مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۱۱
پیوسته مها عزم سفر می داری
چون چرخ مرا زیر و زبر می داری ...
مولانا » فیه ما فیه » فصل شانزدهم - نایب گفت که پیش از این کافران بت را میپرستیدند
... تا بخت که را بود که را دارد دوست
اذا جاء نصرالله الی آخر مفسران ظاهر چنین تفسیر می کنند که مصطفی صلی الله علیه و سلم همت ها داشت که عالمی را مسلمان کنم و در راه خدا آورم چون وفات خود را بدید گفت آه نزیستم که خلق را دعوت کنم حق تعالی گفت غم مخور در آن ساعت که تو بگذری ولایتها و شهرها را که به لشکر و شمشیر می گشودی جمله را بی لشکر مطیع و مؤمن گردانم و اینکه نشانش آن باشد که در آخر وفات تو خلق را بینی از در درمی آیند گروه گروه مسلمان می شوند چون این نشان بیاید بدان که وقت سفر تو رسید اکنون تسبیح کن و استغفار کن که آنجا خواهی آمدن و اما محققان می گویند که معنیش آن است آدمی می پندارد که اوصاف ذمیمه را به عمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن چون بسیار مجاهده کند و قوتها و آلتها را بذل کند نومید شود خدای تعالی او را گوید که می پنداشتی که آن به قوت و به فعل و به عمل تو خواهد شدن آن سنت است که نهاده ام یعنی آنچ تو داری در راه ما بذل کن بعد از آن بخشش ما دررسد درین راه بی پایان ترا می فرماییم که به این دست و پای ضعیف سیر کن ما را معلوم است که به این پای ضعیف این راه را نخواهی بریدن
بلکه به صد هزار یک منزل نتوانی ازین راه بریدن الا چون درین راه بروی چنانک از پای درآیی و بیفتی و ترا دیگر هیچ طاقت رفتن نماند بعد از آن عنایت حق ترا برگیرد چنانکه طفل را مادام که شیرخواره است او را بر می گیرند و چون بزرگ شد او را به وی رها می کنند تا می رود اکنون چون قواهای تو نماند در آن وقت که این قوتها داشتی و مجاهده ها می نمودی گاه گاه میان خواب و بیداری به تو لطفی می نمودیم تا به آن در طلب ما قوت می گرفتی و اومیدوار می شدی این ساعت که آن آلت نماند لطفها و بخششها و عنایتهای ما را ببین که چون فوج فوج بر تو فرومی آیند که به صدهزار کوشش ذره ای از این نمی دیدی اکنون فسبح بحمد ربک واستغفره استغفار کن ازین اندیشه ها و پندار که می پنداشتی آن کار از دست و پای تو خواهد آمدن و از ما نمی دیدی اکنون چون دیدی که از ماست استغفار کن انه کان توابا ما امیر را برای دنیا و ترتیب و علم و عملش دوست نمی داریم دیگرانش برای این دوست می دارند که روی امیر را نمی بینند پشت امیر را می بینند امیر همچون آینه است و این صفتها همچون درهای ثمین و زرها که بر پشت آینه است آنجا نشانده اند آنها که عاشق زرند و عاشق درند نظرشان بر پشت آینه است و ایشان که عاشق آینه اند نظرشان بر در و زر نیست پیوسته روی به آینه آورده اند و آینه را برای آینگی دوست می دارند زیرا که در آینه جمال خوب می بینند از آینه ملول نمی گردند اما آنکس که روی زشت و معیوب دارد در آینه زشتی می بیند زود آینه را می گرداند و طالب آن جواهر می شود اکنون بر پشت آینه هزار گونه نقش سازند و جواهر نشانند روی آینه را چه زیان دارد اکنون حق تعالی حیوانیت و انسانیت را مرکب کرد تا هر دو ظاهر گردند که وبضدها تتبین الاشیاء تعریف چیزی بی ضد او ممکن نیست و حق تعالی ضد نداشت می فرماید که کنت کنزا مخفیا فاحببت بان اعرف پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود و همچنین انبیا و اولیا را پیدا کرد که اخرج بصفاتی الی خلقی و ایشان مظهر نور حقند تا دوست از دشمن پیدا شود و یگانه از بیگانه ممتاز گردد که آن معنی را از روی معنی ضد نیست الا به طریق صورت همچنانکه در مقابله آدم ابلیس و در مقابله موسی فرعون و در مقابله ابراهیم نمرود و در مقابله مصطفی صلی الله علیه و سلم ابوجهل الی مالانهایه پس به اولیا خدا را ضد پیدا شود اگرچه در معنی ضد ندارد چنانک دشمنی و ضدی می نمودند کار ایشان بالا گرفت و مشهورتر می شد که یریدون لیطفیوا نورالله بافواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون ...
مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وپنجم - فرمود لطفهای شما و سعیهای شما و تربیتها که میکنید
... شما را اگر این سخن مکرر می نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده اید پس لازم شد ما را هر روز این گفتن همچنانک معلمی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمی کنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمی گذرد او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد گفت چیزی ندارد اﻟﻒ نمی توانست گفتن معلم گفت حال اینست که می بینی چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم گفت الحمدلله رب العالمین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد نان و نعمت بی نهایت است اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند جهت آن گفته می شود الحمدلله این نان و نعمت به نان و نعمت دنیا نماند زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانکه خواهی به زور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو می آید روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه بخلاف این نعمت الهی که حکمت است نعمتی است زنده تا اشتها داری و رغبت تمام می نمایی سوی تو می آید و غذای تو می شود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید
حکایات کرامات می فرمود گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظه ای به کعبه رود چندان عجب و کرامات نیست باد سموم را نیز این کرامت هست به یک روز و به یک لحظه هر کجا که خواهد برود کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات
همچنانک اول خاک بودی جماد بودی تو را به عالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی کرامات این باشد حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید در این منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معین می بینی که آمدی همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن پیش عمر رضی الله عنه کاسه ای پر زهر آوردند به ارمغانی گفت این چه را شاید گفتند این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پاره ای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن به پاره ای ازین پنهان او را بکشند گفت سخت نیکو چیزی آوردی به من دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم شمشیر به او نمی رسد و در عالم ازو دشمن تر مرا کسی نیست گفتند که این همه حاجت نیست که به یکبار بخوری ازین ذره ای بس باشد این صدهزار کس را بس است گفت آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است بستد آن کاسه را به یکبار درکشید آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که دین تو حق است عمر گفت شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود
او را آن ایمان بود و زیادت بلک ایمان صدیقان داشت اما غرض او را ایمان انبیا و خاصان و عین الیقین بود و آن توقع داشت چنانک آوازه ی شیری در اطراف جهان شایع گشته بود مردی از برای تعجب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شیر یکساله راه مشقت کشید و منازل برید چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید ایستاد و بیش نمی توانست رفتن گفتند آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر و این شیر را خاصیتی هست که هرکه پیش او دلیر رود و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمی رساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم می گیرد بلک بعضی را قصد می کند که چه گمان بد است که در حق من می برید چیزی که چنین است یک ساله راه قدم ها زدی اکنون نزدیک شیر رسیدی این استادن چیست قدمی پیشتر نهید کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد گفتند آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمی توانم زدن اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم عظیم نادر است جز کار خاصان و مقربان نیست آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند ...
مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و نهم - گفت ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم
گفت ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم و یک سر موی از مزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد هیچ معلوم نگشت که آنچ درو باقی خواهد ماندن آن چه چیزست فرمود اگر دانستن آن به مجرد قول حاصل شدی خود به چندین کوشش و مجاهده بانواع محتاج نبودی و هیچ کس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی مثلا یکی به بحر آمد غیر آب شور و نهنگان و ماهیان نمی بیند می گوید این گوهر کجاست مگر خود گوهر نیست گوهر به مجرد دیدن بحر کی حاصل شود اکنون اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس بپیماید گوهر را نیابد غواصی می باید تا به گوهر راه برد وآنگاه هر غواصی نی غواصی نیکبختی چالاکی این علمها و هنرها همچون پیمودن آب دریاست به طاس طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست بسیار کس باشد که به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال الا درو آن معنی نباشد و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد الا آن معنی که باقی است درو باشد و آن آنست که آدمی بدان مشرف و مکرم است و به واسطه آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیت ها باشد الا آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست اگر آدمی به آن معنی راه برد خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد این جمله هنرها و آرایشها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه روی آینه از آن فارغست روی آینه را صفا می باید آنک او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غماز است و آنک خوبروست او روی آینه را به صد جان می طلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست یوسف مصری را دوستی از سفر رسید گفت جهت من چه ارمغان آوردی گفت چیست که ترا نیست و تو بدان محتاجی الا جهت آنک از تو خوبتر هیچ نیست آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است پیش حق تعالی دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند ان الله لاینظر الی صورکم ولا الی اعمالکم وانما ینظر الی قلوبکم بلاد ما اردت وجدت فیها ولیس یفوتها الا الکرام شهری که درو هرچ خواهی بیابی از خوب رویان و لذات و مشتهای طبع و آرایش گوناگون الا درو عاقلی نیابی یالیت که بعکس این بودی آن شهر وجود آدمیست اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولیتر و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست باکی نیست سر او می باید که معمور باشد آدمی در هر حالتی که هست سر او مشغول حقست و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست همچنانک زنی حامله در هر حالتی که هست در صلح و جنگ و خوردن و خفتن آن بچه در شکم او می بالد و قوت و حواس می پذیرد و مادر را از آن خبر نیست آدمی نیز حامل آن سر است وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا الا حق تعالی او رادر ظلم و جهل نگذارد از محمول صورتی آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی می آید از آن سر که آدمی حامل آنست چه عجب که یاریها و آشناییها آید تا بعد از مرگ ازو چها خیزد سر می باید که معمور باشد زیرا که سر همچون بیخ درخت است اگرچه پنهانست اثر او بر سر شاخسار ظاهرست اگر شاخی دو شکسته شود چون بیخ محکم است باز بروید الا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ ماند و نه برگ
حق تعالی فرمود السلام علیک ایها النبی یعنی که سلام بر تو و بر هر که جنس توست و اگر غرض حق تعالی این نبودی مصطفی مخالفت نکردی و نفرمودی که علینا وعلی عبادالله الصالحین زیرا که چون سلام مخصوص بودی بر او او اضافت به بندگان صالح نکردی یعنی آن سلام که تو بر من دادی بر من و بندگان صالح که جنس من اند چنانک مصطفی فرمود در وقت وضو که نماز درست نیست الا به این وضو مقصود آن نباشد معین و الا بایستی که نماز هیچ کس درست نبودی چون شرط صحت صلاة وضوی مصطفی بودی بس الا غرض آنست که هرکه جنس این وضو نکند نمازش درست نباشد چنانک گویند که این طبق گلنارست چه معنی یعنی که گلنار همین است بس نی بلک این جنس گلنارست روستاییی به شهر آمد و مهمان شهریی شد شهری او را حلوا آورد و روستایی به اشتها بخورد آن را گفت ای شهری من شب و روز