نقش تذور ...

... داده و بخشیده خود باز نستاند کریم

این بود رسم بزرگان این بودی خوی کبار

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۲۷۶۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان

 

روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر

نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر ...

... تو گویی گرد که بستند پولادین حصار اندر

چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر

درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر

درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر

به پای هر درختی برگ ها گشته نثار اندر ...

... بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر

چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر

بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر ...

... کنون جز خشک خاری نیست فرش رهگذار اندر

به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر

فروبندد جلب شان بند بر پای هزار اندر ...

... فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر

چنار بی بر از ایشان ز نو آید به بار اندر

سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر

ز هیبت شان به باغ از باغ بگریزد هزار اندر

چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر

پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر ...

... درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر

تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر بار اندر

به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر

به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر

توگویی کینه دیرین به دل دارند بار اندر

دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر ...

... کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر

چکد خونابه اش از مژگان اشکبار اندر

بدین کشور نه بینی جز گروهی نابکار اندر

کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر

امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر ...

... شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر

تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر

ز بی برگی درافتاده به حال احتضار اندر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۶۳۶
۶۳۷
۶۳۸
۶۳۹
۶۴۰
۶۵۵