گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت

پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت

صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من

تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت

او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری

کاین نگین از مشک کرد،‌ آن چنبر از عنبر گرفت

طُرّهٔ شبرنگِ او وقتِ سحر زآسیبِ باد

صدهزار انگشتری بشکست و باز از سر گرفت

شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان

تا چو انگشتر نگین مهرش اندر بر گرفت

خواست بسپارد مرا گیتی به دست هجر او

زان چو انگشتر مرا خمّیده و لاغر گرفت

کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا

وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت

آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه

مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت

همچنان کانگشتری گیرد ز گوهر آب و تاب

دولت و ملّت از او آرایش و زیور گرفت

گشت چون انگشتر از تنگی دل خصمش چو او

خلعت انگشتری از شاهِ گردون‌فر گرفت

چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین

ماه نو در بر، تو گویی زهرهٔ ازهر گرفت

گویی این انگشتری را از شرافت آسمان

گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت

قدر این انگشتری زانگشترِ جم برتر است

آری این یک را بباید زآن دگر برتر گرفت

زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید

وین دگر را از ملک‌، صدرِ ملک‌منظر گرفت

آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری

مهر را مهر نگین و چرخ را چنبر گرفت

هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه

وندرین انگشتری بس لطف‌ها مضمر گرفت

تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار

از حَسَد خَصمِ تو را در کالبد آذر گرفت

آسمان‌قدرا! بهار مدحگر در ساعتی

وصف این انگشتری را خامه و دفتر گرفت

چون درآمد نام این انگشتری در هر کلام

خامهٔ من سربه‌سر آیین و زیب و فر گرفت

بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری

کز تو صد فرخندگی آیینِ پیغمبر گرفت