به گزر خوردن آموخته بودم این ساعت طعم حلوا چشیدم لذت گزر از چشمم افتاد اکنون هر باری حلوا نخواهم یافتن و آنچ داشتم بر دلم سرد شد چه چاره کنم چون روستایی حلوا چشید بعد از این میل شهر کند زیرا شهری دلش را برد ناچار در پی دل بیاید بعضی باشد که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید این کسی دریابد که او را مشامی باشد یار را می باید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد سنت حق این است ابدا بنفسک نفس نیز اگر دعوی بندگی کند بی امتحان ازو قبول مکن در وضو آب را در بینی می برند بعد از آن می چشند به مجرد دیدن قناعت نمی کنند یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیر باشد این امتحانست جهت صحت آبی آنگه بعد از امتحان به رو می برند هرچ تو در دل پنهان داری از نیک و بد حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند هرچه بیخ درخت پنهان می خورد اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود سیماهم فی وجوههم وقوله تعالی سنسمه علی الخرطوم اگر هر کسی بر ضمیر تو مطلع نشود رنگ روی خود را چه خواهی کردن
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » مناجات
... تو که ذرهای عقل داری مزد مزدوران را به کار می داری که فلان مزدور در باغ ده روزبیل زد و فلان مزدور پنج روز و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت می دهی و غلط نمی کنی عالمانی اعلم مالاتعلموندانایو ما یعزب عن ربک من مثقال ذرة فی الارض و لافی السماء آن دانا خداوندی که مور سیاه را برسنگ سیاه بدان پای باریک در شب تاریک می افتد و می خیزد و می رود آن بینای مطلق تعالی و تقدس می بیندش که آن مور در آن شب دیجور در رفتار تیز یا آهسته می رود یا میانه سوی خانه می رود یا سوی دانه می رود پس آن دانا خداوند اندازه رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پرحسرت و آه وعدد قطره های خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبحان تسبیح سحرگاه و عدد اقدام باقدام سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه مقعد صدقرقصان و ترانه گویانندشعر
ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم
می روند بجان نه سوار و نه پیاده بی دل و دلداده بی مرکب و زواده بر قدم توکل بر مالک جزو و کل پس آن دانا خداوند شمار جان نثار تمام عیار آن بندگان را در نسخه علم قدیم خود یک به یک ذره به ذره موی به موی نشمرده باشد و ننوشته باشد که و نکتب ما قدموا و آثارهمو چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها ودمها و ندمهای اولیان و آخریان را پس آن عادل خداوندی که زخم تیر عدلش بر آماج اصابت موی را دو نیم کند چون روا باشد از عدل چنین عادلی از انصاف چنین منصفی که این یک عامل را صد دهدو صدهزار دهد وآن عامل را که او همین کار کرده باشد یکی دهد یا رسول الله ای مشکل گشای اهل آسمان وزمین ای رحمة للعالمین مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمین امروز تویی شعر ...
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات
... اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت در این بیشه روباه به آواز طبل التفات نکنند شکار شکار باقی جویند
آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند ...
... ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید زندانی دیدم و مرا قوت نی قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی ندایی شنیدم اگر ملک جاویدان خواهی به کار درآ و اگر وصل جانان خواهی از جان برآ اگر منعم میطلبی عاشقی کن و اگر نعمت میخواهی بندگی کن هدهد شو تا سلیمان نامه بلقیس به تو دهد باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد چون تذرو رنگین مباش
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد در اقلیم جهان سفر کرد در دوران زمان نظر کرد آوازە ملک بلقیس بیاورد سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامداد که آفتاب سر از دریچه عقبه کوه برکردی تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان می آمدند
شیر شر و شور درگذاشته که چه میفرمایی گرگ با میش آشنا گشته که چه می گویی شاهین و تذرو منقار نقار در باقی کرده که فرمان چیست اگر موری در جوف صخرە صما غمی و همی گفتی سلیمان مضمون غم و هم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی ...
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الخامس » مناجات
... نعوذبالله دیگر چه می فرماید رسول محبوب و العمل کفاره الذنوب یعنی عمل صالح عملهای بد را محو کند و پاک کند مثلا تو اندیشیدی که فلان کس در حق من چنین بدکرد و چنین سعی و دشمناذگی کرد ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندان کنم باز اندیشیدی که فلان روز چنین نیکویی کرد و چنین خدمت کرد و از بهر من به فلان کس جنگ کرد آن خشم از تو رفت وگفتی نشاید چنین دوستی را آزردن آن خطا که کرده بود بقصد نبود و عذر خواستن گرفتی همچنین اکرم الاکرمین طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشن ها و زره ها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشیر و تیر و نیزەگناهان باشد شمشیرگرکه شیطان است شمشیر تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است سرپ را محکم می کند و تیر تراش نفس پیکان را سر تیز می کند و زره گر توبه حلقه های زره را تنگ و محکم می کند این عامل قهر است و آن عامل لطف ای برادر سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو
دیگرچه می فرماید الناس رجلان عالم و متعلم علی سبیل النجاة عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را به کار آید کسی را که دل سفر آخرت ندارد چه داند قدر قلاوز را عالم طبیب است مر علتهای صعب را بیمار زار داند قدر طبیب را زر و مال فدا می کند و منت بر جان خود می نهد مرده چه داند قدر طبیب را داروکسی را به کار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد به گوش می شنود او چه داند قدر دارو راکسی راکه درد چشم نیست داروی چشم را چه کند آن راکه درد چشم است نیم درم سنگ داروی چشم پیش او صدهزار درم می ارزد
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی ...
مولانا » مجالس سبعه » المجلس السابع » من فوائده اسبغ الله فینا نعمة موائده
... دعوی عشق کردن آسان است/لیک آن را دلیل و برهان است
ای اصناف درخت و انواع نبات که دهانها گشاده اید و زبان دعوی جنبانیدیت اینک ترازو بیارید تا معنوی از مدعی ظاهر شود آن ترازوکدام است یکی باد است و یکی آب هر برگی که سنبلهای داشت و میوه ای داشت و قیمتی داشت و قامتی داشت ترازوی باد و آب آمد تا هنر او را و گوهر او را در عالم آشکارا کند یک مثقال ذره از هنر هیچ درختی وگوهری پنهان نماند ترشی ترشی نماید که وجوه یومیذ باسره شیرین شیرینی بنماید که وجوه یومیذ مسفره ضاحکه مستبشره آنچه بیخ آن درختان در زمین در تاریکی آب و گل هنری و معنیی داشت و حلال صاف می خوردند و از مخالف تیره پرهیز میکردند و در خود گوهری و هنری می دیدند که دیگران آن نمی دیدند میگفتند که دریغ که ما در زیر زمین چنین هنرها داریم و چنین موزونیها و خوبیها داریم و از جناب حق چنین عنایتها داریم و بیخهای دیگر از این خبر ندارند دریغا روز بازاری بودی تا ما جمال خود بنمودیمی تا نغزی ما بدیدندی و زشتی دیگران بدیدندی
ایشان را از عالم غیب جواب میآمدکه ای محبوسان آب وگل بر کار باشید و هنر حاصل کنید و دل شکسته مباشید و مترسید که هنرهای شما پنهان نماندکه این گوهرها و میوه ها در خزینه وجود شما نهادیم و شما را از خود خبر نبود این در غیب علم ما بود و این هنرها و خوبیها که شما امروز در خود می بینید پیش از آنکه اینها در وجود شما درآید در دریای غیب این گوهرها می تافتند و به سوی خزاین خاکیان می شتافتند ما چنین خاصیت نهاده ایم در هر صاحب هنری و هر پیشه وری و هر استادکاری از زرگری و جوهری و سیمیاگری وکیمیاگری و پیشه وران و عالمان و محققان که همواره در جوش باشند و هنر خود آشکارا کنند آن جوش ما نهاده ایم و آن طلب ما نهادهایم که ایشان بیقرار شده اند همچون دختران نوبالغ در خانه ها چادر و جمال می آرایند در آینه مینگرند و میخواهند تا پرده بدرانند و جمال به خاص و عام بنمایند و از میان جان میگویند ...
