گنجور

 
مجد همگر

چشم تر کن به فراق من مسکین ای ماه

که جهان را ز سرشکم بلغ السیل ز ماه

به وداع من بیچاره برنجان قدمی

که فدای قدمت باد دلم بی اکراه

اگر از لطف نهی گام به کاشانه من

رسد از فخر مرا بر ز بر چرخ کلاه

برده از من غم هجران رخت صبر وقرار

زده در وادی دل لشکر عشقت خرگاه

بی خطر نیست ره عشق و نداند چکند

دل دیوانه که ره را نشناسد از چاه

ناله مهلت ندهد خود که کنم با تو حدیث

اشک نگذارد که کنم در تو نگاه

ترجمان غم هجراست مرا چهره زرد

رنگ رخسار بر اسرار دورن است گواه

دوش وقتی که سفر کرد به مغرب خورشید

چون ازین عزم سفر هستی من شد آگاه

نفسم بسته شد و خون ز دو چشمم بگشاد

سخنم واخرنا بود ونطق واشو قاه

لب گوینده چو این راز به گشم در گفت

گفتم آه این چه بلا بود که آمد ناگاه

جان ز تن سرزده می جست چو بی راهان در

دل ز بر شیفته برداشت چو بی صبران آه

دل همی گفت من و صحبت تن اینت محال

جان همی گفت من و قربت تن لا ولله

جان بکوشم که به امید تو پائی بکشد

چاره این دل مسکین چکنم واویلاه

کوه شد انده هجر تو و کاه این دل من

وای آن را که به ناچار کشد کوه به کاه

ره سراسر ز پی مهر تو زان می گریم

تا بروید ز نم دیده من مهر گیاه

آخر ای صبر کجائی تو به فریادم رس

کز پی روز چنین داشتمت چندین گاه

ای دل ای دل نه تو آنی که به شبهای وصال

بوده ای همدم آن نوش لب جعد سیاه

این زمان روز فراق است ز من روی متاب

که به بد عهدی افتد نامت در افواه

پشت من هجر چو بشکست تو عهدم مشکن

نقض عهد از همه روی عین گناهست گناه

با ملامتگر من گو به چه دل صبر کنم

با چنین کار پراکنده واین حال تباه

دل هزیمت شده جان بر سر پا استاده

یار در پرده و من پرده دران برسر راه

مکن ای دوست به فریاد دلم رس نفسی

رنجه شو از پی این واقعه الله الله

بر رخم گر زره قهر ببندی در وصل

می برم ای گل خندان به خدای تو پناه

قوت این جان به یکی بوس ببخش ای جانبخش

عذر این دل به دمی گرم بخواه ای دلخواه

ورنه من رفتم ازین راه تو دانی و خدای

شرح این حال دراز است و سخن شد کوتاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode