گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار

شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار

بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی

به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار

توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی

خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار

بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست

بهار روی تو را خرمی بود هموار

به جزتو ای به دوزخ رشگ لعبتان چگل

ندیده هیچ کس اندر به هیچ شهر و دیار

بهار چنگ‌سرای و بهار رودنواز

بهار ساغرگیر و بهار باده گسار

بهار نبود رشگ نگارخانهٔ چین

بهار نبود بی‌غارهٔ بت فرخار

مکن شتاب و به سیر بهار و باغ مرو

وگرکه رفتن خواهی مرا چنین مگذار

بپوش روی و حذرکن که بهر سیر، تو را

ستاده‌اند بسی مرد و زن به راه گذار

مکن جدا ز رخ خود کنار و دیدهٔ من

گرم نخواهی رنگین به خون دیده کنار

تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست

همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار

ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم

ز درد وسختی هجر تو ای ستوده نگار

جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت

که سیل اشک فرستم همی به دریا بار

همی بگریم زار و مرا نگویدکس

که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار

چنین نگریم‌، نی نی خطاست گریه چنین

به عهد خواجه نه نیکوست گریهٔ بسیار