... بوده بیند هر آنکه جانورست آنکه نابوده دید او دگرست
ی محمد تو امی بودی و یتیم بودی پدری و مادری نبودکه ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند این چندین هزار علم و دانش ازکجا آموختی هرچه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد قدم قدم از سفر او حکایت کردی از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی از باغ بهشت درخت درخت نشان دادی و تا حلقههای گوش حوران شرحکردی و از زندان دوزخ زاویه زاویه هاویه هاویه حکایتکردی تا منقرض عالم و آخرابد که او را آخر نیست درسگفتی آخر این همه ازکه آموختی و به کدام مکتب رفتی
گفت چون بیکس بودم و یتیم بودم آنکس بیکسان معلم من شد مرا تعلیمکردکه الرحمن علم القرآن و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصلکردن و اگر بیاموختمی علم آموخته تقلیدی باشد مقالید آن به دست او نباشد بربسته باشد بر رسته نباشد نقش علم باشد حقیقت علم و جان علم نباشد
همهکس بر دیوار نقش تواندکردنکه سرش باشد عقلش نباشد چشمش باشد بیناییش نباشد دستش باشد عطایش نباشد سینهاش باشد اما دل منورش نباشد شمشیریش به دست باشد اما شمشیرگذاریش نباشد در هر محرابی صورت قندیلکنند اما چون شب درآید یک ذره روشناییی ندهد بر دیوار نقش درختکنند اما چون بیفشانی میوهای فرونیاید اما آن نقش دیوار را اگرچه چنین است بیفایده نیست از بهر آنکه اگرکسی در زندانی زاییده شد جمعیت خلقان ندید و روی خوبان ندید در آن زندان بر در و دیوارهای زندان اگر نقشها بیند و صورتهای خوبان بیندو شاهان و عروسان بیند و صورت تجمل پادشاهان و تخت و تاج بیند و صورت بزم و مجلس صورت مغنیان و رقاصان بیند از آنجاکه الفت جنسیت است باز پرسد و فهمکندکه بیرون این زندان عالمی است و شهرهاست و چنین صورتهای زیباست و چنین درختان میوه دارندکه اینجا نقش کرده اند آتشی در نهاد او افتدکه چنین چیزها در عالم هست و ما زنده درگور مانده و این نعره برآرد و به اهل زندان گوید
ای قوم از این سرای حوادث حذرکنید خیزید سوی عالم علوی سفرکنید
جانکمال یافته در قالب شما وانگه شما حدیث تن مختصرکنید ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲
... سرم بگشت چو برگاشتی رخ از احباب
مرا به روی تو امید و رای تو به سفر
مرا به صحبت تو میل و میل تو به ذهاب ...
... چو گنج ساکن لیکن ز تف او در تاب
بگو هر آنچه تو دانی مگو حدیث سفر
بکن هر آنچه تو خواهی مکن به هجر خطاب ...
... چه پای دارد در گرم و سرد با تو رکاب
جواب دادم کز عزم این سفر با من
مکن عتاب که از تو صواب نیست عتاب
بدیع نیست ز احباب رنج راه و سفر
غریب نیست ز عشاق قطع سهل و عقاب ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹
... تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶
... قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ییست لطیف ...
... نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷
... سرم پر است در اندیشه جدایی او
که او سری پر از اندیشه سفر دارد
ز بیم روز وداعش به نقد جانم سوخت
گر او ندارد عزم سفر وگر دارد
هنوز روز وداعش ندید و خونبار است ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹
... اگر چه کار خطر بود بر تو نامد سخت
وگرچه دور سفر بود بر تو نامد شاق
گران نباشد شق القمر به دست نبی ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰
... به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱
... در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵
... خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک ...
... هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان ...
... تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷
... چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰
... رنگ رخسار بر اسرار دورن است گواه
دوش وقتی که سفر کرد به مغرب خورشید
چون ازین عزم سفر هستی من شد آگاه
نفسم بسته شد و خون ز دو چشمم بگشاد ...
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
... یک نفس تازه درآکام دلی چند برآر
ز حدیث سفر و وعده ملولیم ملول
وعده و عشوه مرا کشت حدیثی دگرآر ...
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
یارب این واقعه کی بر دل من کرد گذر
که بزودی کند آن سنگدل آهنگ سفر
هرگز این قصه که خواندی و که کردی در گوش ...