گنجور

 
۱۱۰۰۱

رهی معیری » غزلها - جلد اول » شاهد افلاکی

 

... تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی ...

... دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۲

رهی معیری » غزلها - جلد اول » حدیث جوانی

 

... با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام ...

... این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۳

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » پایان شب

 

رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز

غرق گل است بسترم از بوی او هنوز

دوران شب ز بخت سیاهم به سر رسید ...

... یک بار چون نسیم صبا بر چمن گذشت

می آید از بنفشه و گل بوی او هنوز

روزی که داد دل به گل روی او رهی ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۴

رهی معیری » چند تغزل » سایهٔ گیسو

 

... شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی

بستی به شب ره من مانا که شبروی

بردی ز ره دل من مانا که رهزنی ...

... تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی

دلخواه و دل فریبی دلبند و دلبری

پرتاب و پرشکنجی پرمکر و پرفنی ...

... مانند روزگار مرا نیز دشمنی

ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر

ما را به جان گدازی چون برق خرمنی ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۵

رهی معیری » چند تغزل » ماه قدح‌نوش

 

هوشم ربوده ماه قدح نوشی

خورشیدروی زهره بناگوشی

زنجیر دل ز جعد سیه سازی ...

... راحت ز جان خسته چه می جویی

طاقت ز مرغ بسته چه می خواهی

بینی گر آن دو برگ شقایق را ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۶

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۱ - پوشکین

 

... اشعار تو ستوده بود ای ستوده نام

بستی میان به خدمت مردم ز روی مهر

زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود

افسانه ات چو نغمه شادی امیدبخش

اندیشه ات چو مهر فلک تابناک بود

گفتی سخن ز سعدی آثار وی از آنک

گوهرشناس بود دل تابناک تو

وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران ...

... آزاده خوی بودی و آزاد زیستی

جان باختی که برفکنی رسم بندگی

مردی ولیک نام شریف تو زنده ماند ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۷

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۲ - باغبان ملک

 

... از خرس های بیشه نزدیک غافلی

لیکن کشی به بند شغالان دور را

دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش

گرگان به خلق بسته طریق عبور را

جمعی که فارغند ز اندوه دیگران ...

رهی معیری
 
۱۱۰۰۸

رهی معیری » ترانه‌ها و نغمه‌ها » شمارهٔ ۹ - آتش جان

 

... در بی سر و سامانی

خواهم خواهم خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل ...

... کام از تو و تاب از من

نستانم و بستانی

در بی سر و سامانی

رهی معیری
 
۱۱۰۰۹

رهی معیری » ترانه‌ها و نغمه‌ها » شمارهٔ ۳۵ - به کنارم بنشین

 

تا آساید دل زارم بنشین

بنشین ای گل به کنارم بنشین

سوز دل میدانی بنشین تا بنشانی آتش دل را

یک نفس مرو که جز غم همنفس ندارم

یار کس مشو که من هم جز تو کس ندارم

ماه من به دامنم بنشین کز غمت ستاره بارم

شکوه ها ز دوریت هر شب با مه و ستاره دارم

من چه باشم بسته بندت نیمه جانی صید کمندت آرزومندت

از غمت چون ابر بهارم ای به از گلهای بهاری روی دلبندت

ای شمع طرب سوزم همه شب بنشین که شود طی شب تارم بنشین به کنارم بنشین

مرو مرو که بی تابم من ...

... دامنم ز اشک غم تر باشد

خارم ای گل بستر باشد

بیا بیا که نوشم جامی ستانم از دهانت کامی طره تو بوسه باران سازم ...

... مه فتنه گرم چه روی ز برم چون ز دلداری آمدی باری

تا به پایت جان بسپارم بنشین

به کنارم بنشین

رهی معیری
 
۱۱۰۱۰

رهی معیری » ترانه‌ها و نغمه‌ها » شمارهٔ ۴۲ - من بیدل (سه گاه)

 

... می و گل گر دل انگیزد تو در آن لب گل و می داری

به لطافت چو بهشتی به طراوت چو بهاری به تار گیسو بنفشه زاری

ای گلستان سر کویت گل بستان چون رویت کی باشد کی

تویی آن گل در گیتی که نداری آفت دی آفت دی ...

رهی معیری
 
۱۱۰۱۱

رهی معیری » ترانه‌ها و نغمه‌ها » شمارهٔ ۴۳ - گل بی وفا (بیات ترک)

 

... وز خاطر من آشفته تری

گفتا بستم روزی با گل عهد یاری و آشنایی

غافل از آن کز گل ناید جز بدعهدی و بی وفایی

گل هر دم به دیگری پیوندد کجا به کس دل بندد

به اشک عاشق خندد همچون یار من ...

... قرین شود با هر خار و خسی

گل من بود اول پابند وفا چون شد یارم

دل من کرد آخر پرخون ز جفا گل شد خارم ...

رهی معیری
 
۱۱۰۱۲

رهی معیری » ترانه‌ها و نغمه‌ها » شمارهٔ ۴۵ - بهار شادی

 

سوی بستان شد ز نو وزان باد بهاری

بلبل با گل کرده تازه پیمان عشق و یاری ...

... صبا ز دل برد محن با نسیم بهاری

شکوفه رخسار نکو آراید بنفشه از طره گره بگشاید

گیتی جوان شد نموده شبنم از گل بالین

به گریه ابر از غم چون فرهاد ...

رهی معیری
 
 
۱
۵۴۹
۵۵۰
۵۵۱